دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش چهل و پنج: «کنفرانس مد» افتخار نصیبم شد (!) دانشگاه می خو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش چهل و شش:
... فردای اون روز، ساعت ۸ صبح، توی سالن کنفرانس بودم. یکی از طراحان مطرح مد سخنرانیش رو آغاز کرد. درباره ی لباس ها حرف زد و این که ویژگی لباسی که طراحی شده چیه. بعد هم مهمترین احساساتی رو که با دیدن اون لباس به افراد دست می ده ردیف کرد. لباس هایی که طراحیشون رو در قالب یک جزوه ی کوچک نشون میداد افتضاح بودن؛ تیکه پاره... شُل و وِل... همراه یه انبوه گردنبند و دستبند و کلاههای کج. اصرار خاصی بر رعایت نکردن تناسب رنگ توی کار بود. البته خانم طراح خیلی خوب توضیح داد که مهم ترین ویژگی طراحی لباس ها جلب توجهه که نیاز همه ی جوون هاست توی این سن و به همین دلیل انتظار داریم به سرعت فراگیر بشه و همه از این مد استقبال کنن.
حدود دو ساعت حرف زد از این که این لباسها اِل هستن و بِل هستن و ما برنامههایی برای جا انداختن این مد داریم. حرفهایی که میزد جالب بود؛ اما خود لباس ها... چه عرض کنم! اصلا آدم عاقل نمی تونست بپذیره چنین لباسی بپوشه.
مُد یعنی چی؟ یکی تعیین کنه که تو چه طور بپوشی و تو هم همون طور که ایشون تشخیص میده بپوشی! حالا کی گفته که اون بهتر از تو تشخیص می ده که تو باید چی بپوشی؟ اصلاً مگه می شه همه یه جور بپوشن؟ تکلیف خرده فرهنگها چی می شه؟ بچه های مایوت که توی جزیره شون هنوز تمساح شکار می کن، اما نفری یه دیش ماهواره دارن، از پس فردا قراره این جوری لباس بپوشن؟
توی فکر و خیال خودم بودم که ازمون دعوت کردن بریم برای پذیرایی شدن.
این بار توجهم به لباس خانم طراح جلب شد.
عجـــــب...
بسیار شیک و شکیل و سنگین! یه کت شلوار سرمه ای با یک بلیز یقه شکاری صدفی و یه گردنبند مروارید. موهای کوتاه مرتب داشت و اتفاقاً بسیار بسیار معقول و متناسب لباس پوشیده بود. من تنها خانم محجبه ی سالن بودم و با نگاه کردن به اون حس کردم همون قدر که اون توجه من رو جلب کرده من هم برای او جذابم. قطعاً اتفاقی نبود که به سمتی حرکت کردیم و دور میز چرخیدیم و به هم رسیدیم! گفتم:
«روزتون به خیر! من دانشجوی دکترای طراحی صنعتی ام. خیلی از طرح هایی که می گفتید برام جالب بود.»
- روز به خیر! چه خوب! شما عرب نیستید؛ نه؟
آفرین... خیلی خوب تشخیص داده بود! به احتمال زیاد نوع پوشش و رنگ پوستم بهش کمک کرده بود. گفتم:
«نه، من ایرانی هستم.»
- آه... خیلی خوبه! تا حالا با ایرانی ها برخورد نداشته م.
یه کم درباره ی ایران گپ زدیم و یه کم درباره ی طرح من و این که دقیقاً دنبال چی می گردم. هر چی بیشتر صحبت میکرد بیشتر مطمئن می شدم که انتخاب نوع و رنگ لباس هایش اتفاقی نبوده و همیشه همون قدر سنگین و وزین لباس می پوشه.
زمان کوتاه استراحت داشت تموم می شد و باید بر می گشتیم توی سالن. یه علامت سؤال توی ذهنم بود. تصمیم گرفتم اون رو به عنوان آخرین موضوعی که بینمون مطرح می شه بپرسم.
- عذر می خوام یک سؤال خصوصی!
- بله بپرس.
- این لباس هایی که تیم شما طراحی کرده به نظرتون قابل قبوله؟
- چرا که نه؟ مردم این مدل ها رو دوست دارن؛ چون مد رو دوست دارن. به ذهن تیم من رسیده که این هم مدلیه که می شه پوشید.
- لباس های فعلی شما به من می گه که اتفاقاً زیبایی رو توی همون طرح کلاسیک می دونید. در واقع، نگاهی که پشت انتخاب پوشش فعلی شماست صد و هشتاد درجه با اون چه پشت طراحی این لباس ها است تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباس ها رو میپوشید؟
ابروهایش رو بالا انداخت و خندید و همون طور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت:
«نه...نه... من یه مدیرم. شأن من نیست! این ها برای من نیست؛ برای مردمه.»
توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد، خودش بسیار سنگین لباس می پوشه و از مد تیم خودش پیروی نمیکنه، چون در شأن ایشون نیست! چون اون مدل ها برای مردم طراحی می شه، نه ایشون. جلّ الخالق!
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش چهل و شش: ... فردای اون روز، ساعت ۸ صبح، توی سالن کنفرانس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش چهل و هفت:
«ویرجینی مریضه!»
ویرجینی مریضه. این رو از خیلی ها شنیده م. یه دختر فرانسویه. اتاقش توی طبقه ی هم کف خوابگاهه؛ مثل من. این روزها زیاد می بینمش. تازه با هم دوست شدیم. دختر مهربون و خوش اخلاقیه. سنگین و رنگین رفتار می کنه. همیشه پوشش مناسبی داره. تنها دوست پسرش رو، که عکسش رو روی گردنبندش زده، خیلی دوست داره. مثل بقیه هم اهل شب نشینی های آن چنانی نیست.
