#ثواب_یهویی😇
بر اساس رقم آخر شارژ گوشیت، 5 صلوات بفرست💕
1• شهید احمد محمد مشلب✨
2• شهید قاسم سلیمانی🌱
3• شهید جهاد مغنیه🌙
4• شهید حمید سیاهکالی🍁
5• شهید محسن فخری زاده🍃
6• شهید محمدحسین محمدخانی🌊
7• شهید محسن حججی👑
8• شهید ابراهیم هادی💫
9• شهید ابومهدی المهندس☘
0• شهید عباس دانشگر🦋
برای من عدد 2 اومده ☺️
برای شما چنده ؟ 🌿
🥀🤍🍃••
•° بعدازشهادتش،🕊
ازسرڪارشچندبستہڪالا🥡
آوردندوگفتند:
اینهابراےمهدےاست.
اوهمیشہبستہےڪالایشرا
مےبردبراےخانوادههاےنیازمند.😇
وقتےموتورشراجلوےبیمارستانطرفہ
بہسرقتبردند،🙁
ناراحتےاشبراےاینبودڪہ💁🏻♂
وسیلہےڪمڪرسانے
وهیئترفتنشرابردهاند☹️
#شہید_مہدے_عزیزے
🕊 #دمـےباشهدا
نمازسیدهادۍقسمراستفاطمیونبود.
همرزمـانشهیدنقلمـےکنندقبلازهر
عملیـاتسیدمقیدبودکهحتماًدورکعت
نمازبخواند؛بعدعملیاتراشروعمـےکرد
نمازهاۍسیدبهاندازهاۍمعروفبودکه
همرزمانونیروهایشهنگامقسممـےگفتند:
بهنمـازسیدقسم💛✨
🌹 #شهیدسیدهـادۍعلوۍ
بلا فاصله نگاهم به سر آقاابراهیم افتاد..
قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود..
مسیر یک گلوله را می شد بر روی موهای او دید.
با تعجب گفتم:
داش ابرام سرت چی شده؟
دستی به سرش کشید ،
با دهانی که به سختی باز میشد گفت:
می دانی چرا گلوله جُرأت نکرد وارد سرم بشود؟
گفتم چرا؟
ابراهیم لبخندی زد و گفت:
گلوله خجالت کشید وارد سرم بشود ،چون پیشانی بند "یامهدی"
به سرم بسته بودم...
#شهید_ابراهیم_هادی
لطافتــ دختــرانہ ام را
زیر چادر مشڪے پنهان میڪنم😌
تا مبادا به دنیاے صورتــے ام
خدشہ وارد شود...😰
آخر میدانے
دنیاے صورتے
دخترانہ حساس استـ .😍🎀
#حجابــ_یعنے_امنیتــ 😌
#خاطره_ای_زیبا_از_شهید_صادق_عدالت_اکبری
در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خطبه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» ....❤️
خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی #شــــهادت کرده بود.
اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود. 🌹
وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟
با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد. 😊
دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم . در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم.
#راوی_همسر_شهید
#شهادت_روز_شهادت_حضرت_زینب
#شهیدانہ ✨
دکتر به او گفت: به اندازه یک دموبازدم
با مُردن فاصله داشتی!
مصطفی جواب داده بود:
شما به اندازه یک دموبازدم میبینید
اونی که باید شهادت را میداد،
یک کوه گناه دیده!
#شهید_مصطفیصدرزاده
🌿❤️
#سردارشهیدحاج_قاسم_سلیمانے:
عزت دست خداست👆
و بدانید اگـر
#گمنامترین هم باشید
ولے #نیت شما
یارۍ مردم باشد،😇
مےبینید#خداوند
چقدر با عزت و عظمت💪
شما را در آغوش مےگیرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- جامونده ها در چِ حالن(:؟!💔
مگه نگفتی امام حسینِ همه ای؟!
داری جدا میکنی آقا ..:)))💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- چه آرزویی داری؟
+ دیگه دیگه😁
- یکمش رو بگو!
+ دیگه دیگه نمیشه
- یکمشو!
+ ش داره
- بقیه اش؟
+ ش داره ه داره الف د داره و ت داره 😔
- شهادت؟!
#شهید_حججی
#نشر_حداکثری
#پیشنهاد_دانلود
#ویژه
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هراسون بلند شدم .
_ چی شده بهار ؟!
دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت.
= ه...هوو...هوف .
از اونجا تا اینجا دویدم ...
آ...خ...د...دلم.
از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم.
بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن.
= ببین مروا جون .
ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده !
آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ...
بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم.
خندش که تموم شد ، ادامه داد.
= خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه .
هوووف ، نفس کم آوردم دختر.
با عصبانیت گفتم.
_ بیخود کرده پسره نکبت !
بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم !
ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم.
= کجا میری تو ؟!
_ پیش آقا آرادتون !
= آرادمون ؟!
_آره.
وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده...
=چطوری؟
_با معامله.
=معامله؟
چی داری میگی مروا؟
_میام بهت میگم بهار.
مژده و آیه کجا رفتن؟
بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت.
= رفتن چادر اون یکی پیش راحیل .
من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها !
زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی !
_باشه.
موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم.
ادامه دارد...
.🌹🌿.^^
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