‹♥️›
ماتجربہکردیمکہدرموسمفتنہ
تارهبرماسیدعلےهسٺغمےنیست✌️🏼
「 #رهبرانہ 」
⋱⸾💔✨⸾ #دلے
✍.. #حرفِقشنگ؛
میگفت:↓
فڪرتكھ شد امـام زمان،،
دلـتمیشھ امـام زمانے
عقلـتمیشھ امامزمانے
تصمـیمهاتمیشھ امام زمانے
تمامزندگیت میشھ امامزمانے
رنگ آقارومیگیرےكمکم...
فقط اگه توے فكرتدائم
امـامزمانـتباشه...
خودتودرگیرامامزمانکنرفیق
تا فکر گناه هم طرفت نیاد!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کوتاه🎬
امام حسین تنها رفیقیه
که پیام میدی ،
خیلی زود سین میکنه ...
همون موقع هم جواب میده :)💌
معلم گفت انشا بنویس با موضوع
#حسرت....!
پنج تا کلمه نوشتم
حرم
گنبد
رواق
روضه صحن
حسین.... 💔
بهم صفر داد‼️
گفتم مگه غیر از اینه؟!
یه عمر داریم تو حسرت همین چند تا واسه اقا جان میسوزیم......
سرشوانداختپایینوهیچینگفت💔(: 🖇
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#به_وقت_مداحی 🎤
حسین آقام
همه میرن تو میمونی برام:)
#بصیرتیعنیاینکه
بدانیمشمریکهدرکربلا
سراز بدن امام حسین برید💔
همان جانباز جنگ صفین است!
که اگر ضربهای که در آن جنگ خورد
قویتر بود....
به جای جانباز شهیدمیشد!
شمریکهتامرزشهادتپیشرفت..!
#امامخامنهای
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#بصیرتیعنیاینکه بدانیمشمریکهدرکربلا سراز بدن امام حسین برید💔 همان جانباز جنگ صفین است! که ا
شمر نمازش را میخواند،
روزهاش را هم میگرفت،
آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد،
و شاید اهل رشوه و ربا هم نبود...
معاویه و ابنزیاد و عمربنسعد هم همینطور.....
یادمان باشد،
زیارت عاشورا که میخوانیم
وقتی رسیدیم به « وَلَعنَ الله...»هایش؛
لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم:
نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!!
مایی که گاه خودمان را
"ارزانتر" از شمر و عمر و ابنزیاد میفروشیم......
جمله ای بس سنگین از شهید آوینی:
"کربلا"به رفتن نیست...
به شدن است!..
که اگر به رفتن بود!
شمر هم "کربلایی" است!
#حرف_حساب
خیلی وقتا......با خودم که فکر میکنم، یه سوالی که خیلی ذهنمو درگیر میکنه، اینکه: ما بچه مذهبیا، مخصوصا دخترای چادری...واسه خودمون یه الگو داریم که با افتخار فریادش میزنیم☺میگیم....:
آهای مردم.....الگوی من، حضرت زهراست✌کسی که به معنای واقعی کلمه، نماد یه انسان پاک و خالص❤و از هر نظر حجاب واقعی داشتن✋
حجاب ظاهری، حجاب باطن، حجاب چشم، حجاب زبان✌💟
..
اما.....!
اون افرادی که با هزار قلم آرایش و تیپ های عجیب و بدحجاب، میان تو جامعه و در کمال ناباوری میگن :
بابا دلت پاک باشه....! حجاب و نماز و روزه که مهم نیست!!!دلت پاک باشه، خواستی نماز نخون....روزه نگیر....حجاب نداشته باشه!!! اصل دل آدماست😖
این مدل افراد...الگوشون واقعن کیه؟😕
اگه ازشون بپرسی....میگن :
این بازیگر زن خارجی👠فلان خواننده ی زن👒ماهواره📡واِلا ماشاءالله😢!!
...
