فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌تخم شربتی رو معلق کن❌
اگه دلت میخواد شربتی که درست میکنی مثل بازاریا خوشگل بشه حتما این روش رو امتحان کن👌
#آشپزی
#خانه_داری
#ترفند
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💞 10 #نکته برای #اولین جلسه #خواستگاری
💠 1- دقت کنید شخصی که برای #ازدواج انتخاب می کنید، آیا شخصیت اجتماعی است؟ یعنی مجموعه حرکات، رفتارها، آداب معاشرت و برخورد اجتماعی اش با #عقاید شما همخوانی دارد یا خیر؟ اگر همخوانی وجود داشت، #تحقیقات جزئی در مورد خانواده اش به عمل آورید و خانواده او را با خانواده خود از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مقایسه کنید، اگر در یک ردیف بودید، به خواستگاری بروید یا اجازه دهید به خواستگاری تان بیایند.
💠 2- در مراسم خواستگاری، زیباترین لباس های تان را به تن کنید و پوششی مناسب داشته باشید چرا که اولین دیدارها همیشه در #اذهان باقی می ماند. در تمام طول مراسم خواستگاری، متانت و وقار باید از ناحیه هر دو خانواده #مراعات شود.
💠 3- هنگام صحبت کردن فرد مورد نظرتان، سراپا گوش باشید و دقت لازم را به عمل آورید تا مطالب گفته شده را بهتر بتوانید به خاطر بسپارید و هنگامی که خودتان #صحبت می کنید نیز سعی کنید سنجیده حرف بزنید.
#ادامه_دارد....
.•°``°•.¸.•°``°•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
آمده بود مرخصی.
داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم.
لابه لای صحبت گفتم:کاش میشد من هم به همراهت به جبهه بیایم.
حرف دلم را زده بودم...
لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد.
گفت:هیچ می دانی سیاهی چادر تو
از سرخی خون من
کوبنده تر است؟
همین که حجابت را رعایت کنی
مبارزه ات را انجام داده ای...
"خاطره از همسر شهید"
🌷شهید محمدرضا نظافت
#خاطرات_شهدا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
داشتم میگفتم؛.
این کوفیا،چیڪار ڪردن با امام حسینمون...😔
یاد خودمون افتادم 🤭
گناهامونچیڪارڪردباقلبامامزمانمون:))💔
#امام_زمان
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش سی و نه: رشید گفت: «شما حدیث معتبر سراغ دارید؟» گفتم: «پی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش چهل:
ریاض، انگار یهو مطلب مهمی برای گفتن یادش اومده باشه، با خوشحالی گفت:
«می گن عمر ابن خطاب داشته توی کوچه راه می رفته که الاغی از اون کوچه رد می شه و پاش می ره توی یه چاله و می لنگه. عمر گریه می کنه و می گه خدا توی اون دنیا از من سوال میکنه که چرا در زمان تو حیوونی پاش توی یه چاله رفته، و چرا اون راه، چاله داشته و...»
گفتم:
«خدا توی اون دنیا از عمر ابن خطاب می پرسه چرا در زمان تو پای یه حیوون توی چاله رفته، اما نمی پرسه چرا به دستور تو خونه دختر پیامبر رو آتیش زدن و چرا دختر پیامبر رو کتک زدی؟ این چه جور عدالتیه؟»
رشید که به وضوح عصبانی شده بود گفت:
«سبحان الله! شما چیزایی به بزرگان نسبت میدید که معلوم نیست از کجا می آرید.»
گفتم:
«چرا معلوم نیست؟ تا حالا که هر چی گفتم از منابع شما بود. این ماجرای بیعت گرفتن به زور از امام علی (علیه السلام) و آتیش زدن خونه ی دختر پیامبر رو که هم شیعه نقل کرده هم سنّی. خیلی از علمای اهل سنّت بعدها سعی کردند این ماجرا رو از کتابهاشون حذف کنن، اما هنوز هم می تونید اون رو توی بعضی از کتابا پیدا کنید.»
