توی مدرسه همیشه کلاس مورد علاقم انشا بود. اینکه متن های بقیه رو گوش بدم و نظر بدم و تحلیل کنم و بعد متن خودمو بخونم و نظر بدیم و تحلیل کنیم.
حالا این شب ها، کلاس نویسندگی هفتهای یکبار همون احساسات رو برام زنده میکنه.
وقتی توی یک شب سرد زمستونی بعد از شام میرم توی اتاق و پشت میز میشینم و به نوشته های بقیه گوش میدم و وارد داستانشون میشم و بعد از دنیای اونا خارج میشم و اینبار وارد یه دنیای جدید میشم و شروع میکنم به نکته برداری.
همه و همه احساس زنده بودن بهم میده.
از امشب، 28 دی ماه 1401
وقتی توی کوچه برف نشسته بود و مامانبزرگ بابابزرگ اینجا بودند.
شاید یکی از بهترین انتخاب های زندگی تا به اینجا، انتخاب رشته روانشناسی بوده.
اینقدر که بعضی همکلاسیهام منو میفهمند و برام سرشار از احساسات خوبن.
حتی خوندن درس های سخت و سنگین دانشگاه بازهم احساس خوب برام داره.
امشب بهم گفت: داشتم فکر میکردم تو چون اطلاعاتت زیاده و مطالعه میکنی با شنیدن این حرفها عصبی میشی و البته حق هم داری.
گفتم: من چیز زیادی نمیدونم ولی همین چیزهای کمی که بلدم گاهی باعث میشه دلم بخواد مغزم رو از توی سرم بکشم بیرون تا دیگه چیزی متوجه نشم.
چندتا از رویاها و چیزایی که دوست دارم،
مربی مهدکودک بودن
دبیر درس فارسی و انشا
تخصص توی رشته رباتیک
واقعا دوست دارم این سه تارو تیک بزنم:)
میزان مصرف اینترنتم رابطه مستقیم داره با خوب یا بد بودن حالم.
امروز سه گیگ اینترنت مصرف کردم.
🇵🇸نمیدانم.🇮🇷
"هل أتیت لأني أنا؟ أم لأنك تائهُ، و لا تعرف سوی عنواني؟ آیا آمدی به خاطر اینکه منم؟ یا بخاطر اینک
يوماً ما سأقتلک
عناقاً...
بالاخره يک روز تو را میکشم
با سخت در آغوش گرفتنت...
از دانشگاه زنگ زدند بهم، نمیدونم چرا اخرش من به اون آقای مسئول گفتم اگر سوالی دارید در خدمتم.
🇵🇸نمیدانم.🇮🇷
دعا کنید جور بشه من برم مشهد، قول میدم برای همتون دعا کنم:)
بچه ها
فکر کنم قرار نیست که بشه....
میشه تا فردا دعا کنید؟؟
🇵🇸نمیدانم.🇮🇷
باشه ولی من هزار بار خودمو تصور کردم وقتی رو به رو گنبد طلا دارم اینو گوش میدم زیر لب زمزمه میکنم:)))