#روایت_بخوانیم 0⃣0⃣5⃣
مردها... | قسمت۲
همسرم آسمان پر از ابرهای گره خورده به هم بود که سالی یک شب، فرصت شدید باریدن داشت. باید میرفتیم تا قطرات بغضمان را توی دریای غم سقای کربلا حل کنیم. بالاخره با بسمالله و صلوات و خیره به بازخورد محمد، پا توی هیئت گذاشتیم. آخرهای سخنرانی بود. با اولین سلام به امام، من کنده شدم و رفتم. دیگر نه آنجا بودم نه فکر محمد و نه همسرم. سیاهپوشان قسمت زنانه مثل خیمه آن «اهل حرم»ی بود که بعد از نیامدن «میروعلمدار» و بی «سید و سالار» شدن، ترس از حرامی و نامحرم داشت توی دلشان میخزید.
روضهخوان از غمهای عباس خواند. از تمام ناامیدیهایش. وقتی مداح از شبِ گرفتنِ «شفا» گفت، تازه یاد محمد افتادم. صدای بچهگانه مشوشی از آن طرف پرده سیاه نمیآمد. فقط مردها بودند که با روضهی دست به کمر شدن امام داد میزدند و صدای لطمه زدنشان چنان بلند بود که توی میکروفن میپیچید.
مردی فریاد کشید «آخ جگرم»، که توی دلم یکهو گذشت کاش همسر من باشد. کاش قد تمام این یکسال داد بزند. گریه کند. کاش ترفند «هدفون میذارم تو گوشش و براش تو گوشیم بره ناقلا میذارم» گرفته باشد. کاش تا میتواند اشک بریزد، آنقدر که محاسن قبل از چهل سالگی سفید شدهاشْ خیسخیس شود.
چراغها روشن شدند و عطر هل فضا را پر کرد. سینی چای از آن سمت پرده با یک دست مردانه پیدا شد. دخترها از اتاق مخصوص بچهها بیرون زدند تا شکلاتهایشان را باز کنم. پسر کوچکم دواندوان آمد قسمت زنانه. صدای شاد محمد را از سمت مردانه شنیدم. پس همهچیز خوب بوده.
جوری آرام گرفتم که انگار عمو با مَشک و دستهای پر به خیمهی دلم برگشته. غذا به دست، از توی پیادهرو قطار شدیم سمت ماشین. توی راه به بازویش زدم:
-عجب روضهای خوند. سمت زنونه نزدیک بود یکی غش کنه.
سکوتش شک به دلم انداخت. محمد خوابآلود را بغل گرفت؛
-من از اول تا آخر روضه، بیرون بودم. محمد بیتابی میکرد. نمیخواستم مجلس و بهم بریزه. دلم میخواست بموقع برسم ولی نشد.
کلماتش یک حالتی داشتند. انگار قرار بوده اشک شوند ولی چون مجالی نبود، حالا کلمه کلمه چکه میکردند.
به چشمهای قرمز همسرم نگاه کردم.
شب عباس، شب مهمی بود. شب مردهای دلشکسته.
✍ #سمانه_بهگام
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣0⃣5⃣
قلممو به رنگ خون... | قسمت۱
در وسط مهمانی یکی میپرسد "free" یعنی چه؟ بلند میگویم «آزادی.»
بیحرکت میایستد، مات میماند و گنگ نگاهم میکند.
چشمان مرد میچرخد سمت مهمان دیگری که نشسته روبروی اسپیلت. همانکه شال روی سرش در جنگی نابرابر از قدرت باد کولر و نگهدارندگی کلیپس در جنگ است. جنگی از جنس پریشانی مو در باد.
پسرم فریاد میزند خون. نگاهم سریع میدود سمتش. خیره به تلویزیون است. تن بدون پای پسرک غزهای حتی از تصویر محو شده تلویزیون هم پیداست. پسرم میگوید:
-مامان حالا چه طوری دوچرخه سواری میکنه؟
سه سال پیش بود که پیشانی پسر یک سالهام با تیزی کاشی شکافته شد. دور از امکانات در خانهباغی آن سوی بوشهر بودیم. مثل برق دویدیم سمتش.
آه از غزه و آواری که آوار میشود رویت. نفسمان بند آمده و اشکهایمان جاری بود. پسر دو ساله را به مادروپدرم سپردیم. ترس از یک بخیه ساده برای یک ساله جانم و دوری چند ساعته از دو ساله جانم دنیا را برایم تنگ و تاریک کرده بود.
خانهها در ظلمت پس از انفجار چه گونهاند؟
در راه هی یک ساله را صدا میزدیم تا خواب نرود.
