eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
507 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
221 ویدیو
7 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
3️⃣9️⃣8️⃣ تو فقط کوه باش و پابرجا| قسمت اول کوچه شهید یارندی شبیه کوچه‌های معمولی نبود. اولین بار که رفتم، حتی از سر کوچه هم این غیرمعمول بودنش مشخص بود. نه تنها خود کوچه، که مردمانش هم متفاوت بودند. کوچه یارندی یکی از کوچه‌هایی است که سند تک‌برگ جنایت رژیم صهیونیستی را دارد. کوچه‌ای که موج انفجار، دوکوچه این طرف و آن طرفش را هم درگیر کرده و ساختمان‌هایش در اثر موج انفجار به طور کامل تخریب شده‌اند. آوار در کل ساختمان به حدی است که هر لحظه حس می‌کنی الان قرار است بریزد. توی این خانه‌ها مردم بودند، درست از جنس ما. مردمی که بچه داشتند، سالمند داشتند و خانواده بودند. مردمی که سلاحی نداشتند تا وقتی حوالی ۳ بامداد یک موشک می‌خورد خانه بغلی‌شان و موج انفجارش باعث می‌شود کل خانه‌شان آوار شود، از خودشان دفاع کنند. مردمی که در یک شب انگار همه چیزشان را از دست دادند و کسی جز اسرائیل باعث و بانی‌اش نبوده‌است. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3️⃣9️⃣8️⃣ تو فقط کوه باش و پابرجا| قسمت دوم وقتی روی بطری‌های پلاستیکی برچسب «تو فقط کوه باش و استوار» را می‌چسباندیم فکر نمی‌کردیم آنقدر بتواند تاثیر داشته باشد. جملات روح دارند و روح جملات می‌تواند قلب‌ها را به هم پیوند دهد. شربت‌هایی که آماده کرده بودیم را ریختیم توی بطری‌ها تا ببریم و وسط ظهر روز پنجشنبه بین مردم کوچه یارندی پخش کنیم و این بهانه‌ای باشد برای اینکه سر صحبت را باز کنیم. یک هفته‌ای بود که صرفاً می‌رفتیم تا با مردم صحبت کنیم اما آن روز جنس صحبت‌ها طور دیگری بود. ازشان می‌خواستیم تا از شب حادثه برایمان بگویند. روایت‌ها از زوایای دید مختلف و خیلی تلخ بود... گروه جهادی از آقایان فرهنگیان و بسیج سازندگی هم در این کوچه کار می‌‌کردند. از جمع‌آوری وسایل و آواربرداری گرفته تا کمک به اهالی برای نظافت منزلشان. این تازه شروع کار ما در این منطقه هست و همه‌جوره در کنار مردم کشورمان، شهرمان و محله‌مان هستیم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4️⃣9️⃣8️⃣ یوسف غزه شهید شد!| قسمت اول سال‌ها قبل، زمانی که تصمیم گرفتیم اسرای فلسطینی را به ایران بیاوریم، بچه های غزه سوژه‌ای را معرفی کردند بنام فاطمه الزق که فرزندش یوسف را در زندان به دنیا آورده‌بود. مشکلاتی داشت که می‌خواست دکتر او را ویزیت کند. همراه اسرا آمد و بخاطر درمان چند هفته بیشتر هم ماند. همین باعث صمیمیت بیشتر بچه های امت با ایشان شد. محمود و یوسف، دو پسرش هم با او آمده‌بودند. یادم هست که خانم دکتر فروز رجایی‌فر ایشان را به خانه‌اش دعوت کرد و انواع غذاهای ایرانی را برایش آماده کرد. یاسر عرب هم زحمت تهیه یک مصاحبه مفصل با ایشان درباره زندان را گرفت که همان وقت منتشرش کردیم. ارتباط ما با ایشان تا حدی برقرار بود و از فعالیت‌هایی که با خانم‌ها داشتند مطلع بودیم. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4️⃣9️⃣8️⃣ یوسف غزه شهید شد!