🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل .
هول هولکی لباس ها رو تنم کردم .
یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود.
بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود.
روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم .
یک دفعه لرز عجیبی گرفتم...
اوووف .
حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟!
با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن !
بخاطر حجاب تو خون دادن !
سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم .
خب خون نمیدادن .
مگه ما مجبورشون کردیم.
با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم .
هوووففف ، خسته شدم ...
با خودم گفتم :
مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!!
دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم...
موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو .
دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم .
آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن.
آیه پشتش به من بود و منو نمی دید .
اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد.
+ آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن.
یه زنگ بهشون بزن.
× چشم.
رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم.
با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت.
+ آراد چته ؟
چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای...........
آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند.
با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت.
+ وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم.
تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم.
به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم.
آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت
× تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم .
با اجازه.
آیه نخودی خندید و گفت
+ به سلامت .
فقط زیاد طولش نده !
× چشم ، یاعلی .
اومدم خداحافظی کنم که رفت ...
آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت .
+ فقط یه چادر کم داریا !
خندیدم و گفتم .
_ حرفشم نزن !
چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم !
خواست حرفی بزنه که گفتم.
_ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم.
تو برو وضوخونه منم میام...
باشه ای گفت .
و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
ادامه دارد...
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
#خودسازی
.
رفیقشبهاتاڪیبیداری؟!☝🏻
شدهیهشبواسخاطرخوندننمازشب
بیداربمونے؟💥
یانہگفتےمستحبہبیخیالش..💔
ولےیهسربهاحادیثبزن
تابفهمےنمازشبچہنوریہ(:❤️✨
●|👤°•.
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ
به نام شـهید راه اسلام↯
#قاسمغریب☘
تاریخ تولد: ۱۳۶۳
محل تولد: گرگان
تاریخ شهادت: ۱۳۹۸/۱/۱۴
محل شهادت: تدمر-سوریه
وضعیت تأهل: متاهلبادوفرزند
مزار شهید: گلزارشهدایزادگاهش
#روزی5صلوات♥️
😔 دختر شهید مدافع حرم «مرتضی کریمی» در مراسم وداع با پیکر پدرش در معراج شهدای تهران
🌷 شهید مرتضی کریمی متولد ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۰ در تهران، وی قاری قرآن و مداح اهل بیت(ع) بود و در روز ۲۱ دی ماه سال ۱۳۹۴ در خانطومان سوریه به شهادت رسید و بعد از گذشت ۶ سال پیکر مطهرش در سوریه شناسایی و به تهران منتقل شد. از این شهید بزرگوار ۲ دختر به نامهای حنانه و ملیکا به یادگار مانده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی شهید مجید قربانخوانی با شهید مرتصی کریمی که به واقعیت پیوست👆
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
شوخی شهید مجید قربانخوانی با شهید مرتصی کریمی که به واقعیت پیوست👆
شهیدی که قهوه خونه داشت خالکوبی هم داشت نماز نمیخوند . روزه هم نمیگرفت ...💔
بشونیم از داستان زندگیشون ↯
شهیدیکهاهلبیتبراشیههفتهعزاداربودن😳😳👇
یه بنده خدایی میگفت : یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒 و به ریش ما بخندن و ... خیلی گیر میداد به مدافعان حرم گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌 شبی که خبر شهادت شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد😢 و اما هرچی بهش میگفتیم اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞یه هفته بعد از جلو مغازش که رد میشدم چشمام گرد شد😳😳 چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود . یه عکس بزرگ از شهیدحججی داخل مغازش بود همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم یهو دیدم زارزار گریه کرد😭. گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم کلی اصرار کردم آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون رفتم خونه ، شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️ به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ، هرکاری کردم نتونستم بلند بشم، توی عالم رویا بهم الهام شد که ایشون قمر بنی هاشم حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن😭سلام دادم به آقا،آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭گفتم آقا چه غلطی کردم من، چه خطای بزرگی از من سر زده😭آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند : آقای فلانی ما یک هفته هست که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭یهو از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده شروع کردم توبه کردن و استغاثه توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔 تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔
روحت شاد و یادت گرامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقیه خیلی برات دعا کرده...
#حاج_قاسم
شادی روحش صلوات
﷽
دعای_فرج📜
🌈ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...✨
✨الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌈وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
✨وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌈واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
✨الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
🌈الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
✨محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌈الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
✨وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌈عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
✨كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
🌈محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
✨اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌈فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
✨الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌈ادْرِكْنى اَدرِکنی
✨الساعه الساعه الساعه
🌈العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)🌙♥️
#آیتاللهبهجت(ره):🌸
خدامیداندقرآنبرایاهلِایمان،
مخصوصاًاگراهلِعلمباشند
چهمعجزههاوکراماتیدارد؛
وچهچیزهاییازآنخواهنددید!
برنامهی #قرآن🌱
آخرینبرنامهی"انسانسازی"است،
کهدراختیارِماگذاشتهشدهاست؛
ولیماازآنقدردانینمیکنیم.🧡📙
#مجنون_ارباب 🍃
-#محرم 🏴
#سلامامامزمانم✋🏻🧡•°
وقتی تو نیستی ..
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بیتو، روزِ مباداست!🍃
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
🖤🖤
#معرفی_شهید🌷✨
#مشخصات_داداش 😍
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
🌸نام و نام خانوادگی:مصطفی صدرزاده 🍃
🌸نام پدر:محمد 🍃
🌸نام جهادی:سیدابراهیم 🍃
🌸محل تولد:خوزستان-شوشتر🍃
🌸تاریخ تولد:۱۳۶۵/۰۶/۱۹🍃
🌸تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۰۱🍃
🌸محل شهادت:سوریه 🍃
🌸 آدرس مزار:شهرستان شهریار-بهشت رضوان 🍃
🌸وضعیت تاهل:متاهل🍃
🌸تعداد فرزندان:دو فرزند-یک دختر و یک پسر🍃
🌸تاریخ ازدواج:۱۳۸۶🍃
🌸اولین دیدار باهمسرشان: یکی از دوستان شهید همسرشان را به ایشان معرفی کردند
اما در یک پایگاه و مسجد فعالیت میکردند 🍃
🌸چهارسال در حوزه امام صادق(ع)درس خواندند🍃
🌸دانشگاه محل تحصیل:دانشگاه ازاد تهران🍃
🌸رشته:ادیان و عرفان 🍃
🌸شغل:آزاد🍃
🌸همسر شهید: در روز خواستگاری بجای اینکه بگوید همدم و همسر میخواهم به من گفت من همسنگر میخواهم🍃💞
🌸ارادت خاصی به حضرت عباس (ع)داشت ❤️
🌸دغدغه اش کارفرهنگی بود گویی تمام زندگی اش فعالیت های فرهنگی بود📚
🌸همسر شهید:بارزترین خصوصیت اخلاقی مصطفی عاطفی بودنش بود💞
🌷 اولین اعزام:سال۹۲ 🌷
🌷تقریبا دوسال نیم در سوریه بودند که ۸بار مجروح شدند 🌷
🕊آخرین اعزام:چهارشنبه۲۰مرداد 🕊
شهید دوبار با رزمندگان عراقی به جبهه نبرد رفت و در ماموریت دوم با رزمندگان فاطمیون آشنا شدند و از آن پس به عنوان یک #نیروی_افغانستانی به سوریه رفتند 😉💞