اون روز عصر یکی دیگه از شب نشینی های دانشجویی بود. همه دو تا دو تا و سه تا سه تا با لباسهای ویژه از خوابگاه می رفتن بیرون. تعداد ماهایی که می موندیم توی خوابگاه خیلی کم بود. ویرجینی اومد جلوی در اتاقم. گفت که می خواد چند تا تصنیف فرانسوی (!) قشنگ بهم بده. چند تا از کارهای یه گروه بود که از یکیش خیلی خوشم اومد؛ کاری به اسم «فرانس تلکام». زیبا بود. موضوعش به نظرم جالب بود. از اداره ی مخابرات فرانسه تشکر کرده بود برای این که به فکر مردمه و زنگ تلفن های قشنگی داره. در واقع طعنه ای بود تا بگه اونا فقط به فکر جیب خودشون هستن و با صدای زنگ موبایل یه آلودگی به آلودگیهای صوتی شهری اضافه کرده ن. این مسئله شروع صحبت ما شد. حرف زدیم؛ از نستعلیق های روی دیوار اتاقم تا خودش و خودم... از این که کلاً و جزئاً چه کار می کنیم.
ویرجینی گفت:
«تو وقت هایی که تنهایی چه کار میکنی؟»
- با بچهها صحبت میکنم. کتاب می خونم؟ گاهی هم تلویزیون می بینم.
- شب نشینی های دانشگاه رو نمی ری؛ نه؟
- نه.
- چرا؟
- برای این که از این جور مراسم خوشم نمی آد.
- ناراحتت می کنه؟
یه جوری پرسید!
- آره... یه جورایی می شه این طوری گفت. چه طور؟ تو داری با بچهها می ری؟
- نه، هیچ وقت نمی رم.
- چرا؟
- ناراحت می شم.
ساعتش رو نگاه کرد. دستش رو کرد توی جیبش. یه چیزی در آورد. یه بسته قرص بود. گفت:
«من باید برم داروم رو بخورم تو هم میآی توی آشپزخونه؟»
- آره می آم. چرا قرص می خوری؟
- چون یه کم بیمارم.
- بیماری؟
- یه چیزی شبیه افسردگی... دکترم گفته.
- تو افسردگی داری؟... تو؟!
- به نظر نمی آد؟
- به نظر من که اصلاً! ... بقیه ی دوستات چی؟... خانواده ت؟... به نظر اونا تو افسردهای؟
- آره، اصلاً اول از همه مامانم گفت بهتره برم پیش دکتر.
- نمی دونم... به نظر من اصلاً بهت نمی آد افسرده باشی. مشکلت چی بود؟
خندید. انگار درباره ی موضوعی واضح سوال کرده بودم!
- همین که مثل بقیه نیستم. مامانم می گه یه دختر به سن تو پارتی می ره، با پسرها توی شب نشینی شرکت میکنه، می رقصه، شاده ... اما من اصلاً این جوری نیستم. دکتر هم بهم دارو داده. الآن یک ساله که دارو می خورم. دکتر گفته باید بیشتر با بقیه برم قاتی این برنامهها. اما من نمی تونم.
- خب تو چرا نمی ری؟
- نمی دونم. تو این جور برنامه ها اذیت می شم. از مست کردن بدم می آد. به نظرم عاقلانه نیست؛ آدم یه کارهایی می کنه که بعداً پشیمون می شه. دوست ندارم به آدمهای این طوری هم نزدیک بشم. رفتارهای بدی نشون می دن که من رو اذیت می کنه. من دوستِ پسرم رو دوست دارم دلم می خواد یک روز با هم ازدواج کنیم. کس دیگه رو هم دوست ندارم. اما توی این مهمانی ها هر اتفاقی می اُفته... نمی دونم چرا این اتفاق ها من رو این قدر اذیت می کنه... دست خودم نیست. اما دکترم می گه این خیلی مهم نیست و اگر قرص ها رو ادامه بدم، حتماً این مسئله رفع می شه.
ویرجینی پذیرفته بود که مریضه. توضیح بیشتری هم نداد. بچه ها دوتا دوتا یا چندتا چندتا با لباسهای ناجور و قیافه های اجق وجق از کنارمون رد می شدن. می رفتن که هر چه سریع تر به سالن مراسم برسن تا چیزی رو از دست نداده باشن. ویرجینی هم رفت؛ رفت که قرصش رو بخوره. چون مریضه. چون مثل بقیه نیست. چون بقیه مثل اون نیستن. ولی دکتر بهش گفته اگه اون قرص ها رو بخوره، بالأخره یه روزی مثل بقیه می شه...
