eitaa logo
دخترونه خاص
1.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
476 ویدیو
26 فایل
چادرم بهشت من است... پاسخ به سوالات شرعی و اعتقادی😍 👈 @bahojb2 مشاوره رایگان🤗 👈 @hasanade گروه طهورا (دخترونه خاص) 🌼 https://eitaa.com/joinchat/3233087617C6d5dd29ba0 ✅کپی همه پست ها مجاز هست✅
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید این هفته مون: 😍 شهید مدافع حرم محسن حججی❤️ 💎دخترونــــــــــه خاص💎 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
با بیشتر آشنا بشیم☺️👇🏻😍
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 محسن سومین بچه ام بود. بیست و یکم تیر سال ۷۰ اذان ظهر🌤 را که می گفتند، به دنیا آمد.🗓 اذیتی برایم نداشت. بچه آرامی بود.😌 اسمش را هم خودم انتخاب کردم؛ به یاد محسن سقط شده حضرت زهرا(س)😔❤️ تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود.📝 وقتی قرآن یا دعا می خواندم، می آمد کنارم می نشست.علاقه داشت.😍 حدیث کساء و زیارت عاشورا را خودم یادش دادم،🤲🏻 ولی قرآن را نه. خودش کم کم بنا کرد یاد بگیرد. توی مدرسه📖 از همان بچگی سر صف قرآن می خواند.🎤 شب های جمعه که خانه پدربزرگش هیئت بود، می گفت:" من بخونم؟" پدربزرگش هم تشویقش می کرد.😍 می گفت:" بخون." روی صندلی می نشست تا زیارت عاشورا بخواند. پاهایش به زمین نمی رسید.☺️😌 راوی: زهرا مختارپور (مادر شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 ☀️دخترونــــــــــه خاص☀️ https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 از همان سال های کودکی نماز می خواند و روزه می گرفت.📿 صبح ها که خواهرهایش را برای نماز صدا می کردم، می دیدم محسن زودتر بلند می شود.😲 پدرش هم با صدای بلند قرآن می خواند. می گفت:" بذار صدای قرآن تو گوش بچه ها بپیچه."😌❤️ ماه رمضان🌙 سحرها صدایش نمی زدم که روزه نگیرد. اما وقتی می دیدم بی سحری تا افطار گرسنه و تشنه می ماند😢 مجبور می شدم صدایش کنم. نه که نخواهم روزه بگیرد، می دیدم از خواهر برادر هایش ضعیف تر است، دلم می سوخت. می گفتم:" بذار به تکلیف برسی، بعد."☺️😇 بزرگ که شد، زیاد روزه می گرفت. نذر می‌کرد. نمازش را همیشه اول وقت می‌خواند.🤲🏻😍 راوی: مادر شهید🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 دخترونــــــ👑ــــه خاص https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 وقتی می گویند محسن، اولین چیزی که به یادم می آید عبادت هایش است.📿 با فاصله نماز می خواند. نماز مغربش را می خواند و عشا را می گذاشت یک ساعت⏰ بعد، ظهر و عصر هم همین طور. میگفت سنت پیامبر (ص) است.😌 روی حجابمان غیرت به خرج می داد.🙂 می گفت:" مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه؛ آخرش چادر نمیشه؛👑 میراث خاکی حضرت زهرا (س)چادره.😇 شما باحجاب باشید، چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یه ذره حجابشون رو خوب میکنن."😊 دوازده سالم بود که با مؤسسه شهید کاظمی به اردوی راهیان نور رفت. عکسی📸 از ابراهیم همت با یک عروسک برایم آورد.🛍 آن عکس تلنگری شده بود که به شهدا علاقه پیدا کنم.❤️ محسن گفت:" این عکس رو بذار جلوی چشمت و نگاش کن از شهدا الگو بگیر واسه زندگی."✨ راوی: فاطمه حججی (خواهر شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 دخترونـــــ❤️ـــــه خاص https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 ارادت خاصی داشتیم به شهدای گمنام و غواص؛ مخصوصا مادران شهدا.❤️ وقتی مادری را در کنار مزار شهیدی می دیدیم می رفتیم جلو و التماس دعا می گفتیم.🤲🏻 محسن از آنها درخواست می کرد که در حقمان دعا کنند.