هدایت شده از تبلیغات دلدار
❤️🩹نامادریم سایهمو با تیر میزد ولی وقتی خان روستا به #خواستگاریم اومد بهم گفت: چشم و گوشتو بازکن دخترجان. جماعت خان و #خانزاده دست رو رعیت که گذاشتن شک نکن از رو دلدادگی و #خاطرخواهی نیس، حتما ریگی به کفششونه. یه ریز تو گوش پدرم میخوند دخترتو #سیاه_بخت نکن اما من از رو لجبازی باهاش قبول کردم زن خان بشم که ۳۵سال ازم بزرگتر بود. شب عروسی دستمو گرفت و برد سمت اصطبل اسباش، هولم داد داخل و گفت من تورو واسه خودم نمیخواستم، از امشب باید...👇
https://eitaa.com/joinchat/2195980703Ca6c5543eae