| قسمت دوم جنگ که شد، خیلی نگران ایشان شدم. یکی دو بار حال خودش و فامیل را پرسیدم. تا اینکه در یکی از ویدیوهای کمک رسانی بنیاد خدیجه کبری(س) ایشان را دیدم که در حال دریافت کمک بود. دلم خیلی شکست. به خانم خطیب پیام فرستادم که اگر بشود کمکی به ایشان بکنیم، چون خیلی آبرومند هستند. هر چند حالا این حال همه مردم عزیز غزه است... امروز که خبر‌ شهادت یوسف، پسر کوچکش، همان کوچکترین اسیر فلسطینی که تا سه سالگی در زندان مانده‌بود آمد، آهی کشیدم و بیشتر نگران مادرش شدم؛ چون خودش می‌گفت: «یوسف همراه تنهایی من در زندان بود وقتی که دستگیر شدم، در حالی که حامله بودم».او را که در چهره هم واقعا یوسف‌گون بود، خیلی دوست داشت. خدایا به ما توفیق منتقم خون مظلومان شدن را بده که دیگر دلی جز خون نداریم. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
5️⃣9️⃣8️⃣ دعای مستجاب مامان احادیث را یکی‌یکی روی کاغذ می‌نویسم. هر حدیث را روی دَر ظرفی می‌چسبانم. شاید کسی مثل مامان حاجتمند باشد. امشب شب امام مجتبی‌ست. دوباره دور هم جمع شدیم. ظرف‌های نذری با نعنا و کشک و پیاز داغ نقاشی شده‌اند. برای فامیل کنار گذاشته‌ایم و سهم همسایه‌ها را یکی‌یکی می‌بریم. آش رشته مامان، نذری است که مستجاب لطف و عنایت کریم اهل بیت است. همان آقایی که دوبار تمام دارایی خودش را در راه خدا داد.(۱) غلام سیاهی را به بهانه دادن لقمه نانی به سگ، آزاد کرد و به او باغی بخشید.(۲) همان آقایی که غذای خوب را برای کارگران و خدمتگزاران کنار گذاشت و خودش نان و کمی نمک خورد.(۳) مامان، برای روا شدن حاجتش هم ختم قرآن نذر کرد و هم آش رشته. همین که کلام امام مجتبی (ع) را روی دیوار مسجد خواند، نیت کرد. از امام حسن (ع) روایت شده "کسی که قرآن بخواند یک دعای مستجاب شده دارد، دیر مستجاب شود یا زود."* چیزی به اذان مغرب نمانده است. مادربزرگ، خاله و دایی آمده‌اند. موجی از آرامش روی صورت مامان، لبخند شده است. به خاطر سلامتی برادرش زیر لب الحمدلله می‌گوید. دعای امشب من شفای همه مریض‌ها است. ۱.علامه مجلسی، بحارالانوار، ج۴۳، ۳۳۹ ۲.ابن کثیر دمشقی، البدایه و النهایه، ج۸، ص۴۳ ۳.جمعی از نویسندگان، دانشنامه امام حسن، ص ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
6️⃣9️⃣8️⃣ ایرانیان کوفه با استادم نشسته بودیم در مسجد کوفه. داشتیم نماز می‌خواندیم که صدای «مرگ بر اسرائیل» و بعد هم «مرگ بر آمریکا» بلند شد. استاد گفت: «ایرانی‌ان!» سری تکان دادم که یعنی «بله». داشتم فکر می‌کردم چرا خودم هم اینقدر مسلّم گرفته بودم ایرانی‌‌اند؟ فقط چون لغت فارسی استفاده کرده بودند؟ یا لهجه‌شان هویت‌شان را مشخص کرده بود؟ استاد ذهنم را خواند. گفت: « فقط ایرانی‌هان که اینقدر تشنه یکی شدنن. تا کوچکترین فرصتی پیدا کنن جماعت درست می‌کنن. نماز به جماعت، شعار به جماعت و...» من تا قبل از این مسجد کوفه را با کلی اعمال و مقام می‌شناختم. اما شعار دادن امروز، باعث شد آرزوهای‌های نو و تصویری پیدا کنم. مثلاً آرزو کنم دفعه بعد که پایم به اینجا رسید؛ وقتی باشد که امام زمان(عج) تکیه بر منبر مسجد کوفه بزند و سخنرانی کند. کاروان کاروان از ایران راه افتاده باشیم و آمده باشیم ببینیم آقایمان چه دستور می‌دهند. وسط‌های سخنرانیِ حضرت هم یکی داد بزند: «تکبیر!» آن‌وقت ایرانی‌ها کنار مسلمین کل دنیا شعار بدهند و صدای‌شان لابه‌لای ستون‌‌های شبستان‌ بپیچد. ✍ 🏷 منبع ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣9️⃣8️⃣ «زیر نور ماه» |قسمت اول نوک بینی و سفیدی دور تیله‌های مشکی کوچکش زرد شده بودند. دستگاه عدد بالایی را نشان می‌داد و این از نظر پزشکی یعنی«نوزادتون زردیش بالا رفته.»