😇 یکی از مادران شهید گفت:" الهی خدا یکی مثل خودتون رو نصیبتون کنه!" این دعا تلنگری شد برایمان. محسن گفت:" نه حاج خانم! بگو یکی بهتر از خودمون رو نصیب کنه."☺️ از آنجا تلاش کردیم برای بهترشدن. روی خودسازی خیلی کار می کردیم.💪🏻 هر سری که می رفتیم تخت فولاد، سعی می کردیم با یکی از شهدا دوست شویم و این رفاقت تداوم داشته باشد.💕 گاهی که از تخت فولاد برمیگشتیم، می رفتیم هیئت.📿 هیئت بیشتر اوقات با کمبود بودجه رو به رو بود؛ برای همین، من و محسن دائم با کمترین پول نان و پنیر و خیار می گرفتیم برای شام.🥒🍞محسن از پدرش این حرف را یاد گرفته بود:" دست دهنده هیچ وقت خالی نمی مونه."✨✨ راوی: علیرضا محمدرضایی (دوست شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 دخترونــــــ🎀ــــه خاص https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
عکس نوشته شهدایی😇✨ ⭐️دخترونــــــــــه خاص⭐️ https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 دوره ای لَه می زدیم برای زیارت حضرت معصومه(ع).😇 در اوج بی پولی کار می کردیم تا خرج سفرمان را جور کنیم.💵 از شاه جمال تا حرم پیاده می رفتیم. با پاهای خسته و تاول زده😧 به محض رسیدن به حرم، از هم جدا می شدیم. هرکس برای خودش گوشه ای می نشست، دعا می خواند🤲🏻 و ارتباط برقرار می کرد. چون حضرت زهرا (ع)❤️ را عین مادر خودمان می دانستیم، بنا به گفته آیت الله نخودکی، در قم دوبار می رفتیم زیارت. یک بار به نیت زیارت حضرت معصومه(ع) و یک بار به نیت زیارت حضرت زهرا(ع).💕 حس می کردیم حضرت زهرا(ع) در آنجا حضور دارند. حتما برای آیت الله بهجت هم فاتحه می خواندیم.💛 اعتقاد خاصی به بقعه شیخان داشتیم. سر قبر شهید زین الدین و برادرش هم زیاد می رفتیم.☺️ بعد هم پیاده می رفتیم سمت جمکران. در آنجا هم تا تمام فرایض را انجام نمی دادیم، بیرون نمی آمدیم.📿🌹 راوی: علیرضا محمدرضایی (دوست شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 🌈دخترونــــــــــه خاص🌈 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 دو ماه محرم و صفر کامل لباس مشکی می پوشید.🏴 از چهل روز قبل از عاشورا شروع می کرد زیارت عاشورا خواندن.🤲🏻 بعد از عاشورا تا اربعین هم یک چله دیگر می خواند.📿 تخمه و آجیل و خوراکی های ایام شادی هم تعطیل. از آن سال که روضه های دو نفره مان سه نفره شد، برای علی هم جدا روضه می‌خواند و سینه می زد.😢 نصفه شب🌙 صدای نجوا می شنیدم. می رفتم می‌دیدم پای سجاده اش تنهایی روضه می خواند. دلم طاقت نمی آورد‌. می رفتم پیشش. از بس با سوز می خواند، از یک جایی نفسم بالا نمی آمد؛ نه که از گریه، از غم.💔 بهش می گفتم :" محسن! کوتاهش کن!" پای روضه های حضرت زهرایش که دوام نمی آوردم.😭 گاهی می زد به مقتل، گاهی روضه را می کشاند به ناحیه مقدسه. دلش که می گرفت پناه می برد با مناجات امیرالمؤمنین (ع).🤲🏻❤️ راوی: زهرا عباسی (همسر شهید)💗 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 ☔️ دخترونــــــــــه خاص☔️ https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 وقتی حمام می رفت🛁، چراغ را خاموش می کردیم.💡 یک بار در دستشویی را به رویش بستم.🚪 دنبالمان می دوید و می ترساندمان، ولی با اینکه زورش می رسید نمی زد.😊 گاهی که می خواست اذیت کند، با لوله خودکار کاغذ فوت میکرد بهمان.📃😅 دوسال بزرگ تر از من بود. پشت سرهم بودیم. هم بازی بچگی همدیگر بودیم. بزرگ تر که شد، توی کوچه با پسرها بازی می کرد⚽️ و من هم با دخترها خاله بازی و عروسک بازی می کردم.🎀 حواسش به ما بود. بچه همسایه، فاطمه را زد.👊🏻 دویدم بزنمش،😤 محسن نگذاشت. شروع کردم به بد وبیراه گفتن.😡 محسن را زدم و نشستم به گریه کردن.