هیچ کدوم از اون حرفا رو نشنیده بودن. اخم های رشید توی هم بود. ریاض با چشمای گرد و یه کم بهت زده حرف ها رو دنبال می کرد. عمر ساکت و آروم بود و فقط نگاه می کرد. حق هم داشتن. آدمای بی دینی نبودن. به اون چیزی که فکر میکردن درسته، معتقد بودن. به نظر من، ارزش اون ها خیلی بیشتر از کسانیه که می دونن چیزی درسته و بهش عمل نمی کنن. من این جَدَل ها رو ناشی از جهل می دونم، نه عداوت.
رشید و ریاض شروع کردن به عربی با هم صحبت کردن. چیزی از حرفاشون نمی فهمیدم. فقط «رسول الله» ها رو می فهمیدم و «صحابه» رو. غذام سردِ سرد شده بود. دیگه خوردن نداشت. یه ۴۵ ثانیه ای با هم حرف زدن. بعد انگار ادامه حرفایِ خودشون باشه، یهو ریاض پرسید:
«پس گفتید چیزی درباره ی حکومت عدل عمر ابن خطاب نشنیدید؛ نه؟»
گفتم:
«نه، یعنی حکومت عادلانه ی معروفی که من شنیدهم منسوب به عمر ابن خطاب نیست.»
رشید:
«پس منسوب به کیه؟»
گفتم:
«حضرت علی (علیه السلام)»
پرسیدم:
«عمر ابن خطاب چه طور از دنیا رفت؟»
ریاض جواب داد:
«موقع نماز صبح با شمشیر به سرش ضربه زده ن و فرقش رو شکافته ن. این رو که حتماً خبر داشتید؛ نه؟»
واویلا... عجب اوضاعی! غیر از این مورد، درباره ی چند تا داستان معروف تاریخی دیگه هم ازشون پرسیدم. کاشف به عمل اومد که مورخان اهل سنت خوب از خجالت خودشان در اومدن و تا می تونستن به خلفا و هر چی صحابه ی مخالف ائمه است کرامات و رشادت بزرگ و کوچک بسته ن؛ مثل ماجرای آب آوردن حضرت ابوالفضل و قطع شدن دستشون و...
نمی شد هر چی می گفتن بگم که نه خیر این منسوب به فلانی نیست و مربوط به شخص دیگه ایه. بی خیال این بخش شدم.
ریاض، که متوجه شد من یه سری از حرفام رو می خورم و نمی گم، شاید برای این که من به حرف بیام، رو به رشید گفت:
«ایشون چند ماهی هست که اینجان. من می دونم که دروغ نمی گن. اما پذیرفتن این حرفا هم کار ساده ای نیست.»
و بعد رو به من گفت:
«میبینید؟ به ما این طوری گفته ن... به شما اون طوری... معلوم نیست همه ی اون هایی که تاریخ رو نوشتن آدم بودن، معلوم نیست کدوم راست می گن.»
گفتم:
«اما واقعیتی که اتفاق افتاده یکی بیشتر نیست. اگه براتون اهمیت داره، برید دنبالش تا پیداش کنید.»
رشید گفت:
«شما هم برید.»
گفتم:
«بله که می رم. جمله م اشتباه بود. منظورم همه مون بود؛ نه فقط شما.»
ریاض گفت:
«با کدام ملاک تاریخ رو باید سنجید؟»
اول فکر کردم که واقعاً برای حوادث تاریخی چه طور باید یک نسخه ی تحریف نشده رو پیدا کرد؟!»
داشتم فکر می کردم که خدا یه حرفی رو گذاشت توی دهنم که عقل خودم هم بهش نرسیده بود. گفتم:
«شما به تاریخ کاری نداشته باشید سعی کنید خود این افراد رو بشناسید. بعد ببینید چیزهایی که بهشون نسبت دادن معقوله یا نه.»
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