_وااااای باشه باشه برو #آرمین دارم کار میکنم
خم شد سمتم و گفت :
_ تاکی میخوای #مجرد بمونی #بخاطر من ؟!
_ #بخاطر تو نیست
صاف ایستاد و #تیکه داد به میزم و دست به سینه گفت :
_چرا #بخاطر منه
_چرت نگو
_ درسا تو باید #ازدواج کنی ۲۸ سالته
به حالتی که بهش بفهمونه #حوصله ی ادامه ی این بحثو ندارم گفتم :
_خب باشه بااابااا من #شوهر نمیخواااام #شوهر دوس ندارم
ساکت شد و #شاکی زل زد بهم نگاهی بهش انداختم {آخه تو کی #بزرگ شدی بچه ! که حالا اومدی و به من میگی باید #ازدواج کنم} صورتمو برگردوندم و کف دستم و زدم به #پیشونیم که گفت :
_درساااا
_ آرمین بسه این #بحثو کشش نده
اشاره کردم و گفتم :
_ برو پایین
با #گریه گفت...
اگه ادامشو میخوای بیا چنل زیر 👇🏼👇🏼🌸
https://eitaa.com/joinchat/2670657717Ce7301fb335
😈خانوووووووووم...... شماره بدم؟
🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟
💁♂ #خوشگله چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟
☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔
🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد...
🌸روزی به امامزاده ی نزدیک #دانشگاه رفت…
👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️
🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد
خسته… انگار فقط آمده بود #گریه کند…
دردش گفتنی نبود…!!!
🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد
وارد #حرم شد و کنار ضریح نشست🌸
😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️
😭خدایا کمکم کن…
☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار #ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان #زیارت کنن!!!‼️
😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند…
💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد #شهر شد…
اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
😯 انگار محترم شده بود… #نگاه #هوس_آلودی تعقیبش نمی کرد!‼️
🌼احساس #امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام #مستجاب
شده باشه!!!!
🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود!
🌿یک لحظه به خود آمد…
🌸دید #چادر #امامزاده را سر جایش گذاشت..
دخترونه♡
👉🏻{• @dokhterone •}