😭 چرخش را برداشت و من و فاطمه را گذاشت ترکش و بردمان خانه مادربزرگم تا حال و هوایمان عوض شود.🙃 بزرگ که شد، چیدمان اتاقش خیلی مرتب بود. لباس هایش را اتو میکرد.😌 اگر مشکلی داشتیم کمکمان می کرد. حالا در مسئله های ریاضی یا قرآن خواندن. قرآن زیاد می خواند. شب ها حافظ می خواند و می خوابید.😌 انواع مداحی ها را گوش می داد.🎧 این اواخر توی خانه مادرم «منم باید برم» را زیاد می خواند. نوحه های حاج محمود کریمی را مثل خودش می خواند.😍 صدایش خیلی خوب بود؛ ولی چون می خواستیم سر به سرش بگذاریم، مسخره اش می کردیم.😁 راوی: زهره حججی (خواهر شهید)💓 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 🍉دخترونــــــــــه خاص🍉 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 همیشه یک تسبیح گلی دستش بود.📿 گفتم:" آقامحسن، هی با این تسبیح چی میگی لب می جنبونی؟"🧐 به خودم می گفتم اگر به من بود، این سی وسه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می دادم می رفت؛😐 صدتایی نیست که این همه مشغولش شده است. - دارم برای زمین ذکر میگم!😲 تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون گفت:" روی این زمین می خوابیم، راه میریم، نباید مدیونش بشیم!"😇 راوی: سید یاسر حسینی (دایی همسر شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 🍫دخترونــــــــــه خاص🍫 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 در اردوی جهادی عکاس و فیلم بردار شدم.📸 نمی‌دانم چرا ولی زوم کردم روی محسن سه پیچش شدم که بنشیند از او مصاحبه بگیرم.🎙 این چهار تا تکه فیلمی🎥 هم که از محسن داریم، به زور نشاندمش جلوی دوربین. مثل بند تنبان درمی رفت.🤨 بهانه می آورد که:" حاج آقا باهام کار داره، از کسی بگیر که بی ارزه، من اصلا خوشم نمیاد."🙁 کلاس می گذاشت برای بچه های روستا.📖 کنارش کم و بیش بنایی هم می کرد. نیم ساعت قبل از اینکه کار تمام شود، حمام می کرد🚿 و خیلی خوش تیپ با ریش های شانه زده برمی گشت بین جمع😍 در حالی که همه خسته و له و عرق کرده بودیم و نای به خود رسیدن نداشتیم.😩 بماند که این وسط به خاطر این کارهایش چقدر فحش می خورد!!😂😁 راوی: حسین نجفیان (دوست شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 🍒دخترونــــــــــه خاص🍒 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
تلاوت روزانه قرآن به نیت شهدا☀️ تلاوت صفحات ۷ و ۸ قرآن کریم به نیت شهید مدافع حرم محسن حججی❤️🌷 ⭐️دخترونــــــــــه خاص⭐️ https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
با بیشتر آشنا بشیم💓🌷✨👇🏻
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 رفتم خانه خواهرم.🏠 روی مبل نشسته بود. تا وارد شدم، تمام قد جلویم ایستاد. همین که نشست، پسر برادرم آمد داخل.👀 باز تمام قد ایستاد و با آن بچه نیم وجبی دست داد.😳 گفتم:" جلوی بچه نمی خواد بلند شی، بشین راحت باش."🙄 گفت:" شما ساداتید و احترامتون واجبه!"😌☺️ راوی: سید یاسر حسینی (دایی همسر شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 🥝دخترونــــــــــه خاص🥝 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 کارت عروسی💌 که برایش می آمد، می خندید و می گفت:" بازم شبی با شهدا!"😅😍 با رقص و آهنگ🎼 و شلوغ بازی های عروسی میانه ای نداشت. بیرون تالار🎉 خودش را به خانواده عروس و داماد نشان می داد و می رفت گلزار شهدا.❤️ همه فکر و ذکرش پیش شهدا بود... ♡~♡~♡~♡ هر موقع سراغش را می گرفتم،🧐 جواب هایی مشابه می شنیدم😯: آقامحسن کجاست؟ رفته نماز جمعه.📿 آقا محسن کجاست؟ رفته گلزار شهدا.🌷 آقا محسن کجاست؟ رفته اصفهان سر مزار شهید کاظمی.