『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تَجلّیِ خداست در نِگاهَش! که اینگونه سببِ آرامش دلهاست♡ #شهیدسیدمرتضیاوینی
#خاطره_شھید 📚🔗
______________________
بهنمازسیدكهنگاهمیكردمملائكرامیدیدمكهدر صفوفزیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
روبهقبلهایستادمامادلمهنوزدرپیتعلقات بود.
گفتم:"نمیدانم,چرامنهمیشههنگاماقامهنماز حواسمپرتاست."
به چشمانمخیره شد.
گفت: مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.
گفت و رفت.
اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
بار دیگر خواندم، اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
منبع: كتاب همسفر خورشید
راوی: اكبر بخشی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تجلیخداستدرنگاهش....✨ کهاینگونهسببارامشدلهاست🌱 #شھیدسیدمحمدحسینمیردوستی 🌱
#خاطره_شھید🔖🔗
____________________
محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و داییاش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچهها را نیز به این سمت هدایت میکرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو میگرفت و به نماز میایستاد، پشت پدرش نماز میخواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا میخواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. محمدحسین از همان کودکی میگفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود» ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا میدانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمیکردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمیکردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمیکرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.
#نقلازمادرشهید🌱
#شھیدسیدمحمدحسینمیردوستی
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
گاه گاهے... با نگاهے حال ما را خوب ڪن...🙃💕 #شھیدجهادمغنیه
#خاطره_شھید📚🔗
______________________
یک هفته قبل از شهادتش از سوریه به خانه امد، پنجشنبه شب بود نصف شب دیدم صدای ناله و گریه جهاد می آید، رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم دیدم جهاد سرسجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با امام زمان صحبت میکند، دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود کردم که چیزی ندیدم، صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیارم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟ چیشده؟
جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد، من به خاطره دلهره ای که داشتم این بار با جدیت بیشتر پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم، گفت چیزی نیست مادر من نماز میخواندم دیگر، دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم، مرابوسید و بغل کرد و رفت.
یکشنبه ظهر فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته و آن لحن پر التماس برای چه بوده است.
#شھیدجهادمغنیه🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
بخوان ؛ اَمَنْ یُجیبُ بخوان برای دل مضطرِمن که شاید به دعای تــــو تمام شود بی قرا
#خاطره_شھید📚🔗
____________________
یکی دوماه پیش قرار بود بچه های جلسه قرآن مسجد ولایت رو ببریم مشهد.
یهو بلیط قطار گرون شد یعنی تقریبا دو برابر شدبودجه ی خانواده ی بچه های جلسه هم نمی رسید به این قیمت ها.
دلمونم نمیومد بچه ها رو نا امید کنیم و اردو رو لغو کنیم.
تصمیم گرفتیم کمک های مردمی جمع کنیم....
از اینور اونور بالاخره پول جمع شد...
حسین هم یکی از اون خیّر ها بود که 1 میلیون و دویست هزار تومن کمک کرد
یعنی تمام حقوقش
#شھیدحسینولایتیفر🌱
راوی: علیرضا شلتوک کار
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•• خداشہادتراهمیشهبهآدمهایےدادهکهدر کارسختکوشبودهاند . #شھیدحامدبافنده🌱
#خاطره_شھید🎙🔗
___________________
عید نوروز امسال حامد به مشهد و منزل ما آمده بود، منزلمان مهمانی بود، حامد بچه ها را مثل همیشه دور خود جمع کرده بود و مداحی میکرد، بعد از آن به ما گفت دعا کنید این بار که به سوریه رفتم شهید شوم. خاطرم هست همان روز حامد گفت:«اگر زنده ماندم مداحی کردن را آموزش میدهم وگرنه صدایم جهانی میشود.»
#شھیدحامدبافنده🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
همهرفتنیهستند.....🌱 چهخوبکهزیبابروی......💔 #شھیداحمداعطایی 🌿
#خاطره_شھید📕🔑
___________________
معمولا ناهار را از بیرون برایمان سفارش می دادند. اما احمد آقا برای ناهار به خانه می رفت. کلا به همسر و فرزندانش خیلی اهمیت می داد. دو تا پسر به نام های محمد علی و محمد حسین داشت. خیلی به محمد علی علاقه مند بود می گفت از اینکه به او غذا می دهم و لبخندش را می بینم خیلی لذت می برم. حتی وقتی غذای بیرون می خورد برای خانواده اش همان را می خرید. می گفت در روایات این مسئله اخلاقی تاکید شده است. در این مدتی که پیش او کار کردم مونتاژ مهتابی، نقشه کشی و تمیزکاری را از او یاد گرفتم. خیلی با دقت کار می کرد و معتقد بود چون برای مسجد کار می کند باید زحمت بیشتری بکشد. با وجود اینکه پول نمی گرفت با جان و دل کار می کرد.