چرا واقعا....؟؟؟
یعنی کار به جایی رسیده که، ماهواره و افراد بیگانه و کافر، از مادرمون❤حضرت زهرا❤(که جانم به فدایش😍) برامون مهمتر و بهتر و الگو شده؟؟؟😢😭
میگن: کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد...ولی، کسی که رو که خودشو زده به خواب رو، نمیشه بیدار کرد😑
این افراد، خودشونو زدن به خواب😐اونم خواب زمستانی😪ولی یه عده ایشون هم منتظر یه اشاره هستن تا برگردن✌تا زهرایی بشن😍
یه جورایی...راه و گم کردن!!! اما با این تفاوت که، اونایی که خواب هستن....میشه راه درست رو پیدا کنن و برگردن😉ولی، اونایی که متاسفانه خودشونو زدن به خواب، با هزار آیه و نشانه و تلنگر برنمیگردن😳تا میای امر به معروف کنی...چنان جوابی میدن که طرف تا نگه (اشتباه کردم که امر به معروف کردم)ول کن نیستن😵
نمونه اش هم❤شهید علی خلیلی❤
...
چندتا شهید....بخاطر اینکه چادر ما خاکی نشه.....خونشو، جونشو داده؟؟؟😭
چند تا بچه ی طفل معصوم، بخاطر اینکه الان ما آسایش داشته باشیم، بی پدر شدن و یتیم؟
چندتا فرشته...مثل❤فاطمه 4 ساله❤از دوری و فراغ پدر دق کرد؟؟؟ تا الان ما زندگی کنیم؟ سایه پدر و مادر بالاسرمون باشه😢
...
انقدر نا انصاف نباشیم😳انقدر با شهدا بد تا نکنیم خواهرا، برادرا😭
یکم به این فکر کنید که روز قیامت، چی میخوایم به شهدا بگیم؟؟؟😭💔
•°🌱
#اݪسݪاݥعݪیڪیاسیداݪشهداءع
بَر گُل لب تشته و پرپر سلام
برتنِ صد پاره و بی سر سلام
رو به سوی ڪربݪا سمتـ حسین
دم به دم بر زادهی حیدرسلام✋🏻°√
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
🎬قطعه تنظيم استوديويى "دلتنگی"
🎼 محمد فصولی الکربلایی
🖌به همراه زيرنويس فارسی و عربی
پیشنهاد ویژه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هل من ناصر ینصرنی؟؟؟❥
فرمود:مَن هر ۲۴ساعت یکبار میگم
آیا کسی هست منو یاری کنه💔؟
#امامحاضرروفراموشکردیم؟؟
#محرم
گفتم:
تاڪربلاچقد راه ست؟
گفت:
چند لحظه..
هرڪجاباشۍمهماناویۍ!
قال امام صـادق؏💚
روبهقبلهبایستوسهباربگو:
صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله♥️
زائرکربلا میشوی✨
#محرم
📅 ۳۵ روز تا اربعین ۱۴۰۰
🔸امام سجاد(علیهالسلام) فرمودند:
🌟 زمین کربلا در روز رستاخیز، چون ستاره مرواریدی میدرخشد و ندا میدهد که من زمینِ مقدسِ خدایم، زمین پاک و مبارکی که پیشوای شهیدان و سالار جوانان بهشت را در بر گرفته است.
📜کامل الزیارات/ ص۲۶۸
#محرم
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ...
به طرف مژده برگشتم
_مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ !
آستین این لباس هم که خونیه ...
چی کار کنم ؟
+ای وای...
فراموش کردم بهت بگم ...
موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن
بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ...
کلا فراموش کردم بهت بدم
بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ...
_آراد کیه ؟!
+ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ...
_آها...
دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ...
+ مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ...
حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست
رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی
_فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی
بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم
لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم .
یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ...
مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ...
مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم
بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ...
این چه لباس هاییه دیگه ؟
اینم شد سلیقه ؟
چقدر اینا بد سلیقن ...
رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ...
روسری قواره بلند و باز هم مشکی ...
هوووف ...
مروا مجبوری ...
مجبور...
بفهم...
از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد.
+وای دختر چقدر ایناها بهت میان
خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله
فقط یکم مانتوت گشاده...
_فدات بشم من
مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟
+وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟
_پرستارا ندارن ؟
+مروا همینجوری خیلی خوشگل تری
بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم .
_اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟
آها همون باشه .
و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم.
به سمت ماشین حرکت کردیم .
سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود .
ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه.
وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود .
مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد
منم هم کنار مژده نشستم .
آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم
داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟
چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟
اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟
دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم
_آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده...
+خواهش میکنم ، مشکلی نداره .
بعد از چند ثانیه دوباره گفتم
_و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟
+خواهش میکنم
و جواب جمله آخرمم نداد ...
اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ...
با پرویی گفتم
_پس قراره بریم مجلس ختم ...
و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم...
مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود
نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت
+مروا زشته تو رو خدا ...
منم با خنده گفتم
_خواهش میکنم
اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود ...
تا حالا فرصتی برام پیش نیومده بود که به آقای حجتی نگاه کنم...
یه پسر چهارشونه قد بلند بود...
ریش های مشکی داشت و انگار اتو کشیده بودش از بس صاف بود ...
موهاشم صاف و لخت بود...
روی صورتش نمی تونستم دقیق بشم چون داشت رانندگی میکرد .
اما از توی آینه روی چشم هاش دقیق شدم .
ابرو های پرپشت مشکی و همینطور چشم های کشیده ی مشکی داشت...
کلا نظرم راجب چشم عسلی ها تغییر کرد بعد از اون بحثی که با آقا مرتضی و راحیل کردم ...
نگاهم رو به طرف مژده تغییر دادم ...
سرش توی موبایلش بود و داشت یه جملات عربی رو میخوند...
_مژده
+جان
_موبایل من کجاست؟
+بهار و راحیل همه وسایل هات رو با خودشون بردن توی اون لحظه هم فقط تلفنت همراهت بود که اونم دادم بهار با بقیه وسایل هات برد ...
_آها
دوباره به سمت آقای حجتی برگشتم
_میشه ضبط ماشین رو ، روشن کنید.
×بله .
بعد از روشن کردن ضبط ، تمام حواسم به سمت اون آهنگ رفت ...
لیلای منی...
مجنون توام...
هرشب تو حرم ، مهمون توام...
من با تو باشم ، آروم میگیرم ...
آرامشمو ، مدیون تو ام ...
سینه نزنم ، دیوونه میشم...
سوز عجیبی توی آهنگش بود ، برای چند دقیقه
تحت تاثیرش قرار گرفتم ...
_آقای حجتی میشه آهنگ رو عوض کنید؟
×آهنگ ؟ منظورتون مداحی هست دیگه؟
_ب ... بله
از خجالت سرخ شدم ...
یعنی خاک تو سرت مروا که فرق آهنگ و مداحی رو هم متوجه نشدی
دوباره یه مداحی دیگه گزاشت ...
ای وای...
_ببخشید ، شما آهنگ شاد ندارید ؟
×خیر
_پس لطفا ضبط رو خاموش کنید ایناهایی که میزارید همشون دارن گریه میکنن...
مژده نیمچه لبخندی زد و دوباره مشغول خوندن اون جملات عربی شد ...
_مژی داری چی میخونی ؟
+زیارت عاشورا عزیزم.
_زیارت عاشورا ؟ الان که ماه محرم نیست ؟
+ببین عزیزم ، خوندن زیارت عاشورا یه چیز مستحبه ، تو هر شرایطی بخونیش خیلی پر فضیلت هست.
و حتی میشه بارها توی روز خوندش ، خلاصه بخوام بگم برای خوندش زمان خاصی نداره ...
