『 دختࢪاݩ زینبـے 』
ازبچـگیبود..
. . . .🌱
خَرجِتومیڪُنَمدِلتَنگۍهایَمرا ..
بـہاُمـیـدِدیـدارِڪَربُـبَـلـٰاۍِتـو..♥️؛)
#اللهمالرزقناحــرم
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#صرفاجھتاطلاع . .
براخــدانازکن!
شهدابراخدانازمیکردنگناهنمیکردنولیعوضش براخدانازمیکردنخداهمنازشونومیخرید!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
https://EitaaBot.ir/counter/t5xeo
بچه شیعه ها ی یاعلی بگید ☺️🌸
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
عرقی که زن زیر چادر میریزه
سه جا برای او نور میشود:
۱درونقبر
۲دربرزخ
۳درقیامت
آیتاللهبهاءالدینی
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
رفاقت با #امام_زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه...💔
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
__
#بدونید🖐🏼
میگفتازمجردیتونبرایِحداکثرِرشدتون
استفادهکنیدتاوقتیازدواجمیکنیدودرگیرِ
تربیتِخانوادهمیشید،خودتونتربیتشده
باشین!..چهبساکهبعدازازدواج،چالشهای
بزرگتریبرایِمقطعِخودشوجوددارهکه
روحِبزرگیمیطلبه..!(:
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت147
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
بلند شد که گفتم :+کجا برۍ ؟
_بیا بریم ازش سوال کنیم ..
+نه عزیزم درست نیست اینکار ..
یه نگاه به من انداختو یه نگاه به مرده ..
_خب پس ببینیم از نظر الله اینکار درسته یا نه ..
گنگ نگاش کردم که قرآنشو درآورد ..
انگار میخواست استخاره بگیره !..
نگام کردو :_اصلا واجبه باید بریم .. پاشو ..
ناچار بلند شدم ..
به سمت اون آقا حرکت کردیم وقتے رسیدیم بالا سرشون مجتبے سلام کرد که بلند شدن ..
حدودا هم سن و سال آقا جون (پدر مجتبے) بود ..
وقتے منو دید لبخندۍ زد ..
_سلام دخترم خوبے !
+سلام حاج آقا ممنونم ..
یه نگاه کرد به مجتبے و گفت :_ایشون رو معرفے نمیکنے ؟
اومدم حرف بزنم که مجتبے گفت :_همسرشون هستم ..
_مبارکه ان شاءالله ..
زیر لب ممنونے گفتم که مجتبے ادامه داد :_ببخشید حاج آقا این خانم ما کنجکاو شدن اینکه .. بدونن شما چرا هر روز اینجایے ؟!
به گفته خودشون یک بار ایشون رو اینجا پیاده کردین ..
چند بارۍ هم خودشون اومدن و در کمال تعجب شما رو اینجا دیدن ..!
نگاهے به چهره مجتبے انداختو بدون هیچ مقدمه چینے گفت :_تو دوران دفاع مقدس ، ما با رفقامون مشغول دفاع از کشور بودیم ..
به پاهاش اشاره کردو :_این هم یادگارۍ اون زمانه ..
چرا هیچ وقت توجه نکرده بودم !
پاشون در اثر همون جنگ قطع شده بود !!..
هم زمان نشستیم ..
مشتاق بودیم که از زندگیشون بدونیم و سر مشق زندگے خودمون قرار بدیم ..
گوش سپردیم به صحبت هاشون ..
گفت و گفت و گفت ..
تا جایے که هم اشک من و اشک مجتبے رو درآورد ..
از جاموندن از رفقاش ..
از تنهایے ..
از بے کسے ..
حرفاش حرف دل مجتبے رو میزد ..
هم دلم میخواست بمونم و گوش بدم هم از یه طرفے هم نگران حال مجتبے بودم ..
نکنه فکر کنه خیلے بدم که اجازه نمیدم !
نکنه فکر کنه اشتباه کرده که ازدواج کرده ؟
نکنه باعث بشم به هدف هاش نرسه ؟!
من نمیخواستم اینطورۍ بشه ..
این عشق و علاقه من بهش اجازه نمیده که رضایت بدم ..
حتے فکر کردن به اینکه یه روزۍ نباشه حالمو خراب میکنه ..
نگاه کردم به صورتش ..
سر به زیر به حرف هاۍ اون آقا گوش میداد و سعے میکرد غرورش رو حفظ کنه ..
