eitaa logo
دنیای عجایب
13.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.7هزار ویدیو
9 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
دنیای عجایب
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی ❤️ 🍃🌸🍃 فوراً نبض شو گرفتم از بس کند بود به زحمت احس
🍃🍃🍃🌸🍃 و اگر دخترم طوری می شد خیلی احساس گناه می کردم،گفتم این وضعی که برای دختر تون پیش اومده ، ممکنه بندرت اتفاق بیفته نه تقصیر شما بود نه قابله ..قسمت بود به دست من بچه به دنیا بیاد کار خدا بود وگرنه منم کاره ای نیستم که همون موقع دکتر که مردی همسن و سال من معلوم می شد اومد روی صندلی پهلوی من نشست و گفت من دکتر ولی زاده هستم خانم اگر اجازه می دادین دست شما رو می بوسیدم ، من این همه مهارت تا حالا ندیده بودم چرا به فکر من نرسید که همین کار و بکنم از خودم خجالت کشیدم ، این همه درس خوندم و فکر می کنم اگر نمی رسیدین و اون خانم یه طوری می شد مقصر من بودم.واقعا عجیب بود که من منتظر بودم خودش بزاد البته نه که سعی نکرده باشم سعی کردم ولی نشد همه ی اون کارایی که شما کردین منم کردم ولی بچه باز رفت بالاتر و حالش بدتر شد به هر حال بهتون تبریک می گم،گفتم خاطرتون جمع کار منم نبودکار کس دیگه ای بود اینجا واقعا خدا به دادش رسید،بیچاره جدی نگرفت و گفت شکسته نفسی می کنین شما خیلی خانمی .میشه بفرمایید چیکار کردین که اگر به موردی مثل این بر خوردم جون مریض به خطر نیفته،گفتم اون داشت بیهوش می شد و هیچ کمکی برای به دنیا اومدن بچه نمی کرد پس زدم تو گوشش ..بچه هم که خیلی وقت بود آماده ی اومدن بود خودشو جمع کرده بود اون توی شکم جای نرم و لیزی قرار داره پس با دست هم هوشیارش کردم هم باسنشو دادم بالا بچه پاهاشو باز کرد و من تونستم بکشمش بیرون،اون که داشت با دقت به حرف من گوش می داد پرسید اگر یه وقت بچه خودشو باز نکرد چیکار کنم گفتم اگر هوشیار باشی اصلا نمی زاری کار به این جا بکشه‌.قبل موقع شروع درد زایمان باید شکم مریض معاینه بشه همیشه بچه خودش می چرخه ولی اگر نچرخیده بود قابله باید سر رو به طرف لگن بچرخونه تا موقع زایمان مشکلی پیش نیاد.اون دوباره می خواست بپرسه که گفتم …ببخشید آقای دکتر من خیلی خسته ام،با شرمندگی گفت …اگر من یه وقت کاری داشتم به من کمک می کنین ؟گفتم چه حرفا می زنین آقای دکتر شما تحصیل کرده هستین من چیکارم T ولی چشم اگر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم پرسید شما چند ساله این کارو می کنین ؟گفتم می دونین من از دیشب تا حالا این بچه ی سومم گرفتم ببخشید الان خیلی خسته ام(خوب اگر می گفتم فقط سه ماهه این کارو می کنم خیلی خوب نبود)واسه ی همینه بلند شدم که برم باز پرسیدشما مگه چند سال دارین ؟ فکر کردم خوب اینو می تونم بگم گفتم سی و هفت سال.با حیرت گفت آخه جوونترم به نظر میاین وقتی شما اومدین تو من گفتم محاله بتونین برای این زائو کاری بکنین واقعا آفرین.گفتم ای آقای دکتر ببخشید من دارم از خستگی میمیرم شما چی دارین از من می پرسین ؟ 🌕 @donyaye_ajayeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
دنیای عجایب
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی و اگر دخترم طوری می شد خیلی احساس گناه می کردم،گفتم این