✍ #صدیقه_شفیعی
#غزه
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣0⃣5⃣
قلممو به رنگ خون... | قسمت۲
مادر زیر آوار مانده صدایش به بچه میرسد؟
رسیدیم بیمارستان. مرا پی نخود سیاه فرستادند. در دو دقیقه با ظریفترین نخ بخیه، شکاف پیشانی بسته شدهبود. من بیخبر بودم و یک ساله بیحس. نه او درد سوزن در پوستش را چشید و نه چشمان من رد سوزن را دید.
حالا نوبت "هبه" بود. یک نقاشِ اهلِ غزه. اخبار حکایتش را میگفت و هنرش را به رخ تصویر میکشید.
هنر رسمیترین زبان دنیاست و نقاشی عامترین و خواناترینش.
عرب باشی یا آریایی، اروپایی باشی یا آمریکایی تفاوتی ندارد. تصویر به زبان خودت با تو سخن میگوید. در همه طرحهایش قدس طلایی در وسط صفحه است و دور تا دورش خانههایی ساده اما سالم، پر از درخت؛ از زیتون تا کاج.
اول، تلویزیون تجمع مردم اروپا را نشان داد. حالا همه خواهان آزادی شدهاند. از یادآوریاش "کاراواجو" میآید به ذهنم. نقاش زبر دست ایتالیایی که با ظرافت جان میبخشید به تنهای بیجان طرحهایش. نقاشیهایش روایت میکرد، غم را، خشم را، نفرت و قتل را.
در تابلوهای "هبه" اما حیات را میدیدی. او دربند غزه بود و رهایی را میکشید. صدای اذان را انگار از قدس نقاشیها میشنیدی و صدای قهقهه بچهها را از زیر سقف خانه، حتی بوی برگ زیتون را.
"آزادی" را به چشم میدیدی، همین زندگی عادی را.
اهل هنر اهل لطافتند و در صلح با بشریت. "کاراواجو" ولی خشن بود. قمه به دست راه میرفت، دوئل میکشید و آخر سر جان گرفت از بیگناهی. در مهد "آزادی" سرانجام به مرگ طبیعی مرد.
سرم را بالا میگیرم و خیره به خانه "هبه" میشوم. تمام ساختمان خودشان و ساختمانهای اطرافش با خاک یکسان شدهبود. ناگهان غم با شتاب برندهای نفوذ میکند به عمق جانم و دردش پاهای بیرمقم را سست میکند. مینشینم. دستمال را از روی میز به میزبانی اشکهایم برمیدارم.
شال روی سر دخترک آرام گرفته. او هم اشکهایش را پاک میکند.
تلویزیون مکث میکند روی یک تابلو. "هبه" خودش را کشیده با چهار پسرش. دغدغه که داشته باشی حتی با چهار پسر قد و نیمقد میزنی به دل آرمانهایت. آمال و آرزوهایت را میپاشی روی تابلو نقاشی. مثل همان تابلو که نور افشانی آسمان قدس را کشیده بود در شهری آرام.
روز آزادی قدس است. سر میخورم توی آرزوها و بهانههایم. چهار پسر سختتر است از دو تا. در بازی رنگها فرصت اشتباه کم است. رد رنگ بر سفیدی تابلو میماند. ولی قلم را میشود خط زد و دوباره نوشت. او چه خوب میدانست که فرصتها چون ابر میگذرد. در او چه زنده بود که ایستاده نگاهش داشته.
پسر چهارساله چشمان قرمزم را میبیند:
_مامان گریه نکن.
پنج ساله هم میشنود. شتابان به سمتم میآیند. خودشان را جا میکنند روی دو زانویم. دستانم را حلقه میکنم دورشان. صورتم را خم میکنم روی سرشان، به نوبت میبوسمشان. بوی موهای لطیفشان میدود زیر بینیام.
حالا "هبه" آزاد و رهاست. تابلوهایش سوخته. جسمش هم. چهار پسرش هم. روحش حتماً بالای قدس آزادانه پرواز میکند.
کنار ساختمانشان ایستادهام. بوی خاک و خون میآید، بوی کاغذ سوخته، بومی نیمه سوز. میشناسمش. تابلوی آزادی قدس است. اشک امانم را بریده. سرم را میاندازم پایین. بال شالش زیر آوار پیداست.
اینجا جهان روایت هاست.
قلمم را برمیدارم.
قلممویش کجاست؟
کاش قلمم متبرک شود به قلممویش...
