eitaa logo
دوستی با خدا
30.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
5هزار ویدیو
101 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/BB7a.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
😅 😆 ماموریت‌ما‌تمام‌شد، همہ‌آمده‌بودند‌جز«بخشے». بچہ‌خیلے‌شوخے‌بود☺️ همہ‌پڪر‌بودیم😢 اگر‌بود‌همہ‌مان‌را الان‌ مےخنداند.😁 یہو‌دیدیم‌👀دونفر‌ یہ‌برانڪارد‌دست‌گرفتہ‌ودارن میان .یڪ‌غواص‌روے‌برانڪارد‌آه‌و‌نالہ مےڪرد😫. شڪ‌نڪردیم ‌ڪہ‌خودش‌است. تا بہ‌ما‌رسیدند‌بخشے‌سر امدادگر داد زد🗣:«نگہ‌دار!»✋ بعد‌جلوے‌چشمان بہت زده‌ے دو‌امدادگر پرید‌پایین‌😳🤣و‌گفت: «قربون‌دستتون!‌چقدر میشہ؟!!»😁🤣 و‌زد زیر‌خنده‌و‌دوید‌بین‌بچہ‌ها‌گم‌شد بہ‌زحمت،امدادگرها‌رو‌راضےڪردیم‌ڪہ بروند ‎‎‌‌‎‎‌🌋 @doostibakhoda
🌸حسین پیچ و مهره ای وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند، مادرش گریه کنان گفت : آخر بچه شد تو یک بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟ یک هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند. بعد از رفتن خانواده، مجروحین دیگر شروع کردن به تیکه انداختن و سر به سر گذاشتن با او که: حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى! فکر کنم دیگر دکترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محکم کنند! آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج کنى بچه ات چه مى شود ! مى شود آدم آهنى! فقط مانده کمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یکى از بچه هات هم پینوکیو بشود! حسین که کفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان. اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند! 🌋 @doostibakhoda
🌸جاسم و سالم امدادگر ایرانی رسید به مجروحین عراقى. دلش به حالشان سوخت. کوله اش را باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم و ز یلی هاى مجروحین شد. تا آنکه رسید سر وقت یک مجروح عراقى که کولى بازى درمى آورد و نعره پشت نعره از حنجره بیرون مى داد. امدادگر تشر زد که : خفه خون بگیر بیینم سرسام گرفتم. چه مرگته. تو که سالمى ! و مجروح سر تکان داد و گفت : لا،لا. أنَا جاسم. هذا سالم ! نه، نه من جاسم هستم. سالم این است!.. و به سرباز کنارى اش اشاره کرد. امدادگر هم پِقى زد زیر خنده! 🌋 @doostibakhoda
🌸طمانینه سال 63 در هورالعظیم مستقر بودیم. فرمانده گردان «حمزه سیدالشهدا» ی لشکر 25- محسن قر بانی - مدام این نکته را به بچه های عمل کننده گوش زد می کرد که موقع حرکت با طمأنینه بروید و با طمأنینه هم برگردید. یکی از بچه ها که در جلسه ی توجیهی گردان حاضر بود و مثل دانش آموزهای زبر و زرنگ، شش دانگ حواسش گرم صحبت های فرمانده بود رو به اکبر خنکدار کرد و گفت: - اکبر آقا! ما نفهمیدیم این طمانینه کی هست؟ هر جا می رویم صحبتش است. با طمانینه بروید و با طمانینه برگردید. ما که الان چند وقت این جاییم، ندیدیم این رزمنده، تو جلسه ها و برنامه ها آفتابی بشود. 🌋 @doostibakhoda
🌸گور به گورشده در منطقه جایی كه ما بودیم بچه ها اغلب برای خودشان چاله ای كنده بودند و در آن نماز شب می خواندند. گاهی پیش می آمد كسی اشتباها در محلی كه دیگری درست كرده بود نماز می خواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان می كرد. یك شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و گفت:فلانی،دیشب خوب ما را گور به گور كردی! پرسیدم:منظورت چیه؟ گفت:هیچی می گویم یك خرده بیشتر حواست راجمع كن و ما را مثل كولیها خانه به دوش نكن. 🌋 @doostibakhoda
🌸لامپ برق در عملیات «والفجر 4» مقر بچه های لشکر 25 کربلا در «کامیاران» بود؛ منطقه ای نزدیک به شهر با فاصله ی چهار پنج کیلومتری از آن. جایی بهتر از یک سالن مرغداری برای یگان هامان نبود. و به خاطر فاصله ی زیاد شهر تا مرغداری، امکان برق کشی نبود. بچه ها مجبور بودند با سوی کم فانوس سر کنند. موتوربرقی آنجا سر و صدا می کرد و با جیغ و دادی که راه می انداخت، چند جایی را نور می داد. یکی از آن جاها، چادر فرماندهی بود. حسرت یک لامپ مثل لامپ خانه مان توی بابل را می خوردیم. همشهری های بابلی خودم هم دست کمی از من نداشتند، آنها هم وقتی لامپ های پرنور چادر فرماندهی که به چشمشان می خورد، حسرت نور، مثل خوره می افتاد به جانشان. با خودمان گفتیم اگر رو دست بگذاریم، از دیدن نور لامپ ها فقط حسرت دیدنشان به دل ما می ماند و از داشتن آن نصیبی نمی بردیم. پی چاره ای بودیم تا سلوله مان را منور کنیم به نور یک لامپ صد وات ناقابل. سوله ی بزرگ مرغداری را بخش بخش کرده بودند. واحدها برای خودشان با فاصله های نزدیک به هم، چادرهایی برپا کردند. بعد از کلی کلنجار رفتن، من و چند تا از بچه های چادر، به زحمت سیم برقی پیدا کردیم و درست از برق چادر فرماندهی تا چادر خودمان سیم کشیدیم. احتمال می دادیم سیمی که از روی چادرها ما و درست از زیر سقف مرغداری می آید، لو برود؛ برای همین که سیم دیگر، ولی این دفعه از باتری ماشین آمبولانس بهداری کشیدیم داخل چادر. آمبولانس همیشه درست بیرون چادر ما پارک بود. ارکان فرماندهی هر وقت سرمی رسیدند و می دیدند فقط چادر ما برق دارد، از تعجب شاخ در می آوردند، بعد هم می رفتند سیم را قطع می کردند، اما باز می دیدند، نور توی چادر ما از بین رفته. نمی دانستند که دستشان را خواندیم و از باتری آمبولانس، برقمان را تامین کردیم. عقلشان که به جایی قد نمی داد، کلافه می شدن 🌋 @doostibakhoda