#دوستداران_ولایت
@doostdaranvelayat
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
#زندگینامهنادرشاه_افشار
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتپنجاهوهشتم
بامداد روز بعد نیک قدم برای سومین بار ، پا به درون چادر نادر گذاشت و رو در روی رضا قلی میرزا قرار گرفت ، نادر رو به نیک قدم کرد و گفت ، آنچه در چند جلسه قبل به من گفتی در حضور رضاقلی نیز تکرار کن ، نیک قدم همان حرفهای قبلی خود را تکرار می کرد
به هنگامیکه نیک قدم سرگرم صحبت کردن بود و رضاقلی سخنان او را می شنید ، آنچه مورد تائیدش بود را با تکان دادن سر ، تائید میکرد و در برخی مطالب که مورد قبولش نبود می گفت دروغ می گوید ، دروغ می گوید
زمانیکه صحبتهای نیک قدم پایان یافت نادر به رضا قلی گفت ، حال تو هم هر صحبتی داری بگو ، رضاقلی آهی کشید و گفت ، هر چند دفاع من سودی ندارد ولی با اینهمه عرض می کنم بخش هائی از سخنان این مرد پلید درست است و بخش هائی از آن نادرست و دروغ
نادر مجددا پرسید ، هنگامیکه با این مرد سخن می گفتی آیا کسی هم حضور داشت ، رضاقلی پاسخ داد هیچکس نبود ، نادر با خشم فریاد زد ، چطور چنین چیزی ممکن است ، یعنی حتی یک مستخدم و یا یک محافظ که همیشه در کنارت هستند نیز در آنجا نبودند ، آیا توقع داری من این حرف ها را باور کنم ، نادر سپس خنده ای بلند و اِستِهزاء آمیز سر داد (خنده ای که حاکی از تمسخر و ریشخند طرف مقابل باشد) و گفت ، این حرف های بچگانه ات در هیچ محکمه ای خریداری ندارد
رضاقلی که دلاوری و بی باکی و صراحت لهجه را از پدرش به ارث برده بود ناگهان برآشُفت (عصبانی شد ، اختیار از کف داد) و نتوانست خود را نگهدارد و بی اختیار با فریادی رعدآسا رو به پدر کرد و گفت
بخندید ، بخندید ، این خنده های خشم آلود ، یعنی فرمان کشتن من ، یعنی پذیرفتن دروغ های این مرد پلید و حیله گر و بی سر و پا ، یعنی قبول نکردن دفاعیات من و محکومیت بی جای من
شما هیچ رحمی در وجودتان نیست ، شما هزاران تن را تا به امروز بی دلیل کشته اید و از دیدن رنگ خون لذت می برید ، شما اگر روزی ، خونی نریزید آرامش پیدا نمی کنید ، چرا معطلید ، دنبال بهانه های پوچ نگردید ، تبرزین تان را بردارید و من ، و این مردک بدبخت را از این زندگی نکبت بار خلاص کنید ، حاضرم بمیرم و دیگر روی شما را نبینم
نادر با شنیدن این سخنان تند و گزنده ، یکه ای خورد و شگفت زده ، لحظه ای خاموش ماند ولی ناگهان دیگ خشمش بجوشش درآمد و زبانه کشید ، رگ های پیشانی پر چین و چروک و آفتاب سوخته اش متورم شد ، سفیدی چشمانش را خون فرا گرفت و به میان سخنان رضاقلی دوید و گفت ، ای پسر ناخلف ، چه گفتی
رضاقلی بی توجه به پدر و بدون اینکه مهلت بدهد یکسره حرف می زد ، او سپس رو به نیک قدم گفت ، خدا تو ملعون و دروغگو را که برای انتقام از پدرم ، آبرو و جان مرا نیز به خطر انداختی را لعنت کند ، ایکاش تو را می کشتم و یا تیرت به هدف می خورد و دنیائی آسوده می شد و من این روزگار نکبت بار را نمی دیدم
نادر که در طول عمر خویش هرگز چنین سخنانی را از کسی نشنیده بود سخن آخر رضاقلی را اعتراف صریح او به شمار آورد ، اطرافیان نادر مشاهده کردند نادر با آن همه توانمندی که در میادین جنگی با وجود زخم های بی شمار مانند کوهی استوار بود ، اینک تعادل خود را از دست داده و مانند آن است که دنیا دور سرش به گردش درآمده ، دو نفر از محافظان دویدند تا او را نگهدارند که با فریاد ترسناک و عکس العمل تند نادر ، وحشت زده به کناری رفتند
سکوتی خفه کننده ، دردآور ، سنگین و تحمل ناپذیر ، سراپرده نادر را فرا گرفت ، دست های نادر بشدت میلرزید و از شدت خشم ، لب هایش را می گزید ، دانه های درشت عرق بر گونه های نادر نشسته بود و به آرامی ، بر زمین می چکید و خیره ، به لب های پسرش چشم دوخته بود ، پسری که علاوه بر اتهامی به آن سنگینی ، چنان سخنانی گستاخانه و بی پروا ، در برابر او بر زبان آورده بود که تا کنون سابقه نداشت
آن سکوت مرگبار برای دقایقی بر چادر نادر سایه افکند ، و نادر نیز کمی بخود مسلط شده بود و نفس های به شماره افتاده اش ، کم کم به حالت عادی باز می گشت ، او در حالیکه عرق را از روی پیشانی اش پاک می کرد با کلماتی شمرده و آرام که از درون اما ، توفانی بود گفت ، پس تو آرزوی مرگ مرا داشتی و دوست داشتی تیر این مرد به هدف بخورد ، آفرین بر تو ، آفرین
رضاقلی که حالات روحی پدر را دید در حالیکه دلش به درد آمده بود با حالتی نزار و دلسوخته در مقابل نادر به زانو درآمد و گفت ، بس کن پدر ، به تمام اولیاء و انبیاء سوگند میخورم که بیگناهم ، التماس می کنم دشنه ای به من بدهید تا همین حالا به زندگی خودم پایان دهم ، دیگر حاضر نیستم هیچ سخن دیگری بشنوم ، خسته شده ام ، بس است ، دیگر بس است