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش چهل و هفت: «ویرجینی مریضه!» ویرجینی مریضه. این رو از خیلی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش چهل و هشت:
«امنیت هایی که از دست می رن»
جالب بود! اون جا بچه مسلمون هایی که به خصوص از کشورهای آفریقایی اومده بودن تعریفی از اسلام داشتن که بر اون اساس خود حضرت پیامبر هم مسلمون محسوب نمی شد. مثلاً اگه فرانسویها حس خوبی به یکی از احکام نداشتن، باید رعایت اون ترک میشد؛ از این دست بود خوندن نماز، گرفتن روزه، داشتن حجاب، رعایت حریم محرم و نامحرم و خلاصه هر دستوری که وجه تمایز فرهنگ اسلامی با فرهنگ غربی محسوب میشد. اما از طرف دیگه مواردی بود از نظر آن ها مورد تأکید اسلام بود. مثل چی؟ برگزاری جشن برای اعیاد مذهبی، مثل عید قربان؛ روزی که اعراب بهش می گن «عید الاضحی» و البته جلوی فرانسوی ها بهش می گفتن جشن گوسفند! عید قربان بر همه، اعم از پیر و جوان واجب بود که توی جشن شرکت کنن و گرنه سنّت رسول رو انجام نداده بودن. اما اگر وسط همون جشن و به سبب شرکت در اون مثلاً نماز قضا می شد، اهمیتی نداشت. چون نمی شد جشنی رو که برای خدا بر پا کرده ای ترک کنی برای خوندن یه نماز! یا مثلاً پیامبر فرموده ن مؤمن باید زیبا و شکیل باشه و روز عید هم لازمه که همه، تو اون شرایط و فقط شامل خانم ها می شه، به زیباترین شکل ممکن جلوی چشم تردد کنن و خودتون بخونید حدیث مفصل از این مجمل! کلاً دچار نوعی از التقاط فکری هستن که نتیجه ی اتفاق فجیعیه که برای فرهنگشون افتاده. اون ها مدتهاست از سطح «تهاجم فرهنگی» رد شدهن و موفق شده ن به مرحله ی «انهدام فرهنگی» برسن و در این مسیر تلاش روز افزون خودشون رو هم نباید نادیده گرفت!
از ظواهر که بگذریم، دخترها این رو از اسلام خوب یاد گرفته ن که باید خوش رفتار و مردمدار بود. اما این که در برابر چه کسی و کجا، براشون موضوعیت نداره و این طوری می شه که همه ی دخترها (همه ی دخترهای عربی که تا همین امروز دیده م!) پسرها رو تا سر حد مرگ تحویل میگیرن و از هیچ نوع خوش برخوردی در رفتار و کلام دریغ نمیکنن. پسرهاشون هم به تبع این وضع، تصور می کنن از راه که برسن با هر دختری، اگرچه مسلمون باشه، می تونن بگن و بخندن. هیچ حرمت ویژهای هم برای یه خانم مسلمون قائل نیستن. این مجموعه اتفاقات باعث شده دخترهای عرب، عزت و احترام چندانی پیش پسرها نداشته باشن. طفلی ها خودشون هم نمی دونن چرا تلاششون نتیجه ی عکس داره.
یه روز توی آشپزخانه با امبروژا مشغول طبخ «ماکارونی دانشگاهی» بودیم. روش پخت سریعی داره و بسیار لذیذه؛ ابتدا ماکارونی رو آبکش و سپس میل میکنیم. اگر پنیر پیتزایی چیزی هم روش باشه که بهتر! اگر نبود هم خدا رو شکر می کنیم که ماکارونی رو آفریده وگرنه وقتی تازه از دانشگاه می رسی خوابگاه به شدت گرسنه ای و حدود ده دقیقه تا تسلیم جان به جان آفرین فاصله داری، میخوای چه کار کنی؟
ماکارونی ها توی بشقاب سفید و چنگال در دست من و من پشت میز و دنیا به کام معده بود که پسر و دختری وارد آشپزخونه شدن. پسر، قد نسبتاً بلند و پوست سبزه ی تیره داشت. دختره هم لاغر و قد کوتاه و آن هم سبزه ی تیره، تیره تر از پسره بود. پسره ظاهر ساده و مرتبی داشت. توی لباس های دختره صرفه جویی ویژهای در مصرف پارچه دیده میشد. دختره رو نفهمیدم؛ اما به پسره می خورد عرب باشه. بعله... عرب بود! هر چی عرب توی آشپزخونه بود شروع کرد به سلام و علیک کردن با اون؛ به خصوص نائل که به طرز مشهودی پسر رو تحویل گرفت و با روی خیلی باز مدام یک کلماتی رو به عربی تکرار می کرد. طرف، بعد از احوالپرسی، چشمش به من افتاد و همون طور که به من نگاه می کرد، بعد از یه کم مکث، چیزی از ریاض پرسید. اون هم جمله ای گفت که کلمه ی «ایرانی» هم توش بود. پسره اومد سمت من و امبروژا و گفت:
«سلام علیکم! شما رو تا حالا ندیده بودم.»
-سلام. بله
- اهل کجایید؟
- ریاض که جواب سؤال رو که قبلاً داده...
بلند خندید و گفت «پس عربی هم می فهمید.»
- وقتی اعراب از کلمه های فارسی استفاده کنن، بله!
- هوووووم... ایرانیها باهوشن...
رو کردم به ریاض و پرسیدم:
«ایشون کی هستن؟»
این تنها راه حلی بود که به ذهنم رسید تا بتونم بهش بفهمونم خوشم نمی آد با هر کی از در بیاد تو حرف بزنم! ریاض توضیح داد که مراکشیه و قبلاً ساکن همون خوابگاه بوده و بعد با یکی از دخترهای خوابگاه، به اسم ژولی، از خوابگاه رفتهن. طرف احساس کرد خیلی با هم آشنا شدیم. به رسم دست دادن دستش رو آورد جلو و گفت:
«اسمم محمده.»
…………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش چهل و هشت: «امنیت هایی که از دست می رن» جالب بود! اون جا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش چهل و نه:
وقتی یک غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم. با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحن جدی گفتم: «مراکشی ها مسلمونن؟»
ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت:
«بله، شکر خدا که ما مسلمونیم!»
دختری که همراهش بود اومد جلو. محمد شروع کرد به معرفی اون:
«این ژولیه. ما... چیزیم... نامزدیم... یه چیزی توی این مایه ها!»
توی دلم گفتم:
«با این کاری که کردم واضحه که نامزدش اصلاً ازم خوشش نمی آد. دیگه معرفی کردن و آشنا شدن نداره.»
دختره کف دو تا دستش رو چسبنده بود به هم و با یه خنده ی خاص، که می شد دندون عقلش رو هم دید، به من گفت:
«سلام. خوشبختم از آشنایی شما.»
تا اون جا که می تونستم مهربون و با لحنی صمیمی جوابش رو دادم و خیلی اظهار خوشحالی کردم که با ایشون آشنا شدم. لازم بود همه جوره تلاش کنم تا متوجه بشه که من خودم رو نمی گیرم و خودم رو برتر از بقیه هم نمی دونم و به اندازه ی کافی هم خوش رفتارم و آن چه دیده صرفاً به دلیل رعایت احکام شرعی بوده. خب، تصور کنید همه ی این هایی رو که گفتم بخواهید توی یک عبارت همراه یه لبخند نشون بدید! قبول کنید که سخته. فکر می کردم اون هم اهل مراکشه. بعد فهمیدم اهل ماداگاسکاره. خودش می گفت «اهل مادا.» و در حالی که ذوق کرده بود گفت:
«ما مسلمونیم ها!»
امبروژا، که در همه ی اون مدت یه دستش زیر چونه ش بود و بدون هیچ حرفی ماها رو نگاه می کرد، با شیطنت سرش رو آورد بغل گوشم و گفت:
«اون هم مثل تو مسلمونه؛ اما خیلی کمتر از تو گرمش می شه!»
خندهم گرفت. خودم رو کنترل کردم و رو به ژولی گفتم:
«جدی؟ چه جالب! اسم ژولی ماداگاسکاریه؟»
- نه... فرانسویه... اسم خودم زینبه.
- زینب؟!... تو شیعه ای؟!
- شیعه؟... آهان... آره، من شیعه هستم اما دوست دارم ژولی صدام کنی.
- بله قطعاً همین کار رو می کنم.
ژولی دچار فوران احساسی بود. هر حسی رو خیلی اغراق شده بروز می داد. دختر خیلی سادهای بود. فهمیدم ماداگاسکاری ها یه جورایی هندی هستن، با همون فرهنگ و حتی تقریباً همون زبان، اما مستعمره ی فرانسه. مستعمره هم که یعنی «بی چاره». زبان رسمی کشورشون فرانسویه و اغلب مردمش شیعه هستند. البته میشد گفت چیزی از تشیع نمی دونن. فقط می دونن که شیعه هستن؛ در همین حد.
همون موقع یــه اتفاق های دیگه هم داشت توی همون آشپزخونه می افتاد که من از نگاه های ژولی متوجه شدم. همون طور که با من حرف می زد با گوشه ی چشم به اون سر میز نگاه می کرد. به عبارت دیگه، اون ور رو هم می پایید. من هم کمکم متوجه اون سر میز شدم. دیدم نائل و ویدد دارن با تلاش شبانهروزی سعی می کنن توجه محمد رو جلب کنن. نائل تند تند براش غذا می کشید و ویدد به زبان عربی خوش و بش می کرد.
ژولی صورتش رو برگردوند سمت من و دوباره لبخند زد و سنم رو پرسید. بعد هم با امبروژا سلام و علیکی کرد و از ملیتش پرسید. وسط جواب ما دوتا، گاهی نیم نگاهی هم به اون سر میز می کرد. متوجه شدم حواس ژولی بیشتر از این که به ما باشه به ته میزه و نتیجه گرفتم اوضاع خیلی خوشایندش نیست. به امبروژا نگاه کردم ببینم حس اون چی می گه. اون هم متوجه شده بود. ابروها و شونه هاش رو بالا انداخت و یه نفس عمیق کشید و فقط گفت:
«آی! آی! آی!»
این تو فرهنگ کلامی من و امبروژا یعنی «عجب اوضاعیه!»
همین کافی بود دیگه. یعنی اون هم همون چیزی رو حس کرده بود که من حس کرده بودم. پس قضیه به اندازه لازم و کافی آشکار بود.
ژولی چند ثانیه بود که ما رو ول کرده بود و کنار محمد وایساده بود. همه جور تلاش می کرد وارد صحبت دخترها و محمد بشه و خودش را هم خیلی شاد نشون بده؛ یعنی اصلاً چیزی نشده که! اصلاً هم ناراحت نیست! سعی می کرد با نائل همکلام بشه و چون عربی بلد نبود و اون ها باید فرانسه صحبت می کردن تا ژولی هم بتونه وارد بحث بشه، هی به محمد می گفت:
«فرانسوی صحبت کن بابا... چی می گی؟»
وقتی نائل شروع می کرد به صحبت کردن با یه پسر، انگار شیطان مجسم بود! حرکات و سکناتش اذیت کننده می شد. برای ژولی این شرایط بدتر هم بود. دلم برایش خیلی می سوخت. تلاش میکرد وزنه ای رو بلند کنه که زورش براش کم بود. از رفتارش با محمد مشخص بود که چه قدر بهش علاقه داره و از رفتار محمد... من چیزی نفهمیدم.
