فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجری برنامه سلام توبیخ شد📛
#دروغگو
•••❀•••
☎️شمارهتلفنحرمامامرضاعلیہالسلام
📞۰۵۱۴۸۸۸۸
مستقیماباامامرضا(ع)حرفبزن💛
[میکروفنبالایضریحآقانصبشده]
التماسدعای ویژههههه🙏😭💔
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
•••❀•••
♥بهروایتهمسرشهید↓
برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت، اصرار نمیکرد با هم بخوانیم.
✨ خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هرشب بلند میشد برای تهجد، نه، هروقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمیداد.
گاهی فقط به همان نماز شفع و وتر اکتفا میکرد، گاهی فقط به یک سجده. کم پیش می آمد مفصل و با اعمال بخواند.
میگفت: «آقای بهجت می فرمودند: اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن و فقط یه سجدهٔ_شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی، همونم خوبه!»
-شهیدمحمدحسینمحمدخانی🌸
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
بیشتر از اینکه با همڪارهایش عڪس داشته باشد
با سربازها عڪس یادگار؎ انداخته بود
دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا
رفاقتی بود و هیچ وقت دستورے صحبت نمیکرد
بارها میشد که وسیلهاب را بــاید از سربازش
میگرفت،،نمیگفت آن وسیله را به خانه ما بیاور
میگفت تو ڪجا هستی من بیام از تو بگیرم
•.
#شھیدحمیدسیاهڪالیمرادی🌱
- جوانبودوگنھڪار
ازروزمرگیهاۍزندگۍخستہشدهبود
وبہجوادالائمہپناهآوردهبود ..
حضرتفقطیڪجملہفرمود:
"فَفِرّواألۍٱلحُسَین"
بہسمتحسینفرارڪن
•.
#چهقشنگگفتن🖤!
گفتم: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ،ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟!
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ، ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ!
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ...
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ!
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ.
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﯼ، ﯾه ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟!ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ میکنیم، ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮز خوب ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ، ﺍﻻ ﺧﺪﺍ ...
•••❀•••
♥️🕊••
﴿بـغضِ مـن گریہ شـد و راھِ تماشـاࢪا بست
از تـو جز منظرهای تار نـدارم כَࢪ یاد ジ﴾
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#اربابم_حسین♥️⃟✨
#شهیدانه🦋
شهید ذوالفقاری ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت، خودش (در حوزه نجف) از روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید.
او همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت؛ و در خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود.
راوی: حاج باقر شیرازی
پن. رفیقِ شهید، شهیدت میکنه :) ♥️🕊
#ٵللِّھُمَعَـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج
•••❀•••
🖇♥️همسـࢪ شھید محـمد بلبـاسۍ
دࢪ خـاطࢪھاے از هـمسر شھیدشمیگویـد:
•|چَـند باࢪ بـہ آقـا مٌحَمـد گفـٺم بـࢪاےِ
خـودمون ڪَفَن بِخَـࢪیم و بِبَریم حَـࢪَمِ
امـامحٌسِـین بَـࢪاۍِطـواف، وݪےایشـون
طَفـࢪھ مےࢪفٺ. بعدِ چَندبـارڪہ اصرار
کردم ناراحٺ شد و گفـٺ؛
⇦دوتـاڪفنمیخوایببریپیشبیکفن؟...💔
#شـھیدمحمدبلباسۍ✨🌱
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#کلام_شهدا💚͜᷍🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کلمات قیافه داشتند.. ✌️💚
002 Babolmorad.mp3
7.66M
به وقت مداحی✨
باب المراد 🍃
محمد حسین پویان فر
#مناسبتی
#ارتباط_با_نامحرم
#ترک_دوستی_با_جنسمخالف
یادمه بهم گفت جای ابجیمه😐 چون خواهر ندارم باهاش ارتباط دارم 😳علاقه ای بینمون نیست
یه هفته بعدش اومد ازش پرسیدم فلانی از آبجیت چه خبر😏گفت آبجی ندارم کهگفتم همون که خواهر نداشتی باهاش تو رابطه بودی😏گفت آهان اون که الان دیگه بحثش جداس🙂گفتم یعنی چی🤨گفت علاقه داریم بهم قراره ازدواج کنیم😐
شما که علاقه ای بینتون نبود فقط آبجی داداش بودین😑
چجوری الکی الکی احساس بینشون رد و بدل شد❎
چجوری خودشونو تباه کردن🤦♀
خواهرم 👩برادرم👨 حواست باشه چجوری وارد زندگیت میشن‼️
خواهر برادری
همکاری
دوستی اجتماعی
به خودت بیا🚶♀
به نظر خودت اینا می ارزه به اشک امام زمانت؟!🙂
‹📘💙›
همیشه میگفت :
واسه کی کار میکنی ؟!
میگفتم : امام حسین🤍
میگفت : پس ، حرف ها رو بیخیال !!🚶🏻♂
کار خودت رو بکن
جوابش با #امامحسین😉
*•شہـید محمدحسیـن محمدخانے•*
ذڪرِروزِیكشنبه:🌟💧☄
•
🌸یاذَالْجَلالِوَالْإکرام 🌸
.
| ایصاحبِجلالتوکرامت |
-۱۰۰مَرتَبہ....🦋🌙⚡️⛈
#پارت_بیست_پنجم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و
آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان
وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با
شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین
آنها و ما زنها نبود. زنعمو تالش میکرد زینب و زهرا
را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و رحمی
به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و
دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش
زنعمو جدایشان کند. زنعمو دخترها را رها نمیکرد دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم
با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به
نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند
که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش
زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام
جان میکَندم که هیوالی داعشی بالای سرم ظاهر شد.
در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار
اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای
سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که
گرمای نفسهای جهنمیاش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوهاش
را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :《گمشو کنار!« داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض
کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو
حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال
منه!« و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را
کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد
و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن
موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه
کرد :»بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!》صدای
نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم
که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شدهام. لحظاتی
خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز
موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش
گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_بیست_ششم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
همانطور مرا دنبال
خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای
که روی پله های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه
پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس
نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون
دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در
چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده
میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان
سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربلا شده است.
بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان
جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای
خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه ام را رها کرد، روی زمین
افتادم. گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی
زمین به پیکرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می-
کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ
انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله
نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او
بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده
بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!« پلک هایم را به
سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم
در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای
همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک
دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه-
های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده اش مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم
میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالخره از
چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم
با صورت زیبایش نجوا کردم :»گفتی مگه مرده باشی که
دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده
بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم
به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از
مقام امام حسن فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ
اذان از مأذنه های آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای
اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه
شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#صرفاجهتاطلاع🌱
اینستا گرام بعضۍ چشم ها رو
به هرزھ بینـــے عادت داد!
و این خیلـــــی ترسناڪہ....🚶♂
#خود_دانید):
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یار مبارڪ بادا،ایشالا مبارڪ بادا😍👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼
عیدڪممبروڪ.
#سالگرد_ازدواج_امیرالمومنین_و_حضرت_فاطمه_زهرا_مبارک_باد
#اعمال_وقت_خواب🌱.
وضوبگیریمبخوابیم!
=ثوابشبزندهداریداره♥️⛓
فقط۳دقیقهوقتمیبرهها👀!
سال روز ازدواج پدرم با مادرم مبارک
چه زیباست علی به فاطمه رسیده
#ولنتایین_من