🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#حکایت_آموزنده
🌀 بزرگی را گفتند:
تو بـرای تربیت فرزندانت چه میکنی؟
گفت: هیچ کار
گفتند: مگر میـشود؟
پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟
➖ گفت: من در تربیت خود کوشیدم،
تا الگوی خـوبی برای آنان باشم.
فرزندان راستی گفـتار
و درستی رفتار پـدر و مادر را می بینند،
نه امر و نهی های بیـهوده ای که خود عمل نمیکننـد.....!!!
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🌋 @doostibakhoda
✨ #حکایت_آموزنده ✨
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد
به خرش سلام
میکرد....
گفتن :
ملا این که خره
نمیفهمه که سلامش میکنی...!!!
گفت :
اون خره ولی من آدمم
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه....!!!
حالا اگه به کسی احترام گذاشتی
حالیش نبود،
اصلا ناراحت نباشید
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید
بذار اون نفهمه...
🌋 @doostibakhoda
🌸🍃🌸🍃
✅ #حکایت_آموزنده 👌
#گنجشکی_که_با_خدا_قهر_بود !
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...
گنجشک هیچ نگفت ...
و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتي
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...
سکوتی در عرش طنین انداخت.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی .🌺🌺🌺
#سوره_بقره_آيه_٢١٦
🌋 @doostibakhoda