اما اشک هایے که بے اختیار از کنار چشمش جارۍ میشد قلبمو میسوزوند ..
اون لحظه احساس کردم خیلے خودخواهم ..
تو این چند وقت به فکر خودم بودم ، نگران اینکه نکنه یه روزۍ تنها بشم ..
کسیو نداشته باشم !
اما یکبار هم به قلب مجتبے فکر نکردم که شاید به دلیل دورۍ از رفقاش اذیت بشه ..
انقدر تو فکر بودم که آخرا صحبت هاشون رو متوجه نمیشدم . .
حتے طورۍ که با صدا زدن هاۍ مکرر مجتبے به خودم اومدم ..
آروم و نگران گفت :_خوبے ؟
تلخندۍ زدمو سرمو تکون دادم که ادامه داد :_اینطور به نظر نمیادا !
بریم خونه ؟..
آب دهنمو به سختے قورت دادم :+نه من خوبم . .
تو ... تو خوبے دیگه ؟
لبخندۍ زدو چشاشو به نشانه مثبت باز و بسته کرد ..
اون آقا هم دست برد سمت کیفش و یک دفترۍ که به نظر میومد خیلے قدیمیه آورد بیرون ..
نگاهمو دوختم بهش که گرفت رو به روۍ مجتبے ..
یه نگاه بهش انداختو :_این دفتر خاطرات یکے از شهداییه که اینجا هستن ..
اما خب به دلیل اینکه هویتشون معلوم نبود ، من هم نمیدونم این رفیق ما در کدوم یکے از این قبر هاست ..
اما از همون اوایل سال هایے که آوردنشون این مزار بدجورۍ حالمو عوض کرد ..
حس میکنم این همون کسیه که این دفترو بهم داده ..
بابا جان ، میخوام هدیه بدمش به تو ..
به نظر میاد جوون مومنی باشے .. !
کارت چیه ؟..
مجتبے یه نگاه بهم انداختو :+فعلا دانشجوام .. اما کارم چیز دیگه ایه ..
اون آقا سوالے نگاش کرد که آقامون سرشو انداخت پایینو :_راستش بهمون میگن مدافع حرم ..!
تو سپاه کار میکنم ..
لبخندۍ از سر رضایت زد و گفت :_ان شاءالله به هدف و آرزویے که دارۍ میرسے ..
یه نگاه به من انداختو :_شما هم انقدر سخت نگیر به این پسرمون .. سنگ نندازید جلو پاشون ..
دستام شروع کردن به لرزیدن ، این آقا کے بود ؟
کے بود که از همه چیز خبر داشت ؟!
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از پشـتجبــهہ
••|کـانالدختــ🧕🏻ـرانزینبـــ♥️ـے|••
لینک ناشناس بروز شده ..🌿
حرفیداشتیددرخدمتم ↯🌸
payamenashenas.ir/Hova
https://harfeto.timefriend.net/16555490256568
جوابش رو اینجا ببین '♥️😌' ↯
@jebhe00
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب_حیا
📛 با زور نمیشه هیچ دختری رو به حجاب تشویق کرد...
🎙 #دکتر_رفیعی
#حجاب | #سلام_فرمانده
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•👨🏻💼👀🧕🏻•
حدیث نگاه به نامحرم ..❗️
از زبان
علامه استاد شھید مطهری🌱🎈
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تباهیات!
طرفتا یکو نیمشببیداره ڪه
بگہساعت: بهوقتحاجقاسم🙂💔
بعد واسہ همین، نماز صبحش ...
قضا میشہ!!😐
اینہ راہ سردار سلیمانے ؟
بزرگوار! دارے اشتباهـ میریا!😑
#بهخودمونبیایم ′′!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل بقیه حجاب نداشت
لباسش چادر نبود
یه مقدار ارایش هم کرده بود اما....
#سلامفرمانده🖐🏻
#کلیپ🌹
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#طنزجبهه😂🤣
من چقدر خوشبختم😁😂
قبل از عملیات بود...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم
به همرزمامون خبر بدیم...
ڪه تڪفیریا نفهمن...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون
بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید دهنم سرویس شده😅
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
به خودم افتخار میکنم که چادریم :)♥️
#پروفایلدخترونه🧕🏻
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تلنگرانه
غیبتمیکنیمیگیدیدمکہمیگم؟!
رفیــق!
اگہندیدهبودیکہمیشدتهمت❗️
.
مثلخداستارالعیوبباش..
اگہچیزیروهممیدونیبازنگو . . :)
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