ناهار امروز با من بود. همزمان که داشتم به نوشتن پروژههای کاری فکر میکردم، امتحانات دانشگاهم بهم لبخند میزدن.
از طرفی دیگه اینم توی ذهنم بود که برای سرماخوردگی داداش کوچیکه چه غذایی بهتره که همونو بپزم...
در نهایت ناهار آماده شد و در بین پختن غذا شیشهها رو هم گردگیری کردم..
درسم رو خوندم و برنامههای کاری رو پیش بردم.
اما بعد از همه اینها به یک چیزی زیاد فکر کردم، چطور شد که مامانم کار بیرون از خونه، تربیتما و کار توی خونه رو باهم پیش میبرد و همیشه توی همش موفق بود؟:)
شاید زندگی همین لحظهای باشه که بعد از جارو کردن اتاق پنجره رو باز میذارم و همزمان که باد خنک میخوره توی صورتم با مامانم چایی میخوریم✨
امشب بعد از گریه کردن زیاد، به دوستم گفتم بیا بریم بخوابیم چون فردا بازم باید بیدار بشیم و زندگی کنیم.
پروژه جدید؟
بچهها با من آماده بشید بریم شوهر پیدا کنیم.
از گذاشتن آگهی توی دیوار شروع میکنیم.
🇵🇸نمیدانم.🇮🇷
#ناشناس چه ایده جذابییی چطور به فکر خودم نرسیده بود؟
#ناشناس
خب بچهها برنامه جدید داریم
آرایش موقت آقایان جهت پیدا کردن همسر مناسب
فقط و فقط در این کانال🦦😂
امروز حالم خوب نبود فلذا شال و کلاه کردم و زدم بیرون.
الان هندزفری توی گوشمه و روی صندلی گوشه پارک نشستم؛ همینطور آهنگ بی کلام در پس زمینه پخش میشه بازی بچهها رو نگاه میکنم.
دیدن بچهها همیشه نجات دهندهست برای من.
یک جوری به فارسی سخت نوشتی
که اول فکر کردم اینارو داری به من میگی:)
حالا چرا اینقدر صفات بد چسبوندی به خودت بچه؟:)
#ناشناس