[رمان دختران آفتاب😌💕]
#پارت_هفدهم
_پس چی؟
سکوت فاطمه استیصال او را نشان می داد. دختری که از ظهر تا حالا این قدر دویده،حرف شنیده و مرا معطل کرده بود، داشت مستاصل می شد.
عاطفه می خواست با ارائه راه حل مسخره ای، مشکل را حل کند:
_بد نیست اون خانم رو هم صدا بزنیم بیاد بیاد پایین. بگیم خودشون دو تا با هم دیگه توافق کنند تا یکی شون رو ببریم.
سمیه بازوی فاطمه را گرفت و کشید به طرف اتوبوس:
_تو اصلا بیا و ببین اون با چه شکل و وضعی توی اتوبوس نشسته؛بوی عطرش همه جا رو گرفته.ببین اصلا تا آخر اردو میتونیم با اون کنار بیایم؟!
بی اختیار به دنبال انها کشیده شدم. از پله های اتوبوس بالا رفتیم.فاطمه و سمیه جلویم ایستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود، همان دختر تنهایی بود که مانتویش مدل دار بود.ردیف پنجم،کنار شیشه نشسته بود.یک آینه گرد جیبی هم دستش گرفته بود و با دست دیگرش هم مو هایش را به دور انگشت هایش می پیچید و رها می کرد. داشت فیلم بازی می کرد. می خواست خودش را خونسرد و بی تفاوت نشان دهد.یعنی اهمیتی به حضور ما نمی دهد، ولی اهمیت می داد.یک بار هم نگاهی به سمت ما انداخت.همان موقع بود که شناختمش.از نوع نگاهش!نگاهش تیز و برنده بود،مثل تیغ!همان نگاه بودکه به یادم آورد او جسور ترین دختری است که تا به حال دیدم و اینکه من به او مدیونم. بخاطر روزی که از دانشگاه بر می گشتم و پسری مزاحمم شده بود.
پسر دنبالم می آمد و حرف می زد. من از وحشت یا خجالت نزدیک بود گریه کنم. هرچه می کردم از طعنه ها و نیش زبان های او فرار کنم، نمی شد.او به دنبالم می آمد. از شدت استیصال و بیچارگی به گریه افتادم.او باز هم مسخره ام کرد.طاقتم تمام شد.به اطرافم نگاه کردم.خیابان خلوت بود و همین جسارت پسر را هم بیشتر کرده بود. فقط دختری آن سوی خیابان قدم می زد. برگشتن به سوی پسر و سرش فریاد کشیدم......
دخترونه♡
👉🏻{• @dokhterone •}
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕🌸💕
🌸💕🌸💕🌸
🌸💕🌸💕
🌸💕🌸
#دختران_آفتاب🙂♥️
#فصل_1
#پارت_هفدهم
_پس چی؟
سکوت فاطمه استیصال او را نشان می داد. دختری که از ظهر تا حالا این قدر دویده،حرف شنیده و مرا معطل کرده بود، داشت مستاصل می شد.
عاطفه می خواست با ارائه راه حل مسخره ای، مشکل را حل کند:
_بد نیست اون خانم رو هم صدا بزنیم بیاد بیاد پایین. بگیم خودشون دو تا با هم دیگه توافق کنند تا یکی شون رو ببریم.
سمیه بازوی فاطمه را گرفت و کشید به طرف اتوبوس:
_تو اصلا بیا و ببین اون با چه شکل و وضعی توی اتوبوس نشسته؛بوی عطرش همه جا رو گرفته.ببین اصلا تا آخر اردو میتونیم با اون کنار بیایم؟!
بی اختیار به دنبال انها کشیده شدم. از پله های اتوبوس بالا رفتیم.فاطمه و سمیه جلویم ایستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود، همان دختر تنهایی بود که مانتویش مدل دار بود.ردیف پنجم،کنار شیشه نشسته بود.یک آینه گرد جیبی هم دستش گرفته بود و با دست دیگرش هم مو هایش را به دور انگشت هایش می پیچید و رها می کرد. داشت فیلم بازی می کرد. می خواست خودش را خونسرد و بی تفاوت نشان دهد.یعنی اهمیتی به حضور ما نمی دهد، ولی اهمیت می داد.یک بار هم نگاهی به سمت ما انداخت.همان موقع بود که شناختمش.از نوع نگاهش!نگاهش تیز و برنده بود،مثل تیغ!همان نگاه بودکه به یادم آورد او جسور ترین دختری است که تا به حال دیدم و اینکه من به او مدیونم. بخاطر روزی که از دانشگاه بر می گشتم و پسری مزاحمم شده بود.
پسر دنبالم می آمد و حرف می زد. من از وحشت یا خجالت نزدیک بود گریه کنم. هرچه می کردم از طعنه ها و نیش زبان های او فرار کنم، نمی شد.او به دنبالم می آمد. از شدت استیصال و بیچارگی به گریه افتادم.او باز هم مسخره ام کرد.طاقتم تمام شد.به اطرافم نگاه کردم.خیابان خلوت بود و همین جسارت پسر را هم بیشتر کرده بود. فقط دختری آن سوی خیابان قدم می زد. برگشتم به سوی پسر و سرش فریاد کشیدم......