❤️... راوی: سید اصغر عظیمی (دوست شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 ☔️ دخترونــــــــــه خاص☔️ https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 هیچ طور آرام نمی گرفتم.😥 بهم گفت:" بیا بریم پیش حاج احمد."😇 شبانه با موتور راه افتادیم سمت گلستان شهدای اصفهان.🌙 پشت یقه اش خیسِ اشک شد از بس گریه کردم.😭 می گفتم:" اگه تو نباشی، من چه کار کنم؟" می خندید. گفت:" شهادت کجا بود حالا؟! الان کارخونه نمی ذاره نمازم رو اول وقت بخونم.😨 اون موقع می ترسی شهید شم؟!"😔 سرِ این موضوع خیلی با مدیر کارخانه درگیر بود. یک روز هم که از سرکار برگشت، گفت:" دیگه نمی خوام برم کارخونه."🙁 قید آن کار را زد. کار دیگری هم زیر سر نداشت.🤔 یکی از رفقایش توی شیرینی پزی🍰 کار می کرد. با صاحب کارش صحبت کرد و رفت آنجا. وقت های خالی اش هم می رفت "کتاب شهر"📚 * سر جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم.🛍 مدام با پدر و مادرم کل کل داشت که چرا این قدر پول خرج می کنید💵 و ما اصلا به این لوازم نیاز نداریم.🤨 گیر داده بود که میل نمی خواهیم. نگران بود:" شاید یکی که نداره بیاد ببینه و دلش بخواد!"😔 راوی: زهرا عباسی (همسر شهید)💗 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 🍎دخترونــــــــــه خاص🍎 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 نیم ساعت قبل از اذان ظهر با وضو می آمد داخل اتاق فرهنگی گردان. از پشت بلندگو📢 حدیث کساء پخش می کرد. بعد از آن، خودش یک صفحه قرآن می خواند. یکی دو بار از لای در دیدم لباس شهید موسی کاظمی را از داخل صندوقچه ای بیرون آورد، دست گداشت روی قسمتی که به خون شهید❤️ آغشته بود، بعد رو به آسمان اشک ریخت و خدا را قسم داد که شهادت را قسمتش کند.😭 راوی: ایمان عطایی (همکار شهید)🌸 ممبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 👒دخترونــــــــــه خاص👒 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 یک گوشی📱 معمولی داشت؛ از این نوکياها. پشتش برچسب زده بود:" گناه یعنی خداحافظ حسین!"😢 برای اعزام اول، کچلمان کرد از بس گفت:" حَجی من رو بفرست برم." می‌گفتم:" چهار روزه اومدی!🤨 بذار تخصصی پیدا کنی، بعد، رفتی اونجا وسط جنگ، گلوله گذاری تانک گیر کرد، باید بتونی سه سوته حلش کنی یا نه؟!" دانه های تسبیح📿 گلی اش را تندتند رد می کرد و می گفت:" من رو بفرست؛ میرم اونجا چای درست میکنم، توالت میشورم." سرانجام روزه های مستحبی اش اثر کرد. آخر قسمتش شد. وقتی برگشت دو قورت ونیمش باقی بود برای خدا که چرا شهید نشده!🧐 بعد از سوریه اولش بدتر شد. بیچاره مان کرد. همه فکر و ذکرش شده بود سوریه. اصلا اینجا نبود. غذا می خورد میگفت سوریه؛ راه می رفت می‌گفت سوریه؛ حرف می زد میگفت سوریه.💔 راوی: سعید هاشمی (همکار شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 🍃دخترونــــــــــه خاص🍃 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 دوازده شب پیام می داد.🌙 پیام که چه عرض کنم، انشا می نوشت.😶 در پیام های چهار پنج صفحه ای، خدا و پیغمبر و اهل بیت را می آورد جلوی که بگذار بروم.😔 می گفتم:" نه، تو یک بار رفتی و الان اولویت با دیگرانه."🤨 وقتی می دید زورش نمی رسد، می‌گفت:" حواله ات میدم به حضرت زینب (س) خودت جوابش رو بده!"🙁 جوش می آوردم:" چرا پای حضرت زینب (س) رو وسط می کشی؟ همه چیز رو با هم قاتی نکن!" می گفت:" خب سنگ ننداز جلوی پام!"☹️ در دوره بودم که اسمش را رد کرده بودند. آن روزی هم که اسمش را دادند، من نبودم. نمیدانم چه کار کرده بود که دیگر کسی نه نیاورد. روزی که داشت خداحافظی می کرد، انگار این بشر روی زمین نبود. از خوشحالی روی پا بند نمیشد.