✍ #صدیقه_شفیعی
#غزه
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣0⃣5⃣
ملاکِ دینداری... | قسمت۱
تا رسیدیم، کنج دیوار کنار پردهها جا گرفتیم. مسجد شلوغ نبود ولی اینجوری کمتر به چشم میآمدیم.
محمدحسین از کنار محدودهمان جُم نمیخورد. فقط کمی خودش را کنار پردهها میکشید و دوباره برمیگشت سر جایش.
زینب بازیاش گرفته بود. از پشت عقب عقب میآمد. خودش را میانداخت توی بغلم و سفت چادرم را میچسبید.
فسقلخان هم که جایش تنگ میشد، نق میزد و صدای خنده زینب، با نق زدنهایش قاتی میشد.
از صبح حالم خوش نبود. خوراکیها همان اول ته کشید. روسریِ زینب را از زیر پایشان جمع کردم و خردههای چوبشور و بیسکویت را از لباسشان تکاندم.
سخنران از دینداری میگفت.
مدام انگشت روی بینی میگذاشتم. زینب چَشمی میگفت و کار خودش را ادامه میداد. نق زدنهای پسرک که به جیغ میرسید؛ دخترک جمعوجورتر مینشست.
فاطمه چند متر آن طرفتر با دو تا دوست جدیدش، نشسته بود به حرف زدن. نگاهش کردم. از آن چهرهی درهمِ قبل از آمدن خبری نبود. با لبهای غنچه، بوسهای در هوا فرستادم. با آن یک دندانِ افتاده، توی روسری و چادر، نمکیتر به چشم میآمد. لبهایش را بین حصار دستهایش غنچه کرد.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣0⃣5⃣
ملاک دینداری... | قسمت۲
گفته بودم خانه میمانیم و هیئت نمیرویم. آنقدر آه و ناله کرد که راضی به رفتن شدم. نای رفتن نداشتم. حوصلهی بکن نکن و بنشین هم اصلا. مگر عزاداری پای تلویزیون چه ایرادی داشت؟
به هر دری میزدم آرام نگهشان دارم. یک گوش را داده بودم به سخنران، تا از بحث عقب نمانم. یک گوش هم به دوتا فسقلی تا سر بزنگاه، بینشان میانجیگری کنم.
محمدمهدی و علی که بچه بودند راحتتر بودم.
پا منبریِ بابا بودند. مثل خانم مینشستم پای روضه. اشک و سینهزنی هرکدام جای خودش بود. حالِ خوبش هم به جانم مینشست.
حاج آقا سینه صاف کرد و ادامه داد:
- دینداری به کثرت نماز و روزه نیست. دینداری به کثرت مبارزه با هوای نفسه. شناخت کارهایی که از روی نفس انجام میشه خیلی ریزبینانه است.
ذهنم رفت پیِ کارهایی که صبح تا حالا کردهام.
اینکه دل به دلشان بدهم و صبوری کنم همان مبارزه با هوای نفس است. چه خوب شد که راحتی خانه را پس زدم و به مجلس آقا آمدم. به امید آنکه نگاهِ خاصِ آقا روی بچهها باشد. به قول حاجآقا، بچهها باید در این فضاها نفس بکشند. نفسِ راحتطلب به چه کارها که مجبورم نمیکند. هر چه میکِشم از نفس است.
دل دادم به بچهها. برای هزارمین بار نگاهشان کردم. اینبار، نه برای آرام کردنشان، فقط برای خودم. شاغولِ دینداریام دارد با این بچهها، پس و پیش میشود. اصلا انگار میزان و ملاک دینداریمان، با همین بچهها سنجیده میشود.
نم چشمهایم را با پشت دست گرفتم. آقا اگر همین چند دقیقهای که پا به پایشان آمدم و با اخم و تخم، زیر حالِ خوبشان نزدم بپذیری؛ برایم بس است.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣0⃣5⃣
حال خوش کودکانه... | قسمت۱
من بودم و دخترک شش سالهام. کوچه را که پیچیدیم سمت راست، برق گنبد طلایی علمدار افتاد توی چشمهایمان.
اینجور وقتها دلم سکوت میخواهد و روضهای که صدای زمینهاش باشد، یا اینکه همراه کاروانی شوم که مداحشان آرام میخواند و زنان پشت سرش، با چشمهایی خیس رو به حرم قدم برمیدارند. بعد من حال خوش زیارت را طلب کنم، و آقا حوالهام را بدهند.