_آها ، ممنون
با خودم گفتم من چه چیز هایی رو نمیدونستم .
چقدر اطلاعاتم در مورد این جور چیزا پایینه .
حتی فرق بین مداحی و آهنگ هم نمیدونستم
هوووف ، چه سوتی هایی که جلوی برادر مژده ندادم .
اِ اِ اِ حلقه رو توی دستش دیدما بعد بهش گفتم یه همسر خوب گیرتون بیاد...
آخه من چقدر خنگم ...
صدای زیبای شکمم هر لحظه بیشتر می شد ...
سعی کردم بخوابم تا کمتر به گرسنگیم فکر کنم ...
سرم رو به شیشه تکیه دادم و کم کم چشمام گرم شد ...
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ...
خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم
به مژده نگاهی انداختم
_چی شده ؟!
+میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو
خنده ای کرد و گفت
+خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی
منم خندیدم و گفتم
_آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم
حالا واقعا رسیدیم ؟!
+آره دخمل گل ، زودی پیاده شو...
دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم...
آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود...
+مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن...
_باشه باشه...
به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین
مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن
تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد
همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ...
_مروا ...
+ها... بله
مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن
اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اع این که همون مردست ...
و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم.
حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد
برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت
×ایشون رو میشناسید ؟
_آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ...
نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم
_آقای حاجتی
وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد
اوه اوه پس چال گونه هم داره ...
چقدر قشنگ میخنده...
اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت
_حجتی هستم .
و باز هم سوتی دادم...
+بب...ببخشید
میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟
_بله حتما ، بفرمایید...
+م...ممنون
حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت
و چیز هایی بهش گفت
اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم
یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش
تشکر نکردم ...
_وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش
+خب دختر تو باغ نیستی هااا...
اوناهاش...
بدو تا نرفته ، بدو ...
سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم...
_آقای حجتی ...
آقای حجتی ...
یک لحظه ...
آقای حجتی ...
همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم
چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد...
کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم
_آراااااددددددد وایسااااا...
توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت
فاصلمون یکم زیاد بود ...
اون همونجوری سر جاش ایستاده بود
و به من زل زده بود ...
بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
_آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص...
داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید...
نفسی کشیدم و گفتم ...
_شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم
بابت همه چیز ممنونم...
و اینکه ...
برای...
اون...
شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من...
ببخشید...
اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم...
چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم
دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه...
اَخ باز هم سوتی...
اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ...
دیگه به مژده رسیدم...
_بریم مژی...
ادامه دارد...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿#چـــادرانـــہ
خــدامےخوآسـت..بـهتوبآلوُ پربدَهد...
گُفت:چشـمت مےزنند!🌱
•||چـآدُر دآد↓
⇦بـانـو...قدرشرابدان🖐🏻
هدیہۍخدا همانـےاست کہبـرسـرمادرمـان
#زهـراقـرارداشت؛
خـیلےقیمتےاسترفیقــ🙂♥️•
#استورے
#خادم_ساخت
#چادرانہ
☁️⃟☂¦⇢#خداگرافے
فرضکنخدادرگوشلحظہهاتمیگھ فأنےقریب؛
منپیشتمزندگےڪن💕✨
「🖤📓」
-
-
یکیخیلیبیدلیلفازافسردگیمیگیره...
اونمبهخاطرکوچکترررینمشکلات
ولیانصافا اگهعینک فازمنفیشوبرداره،
تازہمیفهمهچقدر خوشبخته🚶🏿♂
یکیهمباوجودسختترینامتحانای
زندگیشخندهازلباشکنارنمیرهو مداممیگهالہیشکر...چونسایرنعمتایی
کهخدابهشدادهروکاملدرککرده
خدااایییفازدپاصلاباکلاسنیس
بیخیالششیم🚶🏿♂
#تبــاهیـات :/
#تباه