#خاطرات_شهدا
🔅 شیرینیهای زندگی
جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم. یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟
گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟
برداشت و مثل همیشه هیچکدوم رو نخورد. میبرد خونه شیرینیهای زندگی را با خانواده قسمت کنه.
📍سید مرتضی آوینی
🌋 @doostibakhoda
🌴#خاطرات_شهدا | #سیره_شهدا
🌷از تهران تا سوریه برای دوستانش فرازهایی از خطبه جهاد نهج البلاغه را میخواند. قرآن تلاوت میکرد، گاهی ذکر میگفت، شعر و مداحی زمزمه میکرد:
سائل بی دست و پایم آقا پناهم میدهی... شهید گمنام سلام...
🔅🌷خیلی شوخ طبع بود. بعضی از حرفهای جدی را هم به شوخی میزد. نشاط مجلس بود طوری که وقتی نبود جای خالیاش حس میشد. شوخیهایش هم حساب شده بود.
برا حمایت از دین جانش را میداد. نترس و شجاع بود. جایی رد پایی از افراطیگری مذهبی دیده، و تمام قد کمر به روشنگری بسته بود. در دفاع از ولایت فقیه حتی از آبرویش مایه گذاشت.
🌷شبی به شدت تهدیدش کردند، رفقای محسن نگران بودند مبادا آسیبی ببیند، توصیه کردند تنها رفت وآمد نکند ولی در جواب با همان لحن همیشگی گفته بود: «آدم یک بار بیشتر نمیمیرد، من تا خدا را دارم از کسی ترسی ندارم» و با شجاعت، تنها در مسیر تردد کرد.
#شهید_مدافع_حرم_محسن_حیدری
🌋 @doostibakhoda
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍 لباس پاره شده....
🔻لباسش پاره شده بود. سوزن را نخ کرد و نشست به وصله زدن. گفتم بابا ناسلامتی تو رئیس ستاد لشکری، این طرف و اون طرف جلسه میری، خوب نیست لباست وصله پینه ای باشه. سرش را تکان داد و گفت بزرگان دینمون وقتی که لباسشون پاره میشد، وصله میکردند و میپوشیدن، یعنی شما میگی من از اون بزرگوارها بالاترم؟!
#شهید_اسماعیل_صادقی 🌷
🌋 @doostibakhoda
🌷 خاطرات همت:
🌿 بچه ها مجبور شده بودند عقب نشینی کنند. آتش زیاد بود و زمین و زمان میلرزید.
بیسیم به دست، بالای خاکریز ایستاده بود.
میخواست برگشت بچه ها باکمترین تلفات باشد.
باهر صدا دلم هُری میریخت پایین.
میگفتم الآن موج حاجی را میگیرد.
با هم غلت خوردیم تا پایین خاکریز. نفسش بند آمده بود، ولی چیزی نگفت.
آرام بلند شد و دوباره رفت سر کارش
#خاطرات_شهدا
🌋 @doostibakhoda