*🟣 #خاطرات_شهدا ...*
🌹شهید سیدمجتبی نوابصفوی
💠وسط سخنرانیاش گفت: برام یه شمع بیارین. شمع رو که آوردند، روشن کرد و گفت: درِ اتاق رو کمی باز کنین. در اتاق که باز شد، شعلهی شمع، با وزش باد کمی خم شد. سید مجتبی گفت: مومن مثل این شعله شمع است و معصیت و #گناه حتی اگه به اندازه وزش نسیمی باشه، #مومن رو به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراط الهی دور میکنه.
به یاد شهدا صلوات ...
*🟣 #خاطرات_شهدا*
*☀️#شهید_دفاع_مقدس*
*🦋🌺 شهید امیر حاج امینی*
*💠بچه ها خیلی کسل بودن؛ آتیش شدید دشمن هم مزید بر علتِ خستگی بچه ها شده بود.*
*🔸یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد.*
*🔹برگشتم و دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی*
*بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد.*
*🔹۱۰_۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خوردگرد و خاک عجیبی بلند شده بود*🌪. *همین که گرد و غبار نشست دوربینمو برداشتم تا ببینم چه خبره.*
*رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم.*
*💠 دو تا عکس ازش گرفتم یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف)👆🏻*
*یه قطره خون رو لبش بود.😔*
*دیدم امیر تو اون حالت تو حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه.*
*🌻رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه #شهید شد.🕊🍃*
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊
#خاطرات_شهدا
خاطره ای زیبا از
#شهید_والامقام
#علی_چیت_سازیان
یک نمونه از کمک به دیگران در #سیره_شهدا
زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه .
من و #علی هم از منطقه بر می گشتیم .
تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون .
پرسید :
کجا می رین ؟
مرد گفت :
کرمانشاه
علی گفت :
رانندگی بلدی
مرد گفت :
بله بلدم
#علی رو کرد به من گفت :
سعید بریم عقب
مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا
عقب خیلی سرد بود
گفتم :
آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی ؟
اون هم مثل من می لرزید ، لبخندی زد و گفت :
آره، اینا همون #کوخ نشینایی هستن که #امام فرمود به تمام #کاخ نشین ها شرف دارن .
راوی :
#همرزم_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#خاطرات_شهدا
#شهید_مرتضی_عطایی
شهیدی که بعد از شهادت اشک چشمانش جاری شد...
نفیسه گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده...
حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید:
هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم.
شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...
نفیسه سر به زیر دارد
و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید:
حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد.
به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد...
🟣 #خاطرات_شهدا
#سردار_شهید
#غلامرضا_قربانی_مطلق
فرمانده سپاه پاوه
پس از پاکسازی جاده پاوه و استقرار در شهر ؛ غلامرضا به عنوان فرمانده سپاه معرفی شد و برادر احمد متوسلیان، فرماندهی عملیات را بر عهده گرفت . بر خلاف برادر احمد که اقتدار و سخت گیری اش می معروف بود ،غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت .به راحتی با هر کس می جوشید و محبتش خیلی زود به دل می نشست .تنها کسی که به راحتی جرات می کرد با برادر احمد شوخی کند ،همو بود و من متعجب بودم که با این اخلاق و روحیات ،چگونه با برادر احمد چنین رفیق و همدم شده است ؟به خصوص که سیگار هم می کشید ،حال آنکه برادر احمد از سیگار تنفر عجیبی داشت .البته گه گاهی بر سر مسائلی بحث می کردند ،اما خیلی زود دوباره با هم کنار می آمدند .
غلامرضا زبان فصیح و شیوایی داشت ،زمانی که احتیاج به سخنرانی ،مذاکره ،بحث و یا از این قبیل کارها بود ، برادر احمد او را می فرستاد .هر وقت از غلامرضا علت این امر را می پرسیدم ،بلند می خندید و می گفت: من چهره دیپلمات برادر احمد هستم .
🌹 #ایام_شهادت🌴