eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
+♥️↓ ظهر‌است‌ودلم درتپش‌لحظھ‌ی‌‌دیدار... بازاین‌دل‌من(: گشتھ‌بھ‌امیدتوبیدار.↳ ✋🏼 ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
✋🏼 مامُـدَعیـانِ‌عـــشق💔، مَـن،مَـن‌بَلَدیمــ... ازراھ‌شما ، شِعـرنِوِشتَـن‌بَلَدیمـ... هَرچَندڪِه ‌بَــرعَڪسِ‌شما،تاڪردیمــ... اما زشما ، عَڪس‌گِرِفتَن‌بَلَدیمـ...(: 😔🍃 • ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
میگن‌تا‌وقتی‌یہ‌چیزی‌داریم‌قدرشو نمیدونیم‌ولی‌بہ‌محض‌اینڪہ‌از‌دستش بدیم‌ارزششومیفمیم ((: بدون‌تعــارف‌‌بگم‌اگرهنــوزمرد‌میدان‌را داشتیم . . امروزدر‌ان‌مدرسہ ⁵⁰دختر‌غیبت‌نمیـخوردند💔" !-
همین کھ‌ بتونے خودتو از وسوسہ های شیطان دور ڪنی مقامت ڪمتر از شهادت نیست((: 🌱-!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما‌کاری‌مهمترازخـودسازی‌نداریم‌! -علامه‌طباطبایی📻ッ
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب عمه بخواب دیر وقته😬🤦‍♀ گوشیش را نشان زینب داد و گفت: ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم😑 نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود: ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟ ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟☹️👧🏻 سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس بود، نگاهی انداخت ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟😊 ــ آخه،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل ــ خب ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب💻 یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه، بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!😧😳 ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.☹️ ــ باشه عمه،بخواب دیگه😊😑 سمانه دیگر کلافه شده بود، باور نمی کرد کمیل ضد رهبری صحبت می کرد و سخنرانی های رهبر را گوش می داد.🤨🤔 نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: ــ فضول خانم، چقدم سر قولش مونده لبخندی زد، و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. 🏢✊✊✊📚📚📚🏢 فرحنازخانم ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن…!! سمانه ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم😊 ــ برو به سلامت مادر ــ راستی مامان، من شب میرم خونه خاله سمیه، کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری، میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم، بی زحمت به بابایی بگو رفتید بدید، لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم😁 ــ چشم عزیزم😅 سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت، و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی، دوربینش را کناری گذاشت؛ ــ جانم رویا ــ کجایی سمانه ــ بیرون ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده، جان من بیا درستش کن کارامون موندن ــ باشه عزیزم الان میام ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت در عرض ربع ساعت، خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت: ــ اوضاع انتخابات چطوره؟ سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت: ــ اوضاع به نفع ما نیست،ولی خداروشکر شهر آرومه ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام ــ باشه سمانه سریع به سمت اتاقش رفت، وسایلش را روی میز گذاشت، و سریع چند Cd برداشت و به اتاق رویا رفت. کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد. ــ بفرمایید اینم سیستم شما ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی ــ کاری نکردم خواهر جان،من برم دیگه به سمت اتاقش رفت، که آقای سهرابی را دید، با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"🤨😐 ــ سلام آقای سهرابی😐 ــ س..سلام خانم حسینی،..با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم.! ــ بله بفرمایید 🏢📀💽📑✊🏢 سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت، از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد، و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه با صدای مهربان خاله اش، لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد، طبق عادت همیشگی، سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود، ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت: ــ ممنون عزیزم ــ بیا داخل سمانه وارد خانه شد، که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد. ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت، تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای ــ نه خاله جان، نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت . ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•