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش چهل و نه: وقتی یک غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش پنجاه:
...امبروژا، با دهن پر از ماکارونی، همین جور که می رفت بشقابش رو بشوره، با صدای بلند، به انگلیسی گفت:
«چه قدر رفتار این زن حالم رو به هم می زنه!»
یه لحظه صورتم داغ شد و چشمام گرد؛ که امبر با صدای بلند گفت:
«نگران نباش! این ها انگلیسی رو در این حد نمی فهمن.»
محمد برگشت و من رو نگاه کرد. نائل رو به محمد، با صدای بلند، به فرانسه گفت:
«این ها خیلی به زبان فرانسه مسلط نیستن. بیشتر انگلیسی صحبت می کنن.»
الکی می گفت. من و امبر فقط در مواقع خیلی خیلی خاص انگلیسی صحبت می کردیم؛ مثل وقتی که نمی خواستیم بعضی ها بعضی چیزها رو بفهمن.
نائل ادامه داد:
«راستی، محمد، تو می دونستی من توی الجزایر مجری رادیو بوده م؟ به خاطر تسلط به تلفظ های فرانسه و صدای خوبم (!) انتخاب شده بودم.»
ژولی به نائل گفت:
«نه، اتفاقاً اون ها خیلی خوب فرانسه صحبت می کنن. من الآن داشتم باهاش حرف می زدم. تلفظش هم فوق العاده بود.»
به نظرم رسید بحثِ بی خودیه پا شدم و ظرف هایم رو شستم که برم توی اتاقم.
تقریباً ده دقیقه بعد توی اتاقم بودم. امبروژا هم با من اومد تو اتاقم. چهار پنج دقیقه بعد صدای در اتاق بلند شد. گفتم:
«بله»
- منم ژولی. بیام تو؟
-بله، حتماً!
ژولی در رو باز کرد و گفت:
«می شه بیام پیشتون؟ محمد می خواد یه سری فایل از ریاض بگیره. رفت توی اتاق اون. من هم فکر کردم بیام پیش تو.»
خوشحال شدم که به خاطر رفتارم با محمد از دست من دلخور نیست. یه کم هم متعجب شدم از این که تقریباً همه دخترهای خوابگاه رو از قبل می شناخت و باهاشون دوست بود، اما ترجیح داده بود بیاد پیش من!
به هر حال با خوشحالی ازش خواستم بیاد پیش ما تا چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم. اومد تو. از ماداگاسکار گفت. از این که اون جا یک بار ازدواج کرده و همسری بدی داشته و ازش جدا شده و چون توی فرهنگ مادا طلاق خیلی بَده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحت تر زندگی کنه. از علاقمندیش به محمد گفت و از این که از بودن کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و زیباترین عکس هایی رو که از شهرهای ایران پیدا کرده بودم نشونش دادم.
شاید یه سی چهل دقیقه ای گذشت که محمد زد به در و با صدای بلند گفت:
«ژولی، نمی آی بریم؟»
وقتی می خواست با محمد از خوابگاه بره، برای بدرقه ش با امبروژا رفتم جلوی در. نائل و ویدد و چند تا از بچه های خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اون ها دست داد و باهاشون روبوسی کرد تا رسید به من. دست راستش رو گذاشت روی سینهش و سرش رو خم کرد و گفت:
«به امید دیدار.»
سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود این بار با لحنی مهربون تر جواب دادم:
«به امید دیدار آقای محمد.»
ژولی بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
«ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!»
درست متوجه موضعش نشدم. گفتم:
«دین من چنین اجازهای به من نمی ده وگرنه تو که می دونی نامزد تو برای من هم محترمه.»
همان طور که چشماش برق می زد گفت:
«می دونم، می دونم، ممنونم.»
شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد:
«می دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم...»
همین طور که با محمد می رفت برام دست تکون می داد و می خندید. امبروژا حرف هاش رو شنید. حس می کنم به شدت به فکر فرو رفت.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش پنجاه: ...امبروژا، با دهن پر از ماکارونی، همین جور که می رف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش پنجاه و یک:
«سلیم النّفس»
صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پرفیض دعای عهد بود و همه مون جمع می شدیم؛ خدا و من. مگه بیشتر از این هم نیازه کسی باشه؟ سی دی صوتی دعای عهدی که داشتم فوق العاده بود؛ ملودی زیبا، خوانندگی خوب، محتوای عالی... هیچی کم نداشت برای جذب یه مخاطب سلیم النّفس که همانا بغل گوشمان بود!
همه ی موادِ لازم فراهم بود؛ یه لپ تاپ که بلندگو داشته باشه، یک بلندگو که قادر به پخش اصوات باشه، یه دیوار اتاق که با قطر استاندارد ساخته نشده باشه، و یه عدد سلیم النّفس که دیوار به دیوار اتاق سُکنا گزیده باشه!
تا من صبحونه م رو خوردم دعای عهد هم تموم شد. در اتاق رو باز کردم که برای شست و شوی لیوان شیر کاکائوم برم آشپزخونه.
اِ... سلام!
(«اِ» واسه چی؟)
- سلام ویرجینی. خوبی؟
- خوبم. از سیلون خبر نداری؟
پناه بر خدا! می بینه تازه از در اتاقم اومدم بیرون ها! گفتم:
«نه. چیزیش شده؟»
- نه، چیزی که نشده. چند تا کتاب تاریخ ازش گرفته بودم؛ می خوام بهش برگردونم.
