#طنز_جبهه
محافظ آقا #مقام_معظم_رهبرے
تعریف میکرد مےگفت:
رفتہ بودیم مناطق جنگے براےِ بازدید..
توے مسیر خلوت آقا گفتن اگہ
امکان داره بگذارید کمے هم من رانندگے کنم.🚌
من هم از ماشین پیاده شدم و
حضرت آقا پشت ماشین نشستند
و شروع بہ رانندگے کردند
مےگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم
بہ یک دژبانے کہ یک سرباز آنجا بود
و تا آقا رو دید هل شد😃
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان یہ شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن کہ کدوم شخصیت؟!
گفت نمیدونم کیہ اما خیلے آدم
مهمے هست خیلییے😯
گفتن: چہ شخصیت مهمے هست
کہ نمیدونے کیہ؟!
سرباز گفت:نمیدونم؛
ولی گویا کہ آدم خیلے مهمیہ
کہ حضرت آقا رانندشہ!!😂😂
{♥️} #مقام_معظم_رهبرے
{😅} #خنده_حلال
#طنز_جبهه😂
💫🌻وقتی می رفتند پیش حاجۍ برای مرخصے،
میگفت: «منپنج ساله پدرومادرم رو ندیدم...🥺
شما هنوز نیومده ڪجا میخواین برین؟!»
💕ڪلے سرخ وسفید میشدند😢
و از سنگرمی آمدند بیرون 🚶🏻
ما هم میخندیدیم بهشان...😂
بنده های خدا نمۍدانستند پدرومادرِ حاجۍ پنج سال است فوت شدهاند!😑
↯
@dokhtaranzeinabi00
دختــرانزینبــے
#طنز_جبهه 😅
همه برن سجده..!!!😲
شب سیزده رجب بود🍃. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.🌷
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند.😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.😶😐😑😂
بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅
#طنز_جبهه
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده😄
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی😄
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😂
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟😂😂😂😂
#طنز_جبهه😂
-پسرخاله زن عموی باجناق:😁👇🏻
یک روز سید حسن حسینی از بچههای
گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد.
موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او
را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه
از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود😞
بغض گلوی ما را گرفت🥺بدون شک شهید
شده بود. آماده میشدیم برویم پائین
که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند،
پرسیدیم: «حسن چه شد؟»🧐
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم😳
پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود😳😶😂😐😂
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم
والا امکان نداشت بگذارد بیایم.
هرطور بود مرا نگه میداشت!»😁🙈
#طنز_جبهه😁💔
[🚍]بین تانڪر آب تا دستشویے فاصله بود.
آفتابه را پر ڪرده بود و داشت مے دوید.
صداے سوتے شنید و دراز کشید. آب ریخت روے زمین ولے از خمپاره خبرے نبود.
برگشت دوباره پرش ڪرد و باز صداے سوت و همان ماجرا.
باز هم؛ داشت تڪرار مےڪرد ڪه یڪے فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد مے پیچید تو لوله آفتابه سوت مےڪشید😂
#شادے_روح_پاک_شهدا_و_امامشهدا_صلوات🌸
#طنز_جبهه 🤭😂
خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ... 👌🏻😍😁
اوايل جنگ بود . و ما با چنگ و دندان و با دست خالى ، 😬 با دشمنِ تا بن دندان مسلح ، مى جنگيديم . 💂🏽♀
👤بین ما ، یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود : 🌚چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد. ☺️
دختــرانزینبــے
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. 🤕
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش...😲😳
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. 🤕
دوستم گفت: "اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!"
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😁
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 😳🤷🏻♂
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 🙍🏻♂😔
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟ 😳
:پرستار به مجروحِ باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟!
همگی با تعجب گفتیم: چی؟!!! این عزیزه ؟! 😳🤦🏻♂
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بدبخت به یه پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کلّه و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک تو سرتون! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ 🥺
یهو همه زدیم زیر خنده .....🤣🤣🤣
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😂😂🤣😆🤦🏻♂
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پام خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. 🚑توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. 😳 سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته ، بِرّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم 😰 و ماست هایم رو کیسه کرده بودم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: "عراقیِ پَست فطرت می کشمت!" 😡👊🏻
چشمتان روز بد نبینه ، حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی اومد. سرباز اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. 😭😂
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم......🤣🤣🤣🤣
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان می زدند و کِر کِر کنان از خنده روده بُر شده بودند.😂😁
عزیز ناله کنان گفت: "کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟! 🥺تازه بعدش رو بگم:
- یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. و تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂🤦🏻♂
تا رسیدیم به بیمارستان اهواز . مردم گوش تا گوشِ بیمارستان وایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره ای زد و گفت: "آی مردم! این یه مزدورِ عراقیه ، دوستای منو کشته!!" و باز افتاد به جونم. 🥺🤦🏾♂
این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: 🗣"بابا من ایرانی ام ! رحم کنید."🥺 یهو یه پیرمرد👴🏼 با لهجه ی عربی گفت: "ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنید!!" دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 🤣🤣🤣🤣😂😂😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: "چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون!!"
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید بیمارستان پرید توی اتاق و نعره زد: "عراقیِ مزدور! می کشمت!!! " 😠👊
عزیز ضجه زد: " یااااا امام حسین! بچّه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین!" ...😂😂😂
منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک"
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷
#طنز_جبهه😂😂
بقیه اش هم برای فردا😊
#طنز_جبهه
🌱 درزماناشغالخرمشهر ... !
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
#طنز_جبهه😂😂
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ،😢
داد میزد : آهـــای ..
سفره ، حوله ، لحاف ،
زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ،😷
ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ،
ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــمـــــــه رو بردن!😂
شادی روحشون🍃
ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود #صلوات 🌹♥️
__________
#طنز_جبهه
#دختران_زینبی
|🌦|
#طنز_جبهه🌹
عازم جبهه بودم. یکے از دوستانم براے اولین بار بود که به جبہه مے آمد. مادرش براے بدرقه ے او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مے رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مے کرد!
به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شہید بشیم. دعاے مادر زود مستجاب مے شود😇❤️»
او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الہۍ صد سال زیر سایه ے پدر و مادرت زنده بمونے.. الہۍ که صدام شہید بشه که اینجور بچه هاے مردم رو به کشتن مے ده!»
_ بله😅😂
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
#دختران_زینبی
#طنز_جبهه
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