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 و رفتم که وسایلم رو بر دارم و برم.همه با تشکر و قدردانی منو تا دم در بدرقه کردن ولی این وسط دکتر از من جدا نمی شد و تا دم ماشین منو بدرقه کرد و دولا و راست شد که انگار من بچه ی اونو به دنیا آورده بودم وقتی رسیدم خونه غروب شده بود و زهرا و نیره ازم یه پذیرایی مفصل کردن و کنار کوکب دراز کشیدم و گفتم اسم پسرتو بزار مرتضی ، اگر دوست دارین؟و خوابم برد یک ساعت بعد با صدای زهرا که منو تکون می داد تا بیدارم کنه از خواب پریدم . پرسیدم چی شده ؟ گفت اومدن دنبالتون،گفتم نه دیگه نمی تونم…نیره فوراً گفت پس من میرم که بگم شما نمی تونین باهاشون بری گفتم نه صبر کن ببین کیه اگر مریض خودم باشه نمیشه نرم باید برم قبلا قول دادم،باز حاضر شدم و رفتم و همون شب هم یک دو قلو به دنیا آوردم که کار خیلی سختی بود و اونم خیلی ترسیدم وقتی بچه ی اول به دنیا اومد دیدم هنوز هست.چون برای اولین بار بود دست و پامو گم کردم ولی خدا رو شکر اونم گرفتم و به خیر و خوشی تموم شد و من نیمه های شب برگشتم خونه،خلاصه این سه تا زائو برای من پر از برکت بود نزدیک ظهر در زدن ملیحه در و باز کرد دو تا ماشین پر از پیشکش و یک پاکت پر از پول سرازیر شد تو خونه …هنوز اونا نرفته بودن که ماشین بعدی و بعدی که یک طرف حیاط پر شده بود از روغن و برنج و گوشت گرفته تا گلدونهای قشنگ و دسته های گل و میوه و شیرینی و پارچه های نفیس خلاصه روز عجیبی بود برای منو بچه هام که دو سال پیش توی خیابون خوابیدیم خیلی با ارزش بود احساس من و اینکه می فهمیدم یک دست نامرئی منو با خودش میبره تماشایی بود.من گفته بودم میتونم و تونستم ولی می دونستم و یقین داشتم که معجزه ای هم در کاره بله این فقط به یک معجزه شبیه بود و بس ، به پول ها و پیشکش ها نگاه می کردم و می فهمیدم اینا از طرف خدا برام فرستاده شده سرمو رو به آسمون کردم و گفتم دستت درد نکنه اوستا کریم.خیلی دلم می خواست اکبر هم بود و اون روز رو می دید.عروسی نیره نزدیک شده بود و قرار بود نیمه ی شعبان که ده روز دیگه بود تو منزل آقا جان برگزار بشه ، نیره با رقیه و بانو خانم و ستاره دختر خانم رفتن خرید عروسی.من نرفتم چون هنوز جهاز حاضر نبود و من فرصت کمی داشتم ، 🌕 @donyaye_ajayeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
دنیای عجایب
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی 🍃🌸🍃 و رفتم که وسایلم رو بر دارم و برم.همه با تشکر و
🍃🍃🍃🌸🍃 اون روز یکشنبه بود و جمعه قراربود جهاز رو ببریم.در عین حال خیلی بی حوصله بودم ، چون از اکبر خبری نداشتم و هنوز نیومده بود ، دلم برای بچه ام تنگ شده بود و بی طاقت بودم مثل مرغ پرکنده بی هدف راه می رفتم و چشم از در بر نمی داشتم سه ماه بود ازش خبر نداشتم و نمی تونستم جلوی احساسم رو که دل تنگی بود بگیرم بد خلق شده بودم و همش بغض داشتم و دیگه دل شوره هم بهش اضافه شده بود.هر وقت میومدم بشینم سر کار ، یکی میومد دنبالم و تا میرفتم و برمی گشتم و بعدم خسته بودم کارم رو عقب میانداخت ، تا بالاخره زهرا و کوکب هم اومدن به کمکم و جهاز رو حاضر کردیم و همه چیز به موقع حاضر شد و حتی لباس عروس رو هم دوختیم و صبح جمعه یک ماشین باری گرفتیم ، کوکب و نیره رو حبیب برد که آینه قران ببرن . منو ملیحه و زهرا با رضا رفتیم،گفتم بهت خونه ی نیره نبش کوچه ی نور محمدیان بود یک خونه ی دو طبقه و خیلی بزرگ نمی دونی چه احساسی داشتم ، همه ی موهای بدنم بلند شده بود و یه لرز خفیف به تنم افتاده بود روزی که قاسم اونو از من خواستگاری می کرد فکر نمی کردم حتی یک بقچه بتونم برای اون تهیه کنم و چه غمی توی دلم بود و حالا با سر بلندی جهاز اونو آورده بودم.