#حاج_قاسم :
🏷 خمینی بخشی از وجودم شده بود
🔺عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعتها در او نگریستم.رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه و سفیدی که حالا به شدت به او علاقهمند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس میکردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.
🔻برگرفته از کتاب "از چیزی نمیترسیدم"
#امام_خمینی﴿ࢪه﴾
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحفه ای از این بهشت
وقتی امام رضا(ع) خودش میاد دیدنت ..💔
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
🌸شما حال دلتون خراب بشه چیکار میکنید؟!
+علامه طباطبایی پرسیدن چیکار کنیم
گفتن :
توسل
توسل
توسل✨
#وصال
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواید بفهمید چقدر سلبریتی های خوبی داریم؟
مهمان برنامه خطاب به مهران مدیری:
اگر دختر داشته باشی به هنرمند میدی؟
مهران مدیری:
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
سوزن زد به صورتش پرسیدم:
چه کاریه میکنی؟!! گفت:
سزای چشمی که نامحرم چه مرد چه زن
رو ببینه همینه...
#شهیدابراهیمهادی♥️
#کجایکاریم ..؟!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تلنگر
خِیلےازمـٰاھـٰامیدونیمڪِھچَتڪردنبـٰانامَحرمگنـٰاھہ👀 .
میدونیمڪِھدوزدیڪَردنگنـٰاھہ🚶♂.
میدونیمنبـٰایددِلڪَسیروشکوند
نَبایدبـےاحترامےڪَرد👀 .
نبـٰایداصرافڪَرد🚫 .
وَلےھمچنـٰانداریمگنـٰاھمیڪنم👀!
بـٰااینڪـٰارمونفَقطظہوراقـٰامونعقبمیدازیم💔'
یِچیز؎مِیدونِستِے-!
مـٰاکلاحَواسموننِیس:\
وَلـیمولـٰاموندائمدعـٰامونمیڪِنھ...ッ!
یكمحواسمونبہقَلبِشَڪَستھمھد؎فـٰاطمھ باشھ . . .
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
محبوبتریناشخاص
درقلبهایمانآنهاییهستند
کههنگامصحبتباخدادربارهشان
اشکهایمانجاریمیشود!♥️🌿
#توئیت
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدانم چرا هر چقدر بیشتر میگذرد
داغت برایم تازھتر میشود🥀. . .
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
😈خانوووووووووم...... شماره بدم؟
🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟
💁♂ #خوشگله چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟
☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔
🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد...
🌸روزی به امامزاده ی نزدیک #دانشگاه رفت…
👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️
🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد
خسته… انگار فقط آمده بود #گریه کند…
دردش گفتنی نبود…!!!
🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد
وارد #حرم شد و کنار ضریح نشست🌸
😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️
😭خدایا کمکم کن…
☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار #ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان #زیارت کنن!!!‼️
😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند…
💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد #شهر شد…
اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
😯 انگار محترم شده بود… #نگاه #هوس_آلودی تعقیبش نمی کرد!‼️
🌼احساس #امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام #مستجاب
شده باشه!!!!
🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود!
🌿یک لحظه به خود آمد…
🌸دید #چادر #امامزاده را سر جایش نگذاشته…!☺️
❣دختران زینبی❣
↬🌸🌿@dokhtaranzeinabi00
دنـیـا بـہ مـن یـہ بـیـن الـحـرمـیـن بـدهـکـاره!!💔
#گناهڪار
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#دوڪلامحرفحساب ✨🕊
.
استادپناهیانمیگفت:
چراخودترورهانمیکنے؟
دادبزنیازامامحسینبخوای؟
برودرخونهاباعبداللهمنتشروبڪش
دورشبگرد...؛)🌱
مناجاتڪنباامامحسین!!
بگوامامحسینممنباتوآغازکردم،
ولمنکنی...
دیگهنمیکشمادامهبدم
متوقفشدم...!'
امامحسینبازمدستترومیگیرهفقط
بخواهازش...(:💕
.
#یااباعبداللھ
#راھبۍپایان
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از پشـتجبــهہ
••|کـانالدختــ🧕🏻ـرانزینبـــ♥️ـے|••
لینک ناشناس بروز شده ..🌿
حرفیداشتیددرخدمتم ↯🌸
payamenashenas.ir/Hova
https://harfeto.timefriend.net/16536560873598
جوابش رو اینجا ببین '♥️😌' ↯
@jebhe00
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت134
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
وقتے دید حرفے نمیزنم گفت :_پس میخواید اول کامل خودمون رو معرفے کنیم !
بازم وقتے دید چیزۍ نمیگم گفت :_موافقید ؟
لب زدم :+بله ..
یکم جا به جا شد و گفت :_خب من حسین شریعتی هستم .. ²⁵ ساله .. پسر اول خانواده .. یه برادر و یک خواهر کوچکتر از خودم هم دارم که الان تشریف نیاوردن ..
آروم گفتم :+فکر نکنم نیازۍ باشه خودمو معرفے کنم چون قطعا شما کامل منو میشناسید !
اونم آروم لب زد :_بله ..
بازم چند دقیقه اۍ سکوت کرده بودیم که گفت :_اینطورۍ هم که نمیشه .. خب نظرتون در مورد من چیه ؟
ایندفعه برگشتم سمتش :+من نظرۍ ندارم .. چون همونطور که گفتم اصلا نمیشناسمتون .. و از خصوصیات و اخلاقات شما باخبر نیستم ..
من به زمان نیاز دارم که حداقل تا حدودۍ شما رو بشناسم ¡
ناگهان بلند شد که نگاهم رفت سمتش :_پس حرفے نمیمونه .. بفرمایید بریم ..
+کجا ؟
خندید :_خودتون گفتید من رو نمیشناسید !
پس اینطورۍ نمیتونیم به جایے برسیم ؛ حداقل باید جلسات زیادۍ رو با هم صحبت کنیم تا از علایق همدیگه مطلع بشیم ¡
میتونیم پارکے جایے قرار بزاریم تا بیشتر همو بشناسیم !
از این مدل صحبت کردنش که انقدر راحت پسرخاله شده بود خوشم نمیومد ، مردۍ که مردِ باید سنگینے داشته باشه ..
منم بلند شدم :+اونطورۍ که اصلا درست نیست .. بنده نظرم اینه که اگر بخوان همو بیشتر بشناسن در منزل باشه ..
سرشو تکون دادو از اتاق خارج شد ..
نشستم رو تخت داداش ..
هے به صحبت هام و کارهام فکر میکردم ..
یعنے اشتباهه !..
یه نداۍ درونے باعث میشد که من رو تصمیمے که گرفتم قاطع تر بشم ..
به خودم تحمیل میکردم که با ازدواج با حسین آقا .. میتونم مجتبے رو فراموش کنم ..
شاید میتونستم برگردم به آیـه اۍ که به هیچ آقایے توجه نمیکرد !
خیلے دلم میخواست تا روۍ خوش به حسین آقا نشون بدم اما نمیدونم چرا یه حسے مانع اینکار میشد ¡
دلم نمیخواست برم تو جمع ، اما مجبور بودم که برم ..
وقتے وارد اتاق پذیرایے شدم همه نگاه ها چرخید سمت من ..
تنها یک نگاه بود که باعث دلگرمیم بود ..
اونم حیدر !
این چند وقت حیدر برام هم مادر بود ، هم پدر بود و هم برادر ..
به تمام درد هام گوش کردو نزاشت تنهایے اذیتم کنه ..
خواستم برم پیش داداش بشینم که خانم آقاۍ شریعتے گفت :_عروس گلم بیا پیش من بشین ..
یه نگاه بهش انداختمو رفتم نشستم کنارش رو کاناپه ..
دست برد سمت کیفش و یه جعبه آورد بیرون !
درشو باز کردو انگشترۍ که به نظر میومد نقره اس درآورد ؛ دستمو گرفت تو دستشو خواست بزاره تو دستم که مانع شدم ..
+نه حاج خانم ، اگر اشکال نداره باشه براۍ جلسات آخر خواستگارۍ ..
لبخندۍ زدو :_خیلے هم اشکال داره عزیزم ؛ فقط به عنوان نشونه ! کارۍ که خانواده داماد قبل از عقد انجام میدن ..
اومدم حرف بزنم که نزاشت ..
انگشترو انداخت سمت چپ دستم ..
یکے نبود بگه حاج خانم ، مگه نشون رو سمت چپ میزارن !!
همونجا دلم میخواست داد بزنم جیغ بزنم بگم من نمیخوام ازدواج کنم ..
دلم میخواست بلند بگم قلبم پیش یکے دیگه اس ..
اما نمیتونستم .. نمیتونستم آبرومو یه شبِ از دست بدم ..
خدایا کمکم کن ؛ کمکم کن با پاۍ خودم نرم تو بدبختے و فلاکت ..
خدایا به دادم برس ..
…
بعد از رفتن مهمونا ، خیلے با خودم فکر کردم ..
حس کردم میتونم فراموشش کنم ..
همینطور تو یکے از کانال هایے که عضو بودم میگشتم که چشمم خورد به شهیدۍ که رو عکسش نوشته شده بود " سید مجتبے علمدار "
یهو قلبم لرزید .. اشک تو چشام جمع شد ..
یه حسے داشت که واقعا نمیشه توصیفش کرد !
انقدر غرق تو عکسش شدم که متوجه نشدم ساعت از دو شب گذشته ..
رفتم تو گوگل سرچ کردم و زندگینامه و وصیت نامه اشو خوندم ..
یادمه قبلا یه جایے اسمشو شنیده بودم ..
اما نمیدونستم کجا !
حتے اینو میدونستم که دو نفر رو به هم رسونده ..
البته اونا عاشق هم نبودن ..
ولے به این شهید متوسل شدنو .. در آخر با هم ازدواج کردن ..
مطمئن نبودم که این شهید بوده یا نه ..
اما یه لحظه به دلم اومد که ازش کمک بخوام ..
تنها شهیدۍ بود که با دیدن عکسش ؛ با دیدن چهره مظلومش گریه ام گرفته ¡
عکسش رو دانلود کردمو گذاشتم رو قفسه سینم ..
حس میکردم به حرف هاۍ دلم گوش میده ..
حس میکردم از هر کسے بهم نزدیکه ..
نمیدونم ساعت چند بود که خوابم برد ..
ساعت پنج صبح بلند شدم ، حدودا ده دقیقه اۍ از اذان گذشته بود و من متعجب که چرا داداش حیدر برا نماز بیدارم نکرده ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
ایشون مجتبی واحدی نخبه اصلاحاته که یا حرم نرفته تا الان یا گل زده😐🙂
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
شمـااگــردرسنگـرخوابتبـردهاسـت
بـهایـنمعنـانیسـتکـهدشمـنهـم
خوابشبـردهاسـت...
تـوخوابـتبـردهوسعـیکـن
خودترابیـدارکنـی✋🏻
حضـرتآقـا📒!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
رفیقش مۍگفت👀'':
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود...:)
:
#شهید_محسن_حججی
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