😃 مطمئن بودم این محسن پایش به سوریه برسد، دیگر برنمی‌گردد.😢 دستش را چسبیدم و بردمش داخل دفتر گروهان. ملتمسانه گفتم:" نرو ، تو داری خونه می سازی، زنت جوونه، بچه ات کوچیکه، یه کم دندون به جیگر بگیر، بعد برو."😊 گفت:" نگران نباش حَجی! اونا هم خدا دارن‌" بی فایده بود. هرچه در گوشش می خواندی، حرف خودش را می زد:" حجی، فقط باید رفت!"☺️ زیر گوشش گفتم:" چون دوستت دارم، دعا میکنم شهید نشی!"😌 خنديد:" می دونم دوستم داری؛ اما من باید برم شهید بشم."😇 راوی: سعید هاشمی (همکار شهید)🌸 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 ✏️دخترونــــــــــه خاص✏️ https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 خجالت میکشید بیاید من را بغل کند و ببوسد و محبتش را ابراز کند؛😘 اما نذر کرده بود اگر دوباره قسمتش شد برود سوریه پای من و پدرش را ببوسد. شب آخر که می خواست برود، وقتی خم شد و پایم را بوسید،😚 مطمئن شدم شهید می شود. اشک امانم نمی داد. گفتم:" نمی خوام شهید بشی."💔 خندید. گفت:" پس گریه نکن ، شهید می شم ها!"😉 وقتی اسیر شد، دلم رضا داد به شهادتش. رفته بودم بیرون. نرسیده بودم ناهار درست کنم. زنگ زدم بابای محسن ناهار بگیرد.🍽 گوشی را که برداشت دیدم انگار دارد می خندد. بعد فهمیدم دارد گریه می کند.😭 جان به لب شدم تا که فهمیدم محسن اسیر شده ... عکسش دست به دست توی گوشی ها می چرخید. تا شب گریه می کردیم،😭 دعا می خواندیم. همه اش جلوی چشمم بود. چه می خورد؟ چه کار می کند؟ چه کارش میکنند؟ می دانستم اذیتش می کنند. شکنجه اش میدهند. حرفش می پیچید توی گوشم:" مامان، تو نمی ذاری من شهید بشم."😔 شب رفتم یادمان شهدای گمنام و همان جا دعا کردم شهید بشود.🤲🏻 فیلم شهادتش را داعش پخش کرد. خوشحال بودم که از دستشان راحت شده است؛ اما خیلی دلشوره داشتم. دلم می خواست اگر شده حتی یک تکه استخوانش برگردد که بتوانم پایین قبرش بنشینم... برگشت و چه برگشتنی! توی مشهد و تهران و اصفهان باشكوه تشییعش کردند.❤️ رهبر که آمد بالاسرش و تابوتش را بوسه زد، زبانم بند آمد، گفتم:" خوشا به لیاقتت مادر!"😞❤️ راوی: زهرا مختارپور (مادر شهید)💕 منبع: کتاب سربلند🌷 شادی روح شهدا صلوات💝 ☔️ دخترونــــــــــه خاص☔️ https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
فرزند شهید حججی در کنار پدرش🥀 🇮🇷دخترونــــــــــه خاص 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
تشییع با شکوه شهید مدافع حرم محسن حججی❤️✋🏻🥀 🥀 دخترونــــــــــه خاص🥀 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
نگارخانه شهدا 📸🌹 دخترونــــــــ✨ــه خاص https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
گزیده ای از متن کتاب سربلند: برگشتم به حاج سعید گفتم: آخه من چطور این بدن ارباٌ اربا رو شناسایی کنم؟! خیلی بهم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: شما مگه مسلمون نیستید؟ به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند تند حرف هایم را ترجمه می کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده اند بپرسید، فهمیدم می خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می گویداسیرتان را این طور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: تقصیر خودش بوده!، پرسیدم به چه جرمی؟ بریده بریده جواب می داد و حاج سعید ترجمه می کرد: از بس حرصمون رو در آورد،نه اطلاعاتی به ما دادف نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود.......! دخترونــــــ🍃ــــه خاص https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69