‌ منِ تازه بچه دیده‌ی رقیق القلب، وقتی پسر سه روز‌ه‌ام را زیر دستگاه دیدم شکستم. نور آبی می‌خورد به قفسه‌ی سینه‌ی لاغری که مدام بالا و پایین می‌رفت. چشم بندی شبیه تل‌های کشی دخترانه، صورتی و پاییونی، روی چشم‌هایش بود. خون‌ریزی، بخیه، کمردرد و کم بودن شیرم قوز بالا قوز بودند. زندگی افتاده بود به جانم. انگار خدا می‌خواست توی کوره‌ی روزگار حسابی چکش کاری و محکم شوم. چشمه‌ی اشک‌هایم خشک شدنی نبودند. نیمه شب پای دستگاه نشسته بودم و شیر می‌دادم. ✍ 🏷 منبع ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣9️⃣8️⃣ «زیر نور ماه» |قسمت دوم یکهو دست‌ها و پاهام جوری خارش گرفتند که می‌خواستم مال من نباشند. بدنم داشت از من فرار می‌کرد. چشم چرخاندم و تکه‌های بزرگ کهیر روی پوستم شبم را کامل کردند. تقویم می‌گفت فردا همان روزی است که عالم به نور تو روشن می‌شد. توی همان حال یاد تو افتادم. با دست چپم اشک‌هایم را گرفتم و بلندش کردم. «تو رو به اشکای مادرت...» خورشید که خودی نشان داد از تنهایی درآمدم. بوی پماد و شیرخشک و نوزاد، توی اتاق پیچیده بود. کرونا حسابی زهره چشم گرفته بود از ما. همه از هم می‌ترسیدند. پسرم زیر چادر مادربزرگش رفت دکتر. وقتی برگشت همه‌چیز خوب شده بود. زردی او. کهیر من. شب رفته بود و روز با خودش نور را تا خانه‌ی ما رسانده بود. تلویزیون می‌خواند: «کریم کاری به جز جود و کرم نداره» ✍ 🏷 منبع ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣9️⃣8️⃣ می‌نویسم ز ی ا ر ت |قسمت اول آخ که یک هفته‌ای بیشتر نمی‌گذرد از روزی که نوشتم د ل ت ن گ ی. نوشتم که باز مرداد است و دلم هوای زیارت مشهد دارد. می‌خواستم از باب‌الجواد بروم، اذن دخول بخوانم، چشمانم که تر شد بروم سمت حرم. زیارتنامه را بگیرم دستم و تکیه بزنم به گوشه دیوار و خلوت کنم با خودم و قلب تکه تکه‌ام از دوری! بعد با هر فرازش تکه‌ای را بردارم و بند بزنم به آن دیگری. خوب که سرهمش کردم بگویم: آقا مثل پارسال برات کربلام رو می‌دید؟ روزها گذشت... خون مرداد داشت به جوش می‌آمد، ولی خبری نبود از اسم سفر... می‌ترسیدم بخواهم مرداد را دفن کنم و خودم فاتحه‌اش را بخوانم در حالی که توی پرونده اعمالش «زیارت امام رضا» را ننوشته‌باشم. دو هفته‌ای بود که آمده‌بودیم خانه جدید. همان که اسمش را خانه آرزوها گذاشتم بس که دوستش دارم، وسط باغ‌های گیلاس یک روستا. همان مدینه فاضله‌ام برای زیستن در این دو روز دنیا! اما مگر دو روز دنیا را می‌شود با درخت گیلاس و صدای رودخانه و هوای خنک روستا بگذرانی، ولی دلت بدون زیارت خنک شود؟ اسباب‌کشی و مخلفاتش تازه بارشان را بسته‌بودند و از خانه‌ام رفته‌بودند، اصلاً جایش نبود از همسر طلب زیارت و سفر کنم. هرچه مرخصی داشت برای جمع و جور اسباب و اثاثیه گرفته‌بود و هر چه پس‌انداز داشت ریخته‌بود توی شکم خوش اشتهای اثاث‌کشی. دل من اما این حرف حالیش نبود... ✍ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣9️⃣8️⃣ می‌نویسم ز ی ا ر ت |قسمت دوم تا روزی از روزها که فرشته‌ی فرستاده‌ی امام امام رئوف به دادم رسید، و چه جالب که خودش فامیلش «رئوفی‌منش» بود! گفت که نوبت هفتگی هیئتش را می‌خواهد به خاطر تنگی جا، خانه کس دیگری برگزار کند. من هم روی هوا زدم و داوطلب شدم. هی هم از منظره بالکن و پنجره آشپزخانه و کوچه باغ کناری فیلم گرفتم و برای رفقای هیئتی فرستادم تا دلشان هوایی شود و منت روی دلم بگذارند و بیایند... آمدند... چه آمدنی! اسم هیئتمان ثارالله است. تا پایش را توی خانه‌مان می‌گذارد، می‌گویم باز امام حسین(ع) مهمانم شده؛ من هم که عشقم امام حسین است و چه می‌خواهم بیشتر از این؟ ولی این بار یک جور دیگر شد. جوری که فکرش را هم نمی‌کردم امام رضا(ع) از خجالت آرزوهایم درآمد و تا خرداد بار و بندیلش را نبسته، سفره زیارتش را همینجا توی خانه‌ام پهن کرد، آنچنان که برایم شکی نماند همان شده که ازش خواسته‌بودم. استادمان از محبت ائمه به خاندان سلمان فارسی گفت و ما هم دلمان غنج رفت و سریع خودمان را بستیم به ریش سلمان، که هر چه باشد اگر اخلاق و رفتارمان به او نمی خورد، نژادمان حسابی با او جور است. ما هم که مثلاً نژادپرست نیستیم. بلندگو را دادند آقای مداح که هر کلمه‌اش گره خورد به تکه ای از آرزوهایم و آنچنان با طناب محکمی آن‌ها را به هم گره زد که هیچ طوری نمی‌شد زیارت را از جانشان بیرون نکشید. آقای مداح شروع کرد: «بیایید دم بگیریم و با هم حرم بریم... علی بن موسی الرضا یا رضا... علی بن موسی الرضا یا رضا... علی بن موسی الرضا یا رضا...» چه می‌شنوم؟ برویم حرم؟ کاش خدا یک چیز دیگر خواسته‌بودم. اما نه! چه بخواهم دیگر بهتر از این؟ زیارت با رفقای هیئتی. دقیقاً همان که سفارش داده بودم، بدون یک کلمه کم و زیاد... آقای مداح ادامه می‌دهد: « اذن دخولت را خوانده‌ای؟  ءَاَدْخُلُ يا رَسُولَ اللَّهِ، ءَاَدْخُلُ يا حُجَّةَ اللَّهِ‏ ءَاَدْخُلُ يا مَلآئِكَةَ اللَّه...» دیوانه می‌شوم. اذن دخول می‌خوانم. دستم را روی قلبم محکم فشار می‌دهم تا نکند فراری شود از حصار سینه‌ام. آخر اصلاً آمادگی زیارت ندارم. اشکم جاری می‌شود و صدایش توی گوشم با صدای رودخانه کوچه‌مان درهم می‌پیچد. اما اشک که صدا ندارد چه می‌شنوم؟ یعنی آقا به من اجازه ورود داده؟ باورم نمی‌شود، بلند می‌شوم جعبه دستمال کاغذی را بین جمعیت می‌چرخانم. می‌دانم همه اذن ورود گرفته‌اند و چشمانشان تر شده و حسابی دستمال لازمند. می‌نشینم. آقای مداح صلوات خاصه می‌خواند:« اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض...» دیگر باورم شده آمده‌ام مشهد. تکه‌های قلبم را روی فرش خانه‌ام پهن می‌کنم تا یکی یکی با هر فراز مناجات به هم بچسبانم. یادم می‌آید آب جوش برای آقای مداح نگذاشته‌ام. قلبم را همانجا رها می‌کنم، آب جوش را توی لیوان می‌ریزم و چندتایی قند کنارش می‌گذارم تا کامش شیرین شود و بیشتر بخواند. لیوان را رو به رویش می‌گذارم و پیش خانم‌ها برمی‌گردم. ✍ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣9️⃣8️⃣ می‌نویسم ز ی ا ر ت |قسمت سوم می‌نشینم کنار تکه‌های قلبم که مثل پازل شده‌اند. دیگر دارد جورچینم جور می‌شود. یک تکه اساسی اما جا مانده... نه... انگار دیگر نمانده... آقای مداح باز می‌خواند: «منم سینه زن، گریه کن، روضه خوان... به ابن الشبیبت بیا روضه خوان... که من جان سپارم زداغ حسین... براتم بده کربلای حسین... علی بن موسی الرضا یا رضا... علی بن موسی الرضا یا رضا...» دیگر حتماً دیوانه شده‌ام. مگر می شود هرچه را که می‌خواستم توی یک شعر بیست دقیقه‌ای بنویسند و بدهند دست آقای مداح تا بخواند برایم؟ آن هم بدون کم و کاست؟ درست مثل روزی که با هم وارد کربلا شدیم، مثل همان روز به جانم نشست... اجازه کربلا را که خواستم، تکه‌های پازل کامل شدند. هرچه گشتم دیگر جای خالی نداشت. فهمیدم وقت زیارت وداع است. سریع قلبم را جمع و جور کردم و گذاشتمش توی سینه تاریکم تا روشن شود به یمن زیارت. رودخانه اشک را که حالا دریا شده‌بود هم باید آرام می‌کردم. انگار که سر راه مشهد، شمال هم رفته باشی و دریا هم حسابی طوفانی باشد، بعد یکهو آرام شود و پاهایت را توی آب کرده و یک دل سیر غروبش را نگاه کرده‌باشی... حالا دیگر وقت رفتن بود. برای سلامتی مادربزرگ که خیلی دارد درد می‌کشد دعا کردم و عافیت خواستم. خاطرات شمال و مشهد را پیچیدم توی بقچه ترمه و گذاشتم توی جعبه جواهرات جانم. ده مرتبه یا الله گفتیم. بلند شدم چای ریختم توی فنجان‌های هیئت که رویش نوشته «یا زینب»، تا همه دلشان گرم شود به یاد چای عراقی و چای خانه مشهد. مدت‌هاست که این فنجان‌های روضه برکت آشپزخانه‌ام شده‌اند. دلم گرم شده‌بود. آرام بودم. درست همان حالی را داشتم که وقتی یک دل سیر زیارت می‌کنم نصیبم می‌شود. اصلاً دروازه دلت را که باز می‌کنی به روی ماه امام رضا، بهشت می‌شود دنیایت. شاعر حتماً یک چیزی می‌دانسته وقتی گفته: «دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من»... حالا دیگر مرداد می‌تواند با خیال راحت خداحافظی کند... ✍ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9️⃣9️⃣8️⃣ غذای حضرتی حالم خیلی گرفته‌است. انگار مریضی منتظر بود تا پایم به مشهد برسد و بساطش را در تنم پهن کند. اذن دخول را می‌خوانیم و وارد صحن طبرسی می‌شویم. رو به امام زیر لب مدام گلایه می‌کنم: «یه هفته‌ست اومدم، یه روز خوش نداشتم. یه زیارت درست و حسابی نیومدم، فقط درد و بی‌حالی کشیدم...» می‌دانم ناشکری می‌کنم و غرغرو شده‌ام اما ترمز را نمی‌کشم. بادی در گلو می‌اندازم و می‌گویم: «امشب شهادت امام حسن مجتباست. خداییش دلت میاد صله نداده ردم کنی؟» به سمت صحن امام‌ حسن‌مجتبی قدم زنان می‌رویم که یک دفعه دختر جوانی جلویم می‌ایستد. چند تا کاغذ مقابلم می‌گیرد: - سلام. فیش غذای حضرتیه. برین از اون جا بگیرین. مات و منگ به دو چشم مشکی‌اش نگاه می‌کنم. بعد از مکثی طولانی کاغذها را می‌گیرم. دقیقا چهار سهم است به تعداد ما و دوستانمان. اشک به پهنای صورت از چشم‌هایم می‌بارد. تمام غم و درد این چند شب بارش را جمع می‌کند و از دلم می‌رود. غذاها را می‌گیریم. روی فرش سبزآبی صحن می‌نشینیم و پک حضرتی را باز می‌کنیم. نان و پنیر و سبزی و پلو گوشت است. یک دانه برنج تبرکی در دهانم می‌گذارم. بعد از چند روز تلخنی دهانم را حس نمی‌کنم. نوای کریم کاری به جز جود و کرم نداره در ذهنم می‌پیچد. ✍ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها