~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘یكی از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب، يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی...
⚘بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلی خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه...
⚘گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار، باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش كشيدم!!
📗کتاب سلام بر ابراهیم
~🌸
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان میآمدند، رسیده و نرسیده گله میکردند:
«آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه،
اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟!
ما که تهران رو خوب بلد نیستیم!»
⚘اما گوش پدر به این حرفها بدهکار نبود؛ میگفت:
«طوری نیست؛ فوقش دلخور میشن. اونا که نمیخوان جواب بدن، منم که باید جواب بدم.
باید جواب بدم با ماشینبیتالمال چیکار کردم»
#شهید_علی_صیاد_شیرازی♥️🕊
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
فوتبالش خیلی خیلی خوب بود..
یه روز تیم فوتبال محلشون با تیم فوتبال
یه محله دیگه مسابقه داشت،
یک بر صفر میوفتن عقب
دقیقه آخر توپ میوفته رو پاش
راحت میتونس توپو گل کنه و بازی مساوی بشه
اما یهو مادرش صداش میزنه میگه:
"مهدی بیا برو نون بگیر.."
مهدی هم توپو ول میکنه و میره نون میگیره..
#شهید_مهدی_زینالدین♥️🕊