نیاز نبود سعی کنم تا چیزی نظرم را پرت نکند. مغناطیس حرم، نگاه میخکوب را میطلبید. ولی همیشه کارها آنطور که میخواهی پیش نمیرود. صدای زینب ریخت توی سرم و عصبانی شدم. از روضه آرام و ذکر «عشق است ابوالفضل»ی که گرفته بودم، پرت شدم بیرون. میخواستم بزنم توی پرش:
-اینجا هم نمیتونم یه دیقه واسه خودم باشم؟ همه جا مامان، مامانت ادامه داره؟
✍ #مریم_راستگو
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣0⃣5⃣
حال خوش کودکانه... | قسمت۲
حتی توی فکرم چرخید که اصلا چرا دخترک را با خودم آوردم؟!
سرم را محکم تکان دادم تا فکرهای مزاحم، حال گداییام را به باد ندهند. باید صبوری میکردم. هوای اطراف حرم را عمیق در ریهام جا دادم. از کلمنهای قرمز وسط خیابان صورتم را خیس کردم تا آرام شوم:
-جانم مامان؟
زینب نگاهم نکرد. همانطور که چشمش مثل عکس یادگاری روی دیوار، میخ شده بود به گنبد ادامه داد:
-مامان من هر وقت میرم سمت حرم حالم خوب میشه.
لرزیدم. من درحال روضه و ذکر سرگردان بودم تا حال خوشی نصیبم شود، آن وقت دخترکم به این سادگی آن را جار میزد. آن هم فقط با رفتن به سمت حرم. من هنوز اندر خم کوچهای بودم که چند دقیقه پیش دورش زدم.
لبخند، چشمهایم را از کلمنها گرفت. دخترک ادامه داد:
-حتی اگه کربلا نباشم و به طرف حرم راه برم حالم خوبه. اگه توی ایران باشم، یا حتی توی استرالیا که خیلی دوره. میدونم اگه اونجا هم باشم و این طرفی حرکت کنم خوشحال میشم.
همه روضههای عالم سر خوردند توی چشمهایم. دستش را فشردم. زل زدم به گنبدی که نزدیکش میشدیم. چه خوب شد زینب را با خودم آوردم.
✍ #مریم_راستگو
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣0⃣5⃣
سی و پنج سال چگونه گذشت؟... | قسمت۱
عبا و قبا را آرام پوشید. چند بار دست کشید روی لباس تا توی تن صاف ایستاده باشد. عمامه را از روی تاقچه برداشت. روی سر مرتب کرد. به طرف در قدم برداشت. پرده حصیری را کنار زد. نعلین پوشید. سر خم کرد و بیرون آمد. آفتاب ظهر تیز میتابید. اشک جمع شد توی کاسهی پلکهای ورم کرده.
یا الله گفت و از اهل خانه خداحافظی کرد.
همسرش برای بدرقه تا کنار در همراهش رفت. با لطافت و مهر از هم خداحافظی کردند.
توی کوچه آرام قدم میزد. هر عابری که رد میشد سلام میداد. آقا دست بلند میکرد و مهر میپاشید به عالم.
نزدیک بازار چند نفر ایستاده بودند. جوانی خوش قد و بالا بین آنها چشم را جذب خود میکرد. قلب آقا تیر کشید.
قبل از رسیدن به آنها رو به دیوار کوچه با پر عبا چشمهای بارانیاش را پاک کرد. اشک راهش را پیدا کرده بود. از کنار آنها آرام و سر به زیر رد شد.
به سمت کوچهی مسجد دور زد. دختر بچهای از در خانه دوید بیرون. سمت آقا رفت و دامنِ قبا را سفت چسبید:
-آقا آقا منو نجات بده.
دست کشید روی معجر دختر بچه. کنارش نیمه نشست. مادر از در خانه بیرون دوید. ترکهای در دست داشت.
آقا سریع ایستاد. بغض کرد:
-چکار میکنی خواهر؟ این طفل صغیر است و بیگناه.
مادر سر به زیر انداخت:
-به شما بخشیدم آقای من.
✍ #فاطمه_بهرامی
#محرم
#حرکت_اسرایکربلا_به_طرف_شام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣0⃣5⃣
سی و پنج سال چگونه گذشت؟... | قسمت۲
آقا دخترک را به آغوش کشید. روی شانه نحیفش غم باران شد.
به بازار رسید. شلوغ و پر سر و صدا بود. هر کسی برای فروش چیزهایی که آورده بود، فریاد میزد. زنها و مردها مشغول خرید و چانه زدن بودند. بچه ها بین مردم میدویدند. صدای خنده شان تا آسمان میرفت.
توی بغل مادری که داشت پارچه میخرید نوزادی گریه میکرد. سرش را میچسباند به لباس مادر و با دست مَعجَرش را میکشید.
آقا دست جلوی صورت گرفت. صدای گریهاش بلند شد. صاحب پارچه فروشی آمد کنار آقا. چهار پایهای چوبی گذاشت تا بنشیند.
آب فروشی همان نزدیکی داد میزد:
-آب گواااراااا دارم. بفرمایید بنوشیییید.
پارچه فروش دست بالا برد:
-آب بیاور، مولایم بی حال شده.
شانههای آقا میلرزید. نگاهش رفت آن طرف کوچه بازار. قصاب گوسفندی را سر بریده بود. دست روی زانو گذاشت، کمر صاف کرد و ایستاد. قدمهایی بی جان برداشت. همانطور که سیلاب اشک روی محاسن جریان گرفته بود، رفت به طرف قصاب:
-برادر قبل از ذبح به این حیوان آب دادی؟
قصاب دست ادب بر سینه گذاشت:
-قربانتان بروم. مگر میشود آب نداده باشم؟ من مسلمانم و آداب ذبح را میدانم.
آقا خم شد. کلمات به سختی از بین لبهای لرزان و غمبار، داغ دلش را تازه کرد:
-برادر، مسلمانانی میشناسم که فرزند رسولالله را، عطشان و تشنهلب سر بریدند.
گریههای نوزاد به آسمان رسید...
✍ #فاطمه_بهرامی
#محرم
#حرکت_اسرایکربلا_به_طرف_شام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا فقط،
حضرت صاحب (عج)
را زمانی به ما هدیه میدهد؛
که شیعه از کربلا چنان درس آموخته باشد که یقین حاصل شود؛
مهدی، حسین نخواهد شد...
🎙 به کلام آقای محمد مهدی طباخیان
#عهدگرام
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣0⃣5⃣
به امیدِ.. | قسمت۱
پسر شش ماههام را روی پا میگذارم. برایش زیر لب آرام لالایی میخوانم. پلک چشمهایش به هم نزدیک میشوند و من همینطور که لالایی میخوانم، چرخی در گوشی تلفن میزنم.
فیلم مادری که دو بچه کوچک کفنپوش را بغل کرده و در آخرین لحظهها تماشایشان میکند، قلبم را به درد میآورد.
صدایم میلرزد. لالایی خواندن سخت میشود.
یک لحظه با دل میرم غزه، و بغلش میکنم. با او اشک میریزم و به صورت بچههایش که نگاه میکنم دلم میخواهد فریاد بزنم:
-آخ دنیا، چطور طاقت میآری.
-آه خدایا، عجب صبری داری.
مثل دو تا فرشته تو بغل مادرشان آرام گرفتهاند و دیدن مادری که با پارههای قبلش وداع میکند، جگر آدم را میسوزاند.
یک گوشه تکیه میدهم به دیوار و میایستم به تماشایش. چه چیزی میتواند دل این مادر را آرام کند؟ میبویدشان، میبوسدشان و تماشایشان میکند. دلش میخواهد فقط یک بار دیگر چشم باز کنند و بخندند تا جانش را برایشان بدهد اما حیف که برای این آرزوها دیر شده و پارههای قلبش، توی کفن هستند.
هر طرف سر بچرخانی، درد همین درد است و یکی با پاره تنش وداع میکند.
اینجا همه حال هم را خوب میفهمند.
✍ #ام_حیدر
#عهدگرام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣0⃣5⃣
به امیدِ.. | قسمت۲
صدای حسین، من را برمیگرداند پیش خودم. بیدار شده و با چشمهای قشنگش نگاهم میکند و میخندد.
با چشم پر از اشک، بهش میخندم و باز دلم میرود پیش مادری که دیگر چشمهای باز و لبخند بچههایش را نمیبیند.
قلبم پر از درد میشود، اما میدانم این درد، از ما آدمهای قویتری میسازد.
مادران غزه، با همه رنج و داغی که در سینه دارند، برای راهی که انتخاب کردند، محکم و مصمم ایستادهاند و یقین دارند با مقاومت و نصرت خدا، روی بساط ظلم و ظالم جمع میشود.
میروم برای حسین فرنی درست کنم و باز دلم میرود پیش بچههایی که الان گرسنهاند.
کاش میتوانستم بروم کنارشان. بغلشان کنم، با گرمای نوازش، کمی از سختی این روزها را از دلشان دربیاورم و برایشان غذا بپزم.
مادر بودن کار سختی است ولی این روزها، دیدن مادرها و بچههای غزه، مادری را سختتر کرده.
اما زندگی ادامه دارد.
به امید نابودی ظالم و ریشه کن شدن ظلم
و با امید تعجیل در فرج...
✍ #ام_حیدر
#عهدگرام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها