eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌼♥️•• هروقت‌مشکلی‌پیدامیکنم ، یک‌تسبیح‌صلوات‌هدیه‌به‌۱۴معصوم‌علیهم‌السلام میکنم،مشکل‌حل‌میشود... -آیت‌الله‌اراکی‌(ره)🌱 . .ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
🌱در‌زمان‌اشغال‌خرمشهر..!! عراقۍ‌ها‌روۍ‌دیۅار‌ نوشتھ‌بودند:«جئنا‌ لنبقے‌‌!!"😐 آمدیم‌تآ‌بمانیم"🙄» بعد‌از،‌آزادے‌خرمشهر🌱 شهید‌بهروز‌مـرادۍ‌زیرش‌نوشت «آمدیم ‌نبودید🤨🚶🏼‍♂😂» ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از پشـت‌جبــهہ
••|کـانال‌دختــ🧕🏻ـران‌زینبـــ♥️ـے|•• لینک ناشناس بروز شده ..🌿 حرفی‌داشتیددرخدمتم ↯🌸 payamenashenas.ir/Hova https://harfeto.timefriend.net/16555490256568 جوابش رو اینجا ببین '♥️😌' ↯ @jebhe00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاجعه اینجاست ! شهید فخری‌زاده بعد از ٤٠ سال کار علمی و ٢٠ سال تو لیست یک ترور موساد، ١١ میلیون حقوق میگرفتن، میشه بگید گل‌محمدی با کدوم رزومه ٣٦ میلیون در روز دستمزد براش تعیین کردین؟ +علی رستم نژاد ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
💭 یکی‌از‌زیبایی‌های‌ارتباط‌با‌خدا اینه‌که‌دیگه‌نمیترسی‌متوجه‌حرفت‌نشه.. ‌یا‌برداشت‌بدی‌کنه.. ‌بی‌واسطه‌و‌بی‌ترس‌حرفتو‌میزنی؛ خدایا‌ممنونم‌که‌بی‌‌منت‌هستی...(:♥️ ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
گفت:دوست‌دارم‌شهٻد‌بشم . . . شهیدخودش‌ر‌الایق‌میکنه💔' فقط‌طلب‌نمے‌کند! ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور مامانم سعے داشت از استرس و اضطرابم کم کنه که گفت :_خوبه برا عقدتون آنچنان هم سخت گیرۍ نکردین که انقدر ناراحتے دخترم .. امروز نشد دو روز دیگه ، چه فرقے میکنه ؟ شما که صیغه هستین باز ناراحتیت برا چیه ؟! از اینکه کسے درکم نمیکرد کلافه بودم :+مامان جان صحبت من یه چیز دیگه اس .. من نگران عقد و عروسے نیستم .. من براۍ خود مجتبے نگرانم ؛ نکنه اتفاقے براش افتاده باشه ؟ _چمیدونم والا .. انقدر هم تو اتاق آقا مجتبے نباش بیا بیرون خانواده اشون منتظرتن .. سرمو به نشانه تایید تکون دادم .. چادر سفیدۍ که خود مجتبے انتخابش کرده بود رو انداختم رو سرم .. رفتم جلو آیینه .. یه نگاه به خودم انداختمو .. خدایا نه .. خواهش میکنم نه ، الان ازم نگیرش .. به هر سختے که بود از اتاق رفتم بیرون که مائده اومد سمتمو با خنده گفت :_به به عروس خانوم ، چه عجب ما شما رو دیدیم ؟! لبخند زورکے زدم :+ببخشید دیگه .. رفتم پیش مامان نشستم .. به خواسته خودم و مجتبے قرار بود عقد و عروسے رو با هم بگیریم تا هزینه هامون هم زیاد نشه .. یکمشو بدیم براۍ خرید خونه و بقیشو بدیم به کسانے که نیازمندن .. … حدودا چهل دقیقه اۍ به همون منوال گذشتو خبرۍ از آقاۍ ما نشد !.. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید .. دیگه طاقتم تموم شده بود .. که صداۍ در خونه به صدا در اومد ¡ خیلے تند و سریع از جا پریدم که همه نگاه ها چرخید سمت من .. رفتم دم پنجره که دستام شروع کردن به لرزیدن .. آب دهنمو به سختے قورت دادمو آروم پرده رو زدم کنار که دیدم .. عاقد بود ¡ نه آقا داماد .. بعد از سلام و احوال پرسے با جمع اومدن و نشستن سر جاشون .. دیگه کم کم داشتم مطمئن میشدم یه اتفاقے افتاده که حاج آقا (عاقد) که یکے از آشنایان آقاجون بود صدام زد .. _دخترم .. آقا داماد کجاست ؟ دست و پامو گم کردم ؛ چے میگفتم بهشون ! لبخندۍ زدمو :+چند دقیقه اۍ منتظر بمونید میان ان شاءالله .. سرشونو تکون دادنو به صحبت با هم سن و سال هاۍ خودشون در جمع مشغول شدن .. که آقاجون اومد سمتم :_دخترم مجتبے کجاست ؟ کسے از اینکه مجتبے رفته ماموریت خبر نداشت جز خانواده خودمون .. یعنے منو بابا و مامانو .. حیدر !.. راستے حیدر کجاست ¡ مِن مِن کنان رو به آقاجون گفتم :+فکر کنم تو راهه .. الاناست که برسه ¡ رفتم پیش مامان و در گوشش گفتم :+مامان داداش کجاست ؟ یه نگاه به جمع انداختو آروم گفت :_همین دور و اطراف بود دیگه .. حتما رفته یه کنار گوشه اۍ .. چشامو گشاد کردم :+وا مامان مگه بچه اس .. حالم خوش نبود ، برگشتم برم اتاق مجتبے و دوباره بهش زنگ بزنم که حاج آقا گفتن :_خب دخترم شما بیا بشین ، من چند جاۍ دیگه هم باید برم .. هر وقت اومدن زودتر بخونیم تا تموم بشه .. نتونستم بگم نه .. مجبورۍ نشستم رو صندلے که نفر دومش نبود .!' سر به زیر منتظر موندمو زیر لب ذکر میگفتم .. دیگه ناامید از همه جا ، سر بلند کردم ؛ اومدم واقعیت رو به جمع بگم که دیدم در اتاق پذیرایے باز شد .. همه نگاه رفت سمت در .. نگاه کردم ، انگار قلبم تازه شروع کرد به تپیدن .. مجتبے بود ¡ بالاخره اومد .. یه نگاه به جمع کردو سلام کرد .. بدون اینکه از جاش تکون بخوره یه نگاه هم به من کرد .. قلبم لرزید .. چشام پر از اشک شده بود .. فهمیده بود که تا برسه چه حالے شدم .. دست گذاشت رو سینه اش و از همون راه دور لب زد :_ببخشید .. لبخندۍ زدم .. چقدر با تمام داماد هایے که کت و شلوار داشتن متفاوت بود .. با لباس چریکے که تنش بود رفت سمت اتاقش .. میدونستم سختشه پیش دیگران ابراز علاقه کنه نشست رو صندلے ، وارد که شدم .. آروم سلام کرد .. بغضے که راه صحبت کردن رو بسته بود ترکید .. انقدر تو این سه روز دلم براش تنگ شده بود که احساس کردم با شنیدن صداش تمام دنیارو بهم دادن .. نگام کردو گفت :_... ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
به‌نام‌خدای‌دلتنگ‌ها♥️
قبل‌فعالیت‌ڪانال‌یه‌چند‌،دقیقہ‌بیشتر‌ طول‌نمیکشہ‌بجاش‌بہ‌حرف‌رهبرت‌ احترام‌گذاشتے‌رفیق🙂🌱 ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