بهتون گفته بودم که سیلون دانشجوی دکترای تاریخه؟
گفتم:
«نمی دونم کجاست. اما به محض این که دیدمش می گم بیاد کتاب هاش رو تحویل بگیره.»
گفت:
«حالا به این سرعت هم نه. یه دو ماهی هست قراره کتاب هاش رو پس بدم.»
گفتم:
«عجب صبری داره!»
خندید و همان طور که می رفت پرسید:
«کار موسیقی قشنگ جدید گوش می کنی؟»
- اگه ارزش گوش کردن داشته باشه، چرا که نه؟
- پس برات دو تا کار خیلی قشنگ می آرم.
- منتظرم. فقط لطفاً روی من مثل سیلون حساب نکن! سیلون تاریخدانه. واحد شمارشش قرنه. من طراحم. واحدام کولیسیه. تا ده دقیقه ی دیگه نیاری، می آم دم اتاقت هااااا...
رفتن ویرجینی رو دنبال کردم. صدای لِخِ لِخِ دمپاییش توی راهرو می پیچید. خیلی دوست دارم این دختر رو. توی همین هیری ویری در اتاق همسایه باز شد. ریاض، که واضح بود تازه از خواب بیدار نشده، بدون سلام علیک گفت:
«تو با این آهنگ های قشنگی که داری موسیقی جدید می خوای چه کار؟»
خب، این یعنی همه رو شنیده م!
ریاض یه پسر مسلمونه و رفتار با اون مناسبات خاص خودش رو داره. اول از همه این که ریزه رفتارها برای اون معنی دارتره تا برای بقیه. گفتم:
« آفرین! آفرین! مستحبه وقتی به آدم ها می رسیم در پرسیدن چنین سؤالی نفر اول باشیم.»
خندید و گفت:
«سلام علیکم»
- علیک سلام.
- موسیقی جدید می خوای؟
- نه.
- چرا! خودم شنیدم به ویرجینی گفتی بیاره برات.
-نگفتم موسیقی جدید هر چی داری بردار بیار. گفتم اگه ارزش شنیدن داشته باشه، دوست دارم بشنوم.
- یعنی اگر چی باشه، می شنوی؟
- اگه حلال بود، تازه وقت می گذارم ببینم ارزش داره یا نه. سازنده ش اون قدر برای من ارزش قائل بوده که برای ساختش وقت بذاره و کار خوب تولید کنه یا نه. اگه ببینم اون چنین کاری نکرده، من هم وقتم رو برای شنیدن کارش هدر نمی دم.
یه کم من من کرد. بعد گفت:
«خب، از کجا می فهمی حلاله؟»
ببینید... خودش شروع کردها!
گفتم:
«می پرسی که بدونی من چه طور تشخیص می دم یا می خوای بدونی خودت باید چه طور تشخیص بدی؟»
- هر دو.
- خب، من به مرجعم مراجعه می کنم ببینم درباره ی حد و حدود حلال و حرام و نحوه ی تشخیص اون در موسیقی چه گفته.
- مرجع؟! مرجع کیه؟
ای بابا... خیلی زود بود برای مطرح کردن بحث «مرجع تقلید»!
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش پنجاه و یک: «سلیم النّفس» صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش پنجاه و دو:
...حداقل باید دو سه ماه دیگه بحث می کردیم تا به جایی می رسیدیم که بشه فهموند مرجعیت از کجا آمده و فایده ش چیه. پس همان بهتر که بحث عوض می شد. اشارهای به لیوان نَشُسته م کردم که یعنی دو ساعته می خوام برم بشورمش نمی ذارید. راه افتادم به سمت آشپزخونه. فهمید که رسماً پیچوندم. مشکلی هم نداشتم که بفهمه دارم می پیچونم. ادامه دادم:
«حالا من مرجع شما! از همون آهنگ هایی که به نظرتون قشنگه چندتا می دم گوش بدید تا تفاوت با ارزش و بی ارزش رو کامل حس کنید.»
در حین شستن لیوان، بچه ها یکی یکی وارد آشپزخونه می شدن. من داشتم توی ذهنم برنامه ی بحث جدید رو می چیدم؛ نحوه ی شروع، محاسبه ی زمان احتمالی هر فاز، نحوه ی تموم کردن و ترسیم مسیر بحرانی.
با خودم گفتم:
«چند تا موسیقی قشنگ می دم گوش کنه تا از شر این آهنگ های ضربی تند خلاص بشه. بعد اگه دیدم دل ها آماده است (!) دعای عهد رو می دم بهش که بفهمه ما محصولاتی هم داریم که محتوایش خیلی خیلی بر ظاهرش می چربه و دیگه این مدل رو اون ندیده...
اگه دیده بود، چی باید بهش بگم؟ خب، محتواها رو با هم قیاس می کنیم ببینیم اثر، چند مَرده حلاجه.»
خلاصه، تا دم در اتاقم فکر و خیال کردم. ریاض در اتاقش رو باز گذاشته بود. تا رسیدم جلوی در بلند گفت:
«همین آهنگی رو که صبح گوش می کردی بده. این چی بود که گوش می کردی؟»
- اون آهنگ نیست.
- چی می خونه؟
- دعا. عربیه. فارسی نیست.
براش بردم بشنوه. شنید. اما هیچیش رو نفهمید. گفت:
«این فارسیه!»
همون جا فهمیدم لحن و تلفظ مداح هیچ ربطی به زبان عربی نداره. گفتم:
«نه، عربیه.»
مفاتیح الجنان رو بردم پیشش و مجبور شدم عبارات رو براش از رو بخونم. گوش می داد. خیلی با دقت گوش می داد. گفت:
درباره ی چه کسیه؟
گفتم:
«امام عصر... آخرین اماممون که زنده هستن»
- آخرین امامتون؟
- نه آخرین اماممون!
نیشخندی زد و گفت:
«امام من که نیست!»
گفتم:
«باشه می خوای امام نداشته باشی؟ می خوای تنها باشی؟ پس کی تو رو نجات بده؟... اما، باشه. ایشون آخرین امام شیعه ها هستن.»
- کجاست؟ چند سالشه؟
- این رو که کجا هستن کسی نمی دونه. به موقع می فهمیم. امام متولد ۲۵۵ هجری قمری هستن.
بلند خندید. گفت:
«چه طور کسی این همه زنده بمونه؟»
گفتم:
«همون طور که حضرت نوح نهصد سال پیامبری می کنه.»
خنده ش رو قورت داد و گفت:
«خب، این همه یک نفر عمر کنه که چی؟»
- تو چیزی درباره ی ظهور شنیده ی؛ ظهور کسی که نجات دهنده ی انسانهاست؟
- آره، می دونم. یه نفر ظهور می کنه رو شنیده م...
- خب اون فرد کیه؟
- عیسی مسیح!
چشمام گرد شد. گفتم:
«مگه نه این که دین کامل نزد خدا اسلامه؟ مگه نه این که خاتم الأنبیا بر همه ی انبیا برتری داره؟ بعد، به نظر شما، این پذیرفتنیه که حضرت عیسی بیان نجاتمون بدن؟»
گفت:
«چه می دونم! آخه کسی نیست که بیاد... مگه عیسی نمی آد؟»
گفتم:
«چرا، حضرت عیسی هم می آن... خیلی های دیگه هم برمی گردن... اما در معیت فرزند پیامبر ما.»
پرسید:
«لابد می خوای بگی این فرزند رسول الله همین امام شماست.»
گفتم:
«بله همین طوره.»
شروع کرد به بحث کردن که اصلاً از کجا معلوم این فرزند حضرت رسول باشه و اصلاً پدر این فرد کیه و اون خودش پسر کیه و... اون قدر گفت و گفتم که به امام اول رسیدیم. بحث خیلی جدی شد. بحث درباره ی اثبات لزوم حضور امام بود و صفات امام و عصمت و...
توی کتش نمی رفت. مدام ایراد می گرفت. طبیعی هم بود. داشتم مشهورات ذهنش رو به هم می ریختم. مدام همه چیز رو زیر سوال می برد و هر چی توجیه و دلیل به ذهنش می رسید برای رد حرف های من ردیف می کرد. اما این واکنشش از همه ش برام جالب تر بود که وقتی دلیل کافی برای اثبات یک مطلب می آوردم و دیگه می موند چی بگه و حرفی برای رد حرفم نداشت می گفت:
«نه، نه، این جوری نیست!»
فضا خیلی سنگین شده بود. گفت:
«البته من این همه پافشاری تو رو روی این عقاید می فهمم. بالأخره عقاید خانواده و پدرانت این طور بوده و تو در چنین فضایی متولد شدی. خیلی احترام برانگیزه که این طور از اون ها دفاع می کنی...»
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش پنجاه و دو: ...حداقل باید دو سه ماه دیگه بحث می کردیم تا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش پنجاه و سه:
...گفتم اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش داشت، مطمئن باشید پیامبر هم بت پرست می بود. از این وجهی که شما گفتید خودم هیچ احترامی برای عقایدم قائل نیستم. اگه از همه ی دلایلی هم که گفتم صرف نظر کنیم من در شخصیت ائمه، به همون اندازه ی کم که عقلم می رسه، چیزهایی می بینم که نمی تونم اون ها رو امام خودم ندونم. دست کم این که آدم های بسیار خاصی بودن که قطعاً پیروی از اون ها ما رو به جای اشتباهی نمی رسونه.»
سکوت کرده بود. به نظرم اومد که دیگه منطق و دلیل بسه. بالأخره مغز آدمیزاد هم یه ظرفیتی داره! برای شکستن فضا گفتم:
«راستی، این دعایی که شنیدی انگار تلفظش خوب نبود؛ نه؟»
گفت:
«نه. اگه از رو نمی خوندی، نمی فهمیدم چی می گه. اون چیه؟... اون کتابه رو می گم.»
نگاهش به مفاتیحالجنان بود که گذاشته بودمش روی میز. دستش رو دراز کرد که برش داره که با یک حرکت سریع کتاب رو برداشتم. اگر برش نمی داشتم که می خواست یکی یکی درباره ی هر چه دعا هست سؤال کنه. حقیقت وقتش نبود.
- این یه کتابه... مجموعهای از یه سری دعا و مناجات.
سرش رو کج کرد و سعی کرد روی کتاب رو بخونه و با لهجه ی کاملاً عربی... چه عجیب!.. گفت:
«مفاتیح الجنان.... اُلالا...»
یکی از کاربردهای این کلمه توی فرانسه بیان احساس تعجبه. و ادامه داد:
«مفاتیح الجنان؟... کلیدهای بهشت همه توی این هستن؟»
- بعضی هاشون بله.
