#زندگینامهنادرشاه_افشار
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتشصتوسوم
سپاه احمد پاشا یک سپاه ضربتی بود و ضمن جنگ با نادر امیدوار بود که با توجه به شورش های داخلی در ایران که یوسف پاشا مامور آن بود ، نادر را در منگنه قرار دهد ، سپاه احمد پاشا زودتر از نادر به میدان جنگ رسید و با استحکام سنگرهای دفاعی و آرایش جنگی ، منتظر نادر که با تخت روان بسوی او در حرکت بود گردید
در سحرگاهی که نیروهای خسته ایران پس از چند روز راهپیمائی به سنگرهای نیروهای عثمانی رسیدند احمد پاشا فرصت را غنیمت شمرد و با یورشی همه جانبه ، حمله سختی را آغاز کرد ، سربازان ایرانی با وجود خستگی در برابر تاخت و تاز ترک ها ، به سختی ایستادگی می کردند و با وجود تلفات بیشتر نسبت به دشمن ، حتی یکقدم ، پا پس نکشیدند و پس از آن که خود را باز یافتند ، دست به حملاتی متقابل زدند
یکایک سربازان ایرانی که از شبیخون احمد پاشا به خشم آمده بودند چنان دیوانه وار و بی باکانه می جنگیدند که گوئی ، تنها برای مردن و کشته شدن ، این راه دراز را طی کرده اند ، نعره های نادر از بالای تخت روان ، کم و بیش بگوش سربازان می رسید و خون آنان را به جوش می آورد آواها و فریادهای خیل عظیم سربازان به هیجان آمده ایران چنان رعب انگیز و وحشتناک بود که پشت هر دشمنی را به لرزه می انداخت
هنگامیکه نخستین اشعه گرما بخش خورشید ، بر زمین سرخ رنگ میدان جنگ تابید و از خون های ریخته شده سربازان دو طرف ، هنوز بخار بر میخاست ، احمد پاشا و سردارانش با شگفتی متوجه شدند در برابر سپاهی پولادین و استوار ایستاده اند که چنانچه به همین منوال ادامه دهند حتی یک سرباز ترک ، بر جای نخواهد ماند ، لذا با سراسیمگی و وحشت زده از سنگرهای خود که در بیرون شهر قارص کنده بودند بیرون آمده و به درون دژ شهر خزیدند ، نادر هنوز از بالای تخت روان نظاره گر میدان جنگ بود و نعره هایش شنیده می شد
چند روز بعد ، پس از عقب نشینی احمد پاشا بدرون دژ ، تیره های لزگی به فرماندهی احمد جغتائی که با نادر سرِ ستیز و جنگ داشت به پشتیبانی از احمد پاشا ، پنهانی از دروازه باختری (غربی) دژ ، وارد شهر شده و آماده دفاع شدند ، با گذشت یک هفته ، دژ قارص مانند نگین انگشتری به محاصره سپاهیان ایران در آمد
احمد جغتائی و سرداران همراهش ، با مشاهده نیروهای در هم ریخته احمد پاشا ، وقتی متوجه شدند نیروهای احمد پاشا فقط در طول چند ساعت از سپاه ایران شکست خورده اند روحیه خود را باخته و رفته رفته این فکر در میان آنان پدید آمد که ما ، چرا بخاطر صفی میرزا باید خود را به کشتن دهیم و اختلاف نادر با عثمانیان چه ارتباطی به ما دارد ، این بود که به این نتیجه رسیدند که پنهانی ، پیکی به نزد نادر بفرستند و قول دهند که دروازه های شهر را باز کنند و در مقابل ، نادر نیز از گناهان آنان گذشت نماید
شبی از شب ها که پاسداری از یکی از دروازه های شهر به عهده لزگیان بود ، آرام و بی صدا دروازه شهر گشوده شد و نادر را آگاه ساخته و خود از داخل دژ ، به بیرون آمدند
احمد پاشا که از خیانت لزگی ها آگاه شده بود بسرعت دروازه دژ را بست و از نفوذ سپاهیان ایران بدرون شهر جلوگیری کرد ، لزگیان نیز آرام آرام در حال دور شدن از قارص بودند و بطرف زادگاه خود حرکت می کردند که ناگهان با سپاه نادر مواجه شدند
نادر که از طایفه لزگی ها بشدت کینه به دل داشت و خسارات زیادی از آنان دیده بود دستور داد آنها را تعقیب و بدون هیچ ترحمی بکشند ، دستور نادر بسرعت اجراء و تمامی لزگیان که در تاریکی شب ، در میان کوه و دشت پراکنده بودند شربت مرگ نوشیدند
از آن طرف احمد پاشا که تا کنون در هیچ جنگی شکست نخورده بود و سرداری بد خلق و بد رفتار بود و نام وی در اروپا ، لرزه بر اندام هر مدافعی می انداخت و به اصطلاح برگ برنده سلطان عثمانی بود ، اینک مانند موشی به تله افتاده بود و از ننگ این شکست ، بی حوصله و خشمگین شده بود ، شروع به آزار سربازان خود و مردم شهر که از محاصره به تنگ آمده بودند نمود
مدت زیادی نگذشته بود که سربازان ترک و مردم عادی شهر که از رفتار احمد پاشا به تنگ آمده بودند از هر فرصتی استفاده می کردند و از شهر می گریختند و تسلیم سپاه ایران می شدند ، از طرف دیگر توپخانه ایران نیز به سپاه اصلی ملحق شد و شهر قارص در آستانه دچار شدن به بلائی بزرگ بود ، به همین منظور فرماندار شهر بنام احمد افندی بهمراه تنی چند از بزرگان شهر که متوجه وخامت اوضاع شهر شده بودند نزد احمد پاشا رفته و درخواست کردند نزد نادر رفته و پیشنهاد صلح و آشتی بدهند
در جلسه فوق ، پس از فراز و فرودهائی به این نتیجه رسیدند که احمد افندی برای مذاکره آشتی جویانه به اردوی نادر برود و تقاضای صلح نماید