#شھیداحمداعطایی🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
شهداگاهینگاهی.....💔 #شھیدمحمدعارفکاظمی 🍃
#خاطره_شھید💬📒
___________________
مادر محمد عارف از پرهیز او برای داشتن گوشی همراه میگوید: «یک نوع نگرانی نسبت به داشتن گوشی تلفن همراه داشت. میگفت همکلاسی هایش به قدری معتاد چک کردن لحظه به لحظه گوشیها و شبکه های اجتماعی هستند که در کلاس درس هم هوش و حواس ندارند و پنهانی این کار را انجام میدهند. از این که وقتش را این گونه سپری کند پرهیز داشت. می گفت حیف این وقت ارزشمند نیست که پای این شبکه های اجتماعی به هر برود. حتی بیشتر وقتها غذاهایش را ساندویچ میکرد. از سفره فاصله میگرفت و حین خوردن لقمهها به ادامه مطالعهاش میپرداخت. به کتاب زندگینامه شهدای مدافع حرم علاقه ویژهای داشت و بعضی از آن ها را چند بار میخواند و سیر نمیشد.»
#شھیدمحمدعارفکاظمی🍃
#خاطره_شھید📒🔖
__________________
عکاسی، طراحی، بازیگری و کارگردانی را دوست داشت. شاید اگر این راه را انتخاب نمیکرد زیبایی فوقالعادهاش او را تبدیل به ستاره میکرد، مشهور میشد و مورد توجه همگان، ولی "تراب الحسین" (خاک حسین) ـ که نام جهادیاش بود ـ راه آخرت، طریق جهاد و مقاومت را انتخاب و از گمراهیها و زیباییهای دنیا دور شد. او با اینکه سن و سال کمی داشت در جنگ قهرمان بود و مثل سایر برادران مجاهدش جانفشان، جان نثار، مؤمن و در کارها پیش قدم بود.
#شھیدعلاءحسننجمه🍃
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•🌸🌻• سفیـࢪعشقشھیداسٺ واࢪبابعشق،حسین«؏» ووادےعشاقڪربلا جایۍڪهاࢪبابعشقسࢪبہبادمیدهد تااسࢪارعشاق
#خاطره_شھید💌🔑
____________________
آرام و قرار نداشت. هرجای شهر کارفرهنگی بود ، ردی هم از حضور علی به چشم می خورد. به شهر خودش اکتفا نمی کرد . اهالی بعضی روستاهای سیستان و بلچوستان هم اسم علی جمشیدی را در اردو های جهادی به خاطر سپرده و مهرش را به دل داشتند.
اتاق خوابش را با سربند و پلاک و تصاویر شهدا و... تزیین کرده بود.
#شھیدعلیجمشیدی🍃
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
اسمانفرصتپروازبلنداستولی…🥀 قصهایناستچهاندازهکبوترباشی #شھیدحسینمغزغلامی
#خاطره_شھید 💌🔗
________________________
در کودکی برای خودش سنگر درست میکرد
.پدرش با ۳۲ سال سابقه، بازنشسته نیروی هوایی ارتش جمهور اسلامی ایران است تا همان اول بدانیم قصه علاقه حسین به مسیر جهاد از کجا آب میخورد. علاقهای که به گفته مادر شهید وارد بازیهای کودکانهاش هم شده بود: «از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. در بازیهایش چند بالش روی هم میگذاشت و برای خودش سنگر درست میکرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش میگرفت و تیراندازی میکرد. یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود. با اینکه رشته خوبی هم در دانشگاه قبول شد اما چون میخواست پاسدار شود نرفت. در نهایت دانشگاه امام حسین(ع) امتحان داد و قبول شد. در کنارش مداحی کردن را هم دوست داشت. شعرهای مذهبی را با کمک پدر و خواهرهایش حفظ میکرد تا در هیئت بخواند. یادم میآید یکسال در محرم و شب حضرت علیاصغر شعر زیبایی خواند که اتفاق جالبی بود. از همان بچگی با این چیزها کیف میکرد. در اتاقش را میبست و برای خودش میخواند یا به مسجد میرفت تا مکبر نماز جماعت باشد. آخر هم با پولهای توی جیبش هیئتی را به نام منتظران مهدی(عج) راه انداخت. بعد هم بیشتر حقوقش را آنجا خرج میکرد و با این کار خیلی از بچههای محل را جذب هیئت کرد.
#شھیدحسینمعزغلامی