#طنز_جبهه『°•.😂.•°』
#لبخندخاڪے
به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :👤📣
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»⁉
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این😳 حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی😁 متحول شده که ما خبر نداریم .😜
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می📍 کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.😅
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه 👀 .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود😶 و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :😄
« من»✋
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :👞
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱
#طنز_جبهه😅😜
●🌼✨توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
●🧡🌾نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
●🌿🌸کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !
💚🕸سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 😂😂😂
●💛خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.😍🌷
#شهید_رسول_خالقی✨🌸
#طنز_جبهه😁
يكي ميگفت: پسرم اينقدر بيتابي كرد تا بالاخره براي سه روز بردمش جبهه... وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره؟
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
بابا چرا اين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود. به شب گفته بود در نيا من هستم.
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم چرا پسرم!
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟
منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😐😂
#طنز_جبهه😅
یکبار سعید خیلے از بچهها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچهها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊
🌷شهید سعید شاهدے🌷
#طنز_جبهه😉😅
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم.😑
موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.🗣
بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صَدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.🍲🚌
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»😌😂
در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! 😐
همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم!
شوخی هم سرت نمیشه؟
شوخی کردم بی پدر مادر!»😂
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
#دختران_زینبی
😅به یاد ﺑﻤﺐ لبخند ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ😅
#طنز_جبهه
🌷توبسیج شیراز نشسته بودیم که حسن آمد و گفت: که یه پسر گیرش اومده😊!
بعد از تبریک پرسیدیم اسمشو چی گذاشتی؟ 👀
گفت: محمد رسول!
گفتیم چرا؟🙄
با خنده گفت: شاید بزرگ شد بخواد ادعای پیغمبری کنه😌 اسمش بهش بیاد! 😂
🌷در سنگر تاکتیکی جلسه بود و به خاطر طرح موضوعات مختلف جلسه به درازا کشید وقت نماز مغرب شد و ادامه جلسه به بعد از نماز موکول گردید .....
بعد از تجدید وضو ،همگی حضار و رفقای دیگر محیای نماز جماعت شدند .
- کی امام جماعت بشه ؟🧐
حاج نبی گفتند: امروز می خوایم پشت سر حسن آقا نماز بخونیم و حسن آقا رو فرستادند جلو.
حسن خنده ای 😄کرد و جلو ایستاد. اذان ، اقامه و تکبیره: الاحرام بعدشم حمد و سوره الله اکبر همه رفتند رکوع. حسن دو تاپاهاشو باز کرد و از بین پاهاش پشت سرش را نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت :هوووووو عامو😳 خیلی هم اومدنااااا😳😱
همه زدند زیر خنده و نماز بهم خورد. حاج نبی هاج و واج گفت: چرا نماز مردم را خراب میکنی؟
حسن با خنده گفت :خب شما آدم از من درست تر پیدا نکردید پشت سرش نماز بخونید!😐😶
🌹🌹
#شهید_حسن_حق_نگه_دار
#طنز_جبهه😂
+ پرتاب نارنجک🤩
شلمچه بودیم!
شیخ مهدی میخواست آموزش پرتاب نارنجک بده گفت:"بچه ها خوب نگاه کنید
محمد!حواست اینجا باشه.احمد!این جوری نارنجک رو پرتاب میکنند.خوب نگاه کنید
تا خوب یاد بگیرید.خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید😁
من توی پادگان،بهترین نارنجک زن بودم😎
اول،دستتون رو میذارین اینجا بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت:حالا اگه ضامن رو رها کنم،در عرض چند ثانیه منفجر میشه
داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف میکرد😁 که فرمانده از دور داد
ای شیخ مهدی! چی کار میکنی..🤨😬🤭😁
شیخ مهدی یه دفعه ترسید ونارنجک و پرت کرد.نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکریز
بچه ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه می کردند که حاجی داد
زد:بخواب برادر! بخواب
انگار همه رو برق بگیره،هیچکس از جاش تکون نخورد.چند ثانیه گذشت.همه زل زده بودند به سر خاک ریز،که نارنجک قل خورد و رفت اون طرف خاکریزو منفجر شد
شیخ مهدی رو به بچه ها کرد وگفت :"هان یاد گرفتید؟!دیدید چه راحت بود😆😂😂
فرمانده خواست داد بزنه سرش که یه دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که
میگفت:الله اکبر!الموت لصدام!..😂بچه ها دویدن بالای خاکریز که ببینن صدای
کیه؟دیدند یه عراقی ای زخمی شده و به خودش میپیچه
شیخ مهدی ، عراقی رو که دید داد زد:حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست؟!ببینید چی کار کردم🤣😂😂
راوی(محسن صالحی حاجی ابادی)
#طنزِ_جـبـــهہ🍃
یـکے از عمیلیات ها بود که
فرمانده دستور داده بود
شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳
وقت نماز صبح شد
آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم
که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😱
ترسیدم😫
نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم ختمی بود😐
شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن
یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌
😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....🤨😂😂
بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...🤭
اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😌😂
وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند👌🏻🤣
تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😉😁
#بنت_الحسین🌱
دعای وقت خواب در سنگر
تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچهها، از آن بچههایی که اصلاً این حرفها بهش نمیآید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت: بلند شید، بلند شید، میخوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.
هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداریم.»
اصرار میکرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی یکی بلند شدند و نشستند.»
شاید فکر میکردند حالا میخواهد سورهی واقعهای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافهی عابدانهای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیهی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: «همه با هم میخوابیم»😂🤲بعد پتو را کشید سرش.
بچهها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.😅😂
¦🗞📎¦⇜ #طنز_جبهه↝••
#طنز_جبهه『°•.≼😂≽.•°』
رفـیقـم میگـفــت لـب مــرز یـہ داعـشے رو دستــگیــر ڪردیــمـ...
داعشـےگـفتـہ تــا سـاعتـ11 مـن رو بـڪشیــد تــا نهار رو بـا رسـول خـدا و اصــحابــش بــخــورم
اینام لج ڪردن سـاعتـ2 کشتنـش گفــتن حــالا بـرو ظرفاشـون روبشور😂
#طنز_جبهه
سرهنگ عراقی گفت:«برای صدام صلوات بفرستید.»😳😒
برخاستم با صدای بلند📢داد
زدم😲
سرکرده اینها بمیرد صلوات✌️🏻😎 طوفان صلوات برخاست😁🤣
قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات😉😤
سرهنگ با لبخند🙂گفت بسیار خوب است.👏🏻
همین طور صلوات بفرستید.👌🏻☺️
عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات.😌😁
طه یاسین زیر ماشین له شود
صلوات.🚌😁
طوفان صلوات بود که راه افتاد.😃
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
#طنز_جبهه
دکتـــ👨🏻⚕ـــر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی
ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷♂
😂😂😂