رقیه و بانو خانم ، خانم و دختراش و دخترای بانو خانم همه اومده بودن و چقدر من جلوی اونا سرافراز شدم.وارد خونه که میشدی یک راهرو بود که یک طرفش آشپز خونه ی مدرن و شیکی بود با بهترین وسایلی که تازه اومده بود.من برای اولین بار اجاق به اون خوبی می دیدم و طرف دیگه یک اتاق بزرگ که اونم ناهار خوردی بود با یک میز بزرگ و مجلل و بعد از آشپز خونه یک سالن پذیرایی با فرش و مبل های قشنگ و پنجره ی سراسری رو به حیاط و طرف دیگه اتاق نشیمن با همون پنجره ها ، یک حیاط بزرگ با حوضی استخر مانند …. طبقه ی بالا پنج اتاق با یک حال و یک حموم نمی دونستم نیره و قاسم اون خونه رو می خواستن چیکار ولی آقاجان با اینکه خیلی پیر شده بود فکر آینده رو هم کرده بودمن دیگه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم …خلاصه اثاث رو چیدیم و برگشتیم.من حالا منتظر اکبر بودم و چشمم به در بود اون اخلاقش مثل آقاش بود و نبودنش خیلی به چشم میومد دلم می خواست بیاد و ببینه که چقدر اوضاع رو براهه و من براش گرامافون خریدم ویک دفعه به فکرم رسید حالا که می تونم یه ماشین براش بخرم چرا نخرم ؟شاید به هوای ماشین اگر اومد دیگه نره این بود که فردا با رضا و حبیب رفتیم دنبالش و یه شورلت آبی خریدم و گذاشتم دم در خونه.. 🌕 @donyaye_ajayeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
دنیای عجایب
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی اون روز یکشنبه بود و جمعه قراربود جهاز رو ببریم.در عین حا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🍃🍃🌸🍃 حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط به راه بود اگر سر کار بودم حواسم پرت می شد ، اگر نه همش به در نگاه می کردم و منتظر بودم دلم شور افتاد بود برای دیدن و بغل کردنش پر پر می زدم .یک شب که با همین حال توی حیاط چشم به در بودم و نیره داشت برای ملیحه لباس می دوخت و اونم پیشش نشسته بود… من اومدم تو حیاط و کنار ستون روی پله نشستم و سرمو تکیه دادم به ستون و به در نگاه می کردم احساس می کردم اکبر میاد صدای پاشو می شنیدم چون نمی تونستم چشم از در بر دارم یقین داشتم اون میادتو این حالا بودم که صدای زنگ در به صدا در اومدبا عجله چادرم رو سرم کردم و خودمو رسوندم به در و زیر لب گفتم می دونستم میای فدات بشه مادر ، دلم گواهی می داد ولی با تعجب دکتر ولی زاده رو دیدم که با یه خانم اومده بود گفتم سلام آقای دکتر به این زودی گیر کردی چی شده؟.خانمی که همراهش بود زن جا افتاده ای بود که فورا گفت : میشه مزاحمتون بشیم و یه کم با شما حرف بزنیم ؟گفتم در مورد چی ؟ مریض دارین ؟گفت نه لطفا اگه میشه بیایم تو.گفتم بفرمایید و اونا اومدن تو و من نیره رو صدا کردم و ازش خواستم پذیرایی کنه و یه چایی بزاره خودم رفتم لباس مرتب تری پوشیدم و برگشتم.نیره اونا رو برده بود تو اتاق پذیرایی،خودم زیر دستی بردم و در همین حال فکر می کردم آخه با من چیکار داره اگر یه کاری با من داشته باشه که نتونم، آبروم میره دل ناگرون بودم ودلهره داشتم.زیر دستی ها رو گذاشتم جلوی اونا و گفتم الان چایی حاضر میشه و شیرینی رو گرفتم …… خانمه با شرمندگی گفت : خیلی باید ما رو ببخشید این موقع مزاحم شدیم قرض از مزاحمت این بود که دکتر ….. 🌕 @donyaye_ajayeb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