- خب ایران این همه کلید بهشت داره یکیش رو هم بده به ما الجزایری ها.» گفتم:
«مشکل الجزایر همینه که منتظره کلید رو بیارن بدن دستش. شما نون رو می رید اون ور خوابگاه می گیرید؛ اما کلید بهشت رو انتظار دارید بیارن دو دستی تقدیمتون کنن؟ اما چون کشور برادر هستید من استثنائاً یه کلید رو می دم بهتون.»
خندید و منتظر موند که ببینه کلیدمون چه جوریه. توی فهرست دنبال یه چیزی می گشتم که کارستون باشه. یکی از یکی بهتر بود. اما باید متنی پیدا می کردم که به درد اون بابا بخوره. خدا خودش کلیدش رو رو کرد. صفحه رو باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی کردم تلفظم درست باشه که برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه؛ نه صدایی، نه خنده ای، نه تکونی. یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت:
«بده ببینم این کتاب رو... تو اصلا نمی تونی بفهمی اون چیه؟»
کتاب رو از دستم گرفت. چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یه دکلمه، با همه ی احساسش، با یه لحن عربی غلیظ.
ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد چه قدر قشنگ خونده می شد:
«إِلَهِي وَ رَبِّي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ...»
«صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ...»
نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ مثل یک بچه ی کوچیک. سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودیم شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم تو آشپزخونه که راحت باشه. یه چرخی زدم فکر می کردم که آیا این ها همه ش اتفاقی بود؟ می تونست اون دعا رو بخونه و هیچیش نشه! نمی تونست؟
خدا وقتی اراده میکنه اتفاقی بیفته کسی جلودارش نیست. برگشتم همون جا که ریاض بود. گریه نمی کرد. اما خیلی هم حال خوشی نداشت. گفت:
«این کتاب رو می دی به من؟»
- ببخشید. فقط همین یه دونه رو دارم. بالأخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه!
- خیلی نیاز دارم به این دعا. سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی.
به زور لبخند زد و گفت:
«توی ایران که کلید زیاده... خب این یه دونه مال من.»
- آره زیاده! اما من متأسفانه همین یه دونه رو با خودم آورده م. متن این دعا رو از توی اینترنت می تونید پیدا کنید و بخونید.
- چی بنویسم؟
- بنویسید «دعای کمیل» این دعا رو امام به کمیل یاد دادن که وقتی نیازی مثل نیاز شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره.
- کدوم امام؟
- امام اولمون... ببخشید یادم نبود شما به امام نیاز ندارید! خب امام اول من؛ امام علی علیه السلام.
تلخ لبخند زد، یه لبخند خیلی خیلی رام، یه لبخند شبیه لبخندهای نزدیک به صلح، یه لبخند معطر، نزدیک به عطری که فضا به خودش می گیره، لحظه ای که امام لطف می کنه و محبت خودش رو وارد قلب کسی می کنه.
«کلید بهشت» رو از روی میز برداشتم و سفت چسبیدمش. ریاض همچنان ساکت بود و فکر می کرد. امام کار خودشون رو کردن! وقتی سلیم النّفس باشی چرا که نه؟
شک نداشتم همون روز شروع می کنه به جستجو کردن درباره ی امام اولش، حضرت مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش پنجاه و نه : - من می دونم که آخر الزمان یه نفر می آد... یعنی ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش شصت:
«ادیبانه...»
واقعاً می خوام بدونم اگه شما جای من بودید چه کار می کردید؟ توی یه همچین موقعیتی، به همین بدی... بگذارید از پنج شش ساعت قبلش بگم.
صبح شنبه در حال آماده کردن یک ارائه ی جذاب برای روز دوشنبه بودم. در حالی که برای صفحاتم طراحی های جور واجور انجام می دادم یه تصنیف زیبا هم گوش میکردم که مغی در زد. بعد از کسب اجازه، اومد توی اتاق که دیدم پشت سرش امبروژا هم هست. نفری یک مشت هله هوله توی مشتشون بود و خرت خرت می خوردن. به وضوح بیکار و علاف بودن و اومده بودن ببینن چه طور می تونن سرگرم بشن!
مغی گفت:
«چه کار می کنی؟»
گفتم:
«دوشنبه ارائه دارم.»
امبروژا گفت:
«اووووووه... حالا کو تا پس فردا!»
گفتم:
«نه بابا... هزار تا کار دیگه هم دارم.»
مغی گفت:
«پنج تاش رو بگو!»
امبروژا گفت:
«نه، صبر کن من زمان می گیرم تو تند تند پنج تاش رو بگو.»
گفتم:
«خدایا... بیاید بشینید کمکم کنید به جای این حرف ها!»
ظاهراً با بخش اول جمله م موافق بودن و بخش دومش نه. چون اومدن و نشستن؛ اما کمکی نکردن!
مغی گفت:
«چه قدر موسیقیت قشنگه! چی داره می گه؟»
نگاهشون کردم. هر دو روی تخت من جا خوش کرده بودن و زل زده بودن به من و منتظر باز شدن دهن من بودن. دیدم تلاش فایده ای نداره و اون هایی که من می بینم بیرون برو نیستن. با خودم گفتم: «عیبی نداره!»
توفیق بیش از حد تصور اجباری بود و من مجبور بودم به جای طراحی صنعتی یه کمی ادبیات مرور کنم. شروع کردم به ترجمه ی شعر.
دو سه بیت که ترجمه کردم امبروژا گفت:
«بگذارید یه شعر قشنگ انگلیسی براتون بخونم. فقط، مغی، تو اگه نفهمیدی، بگو فرانسه ش رو هم بگم!»
بعد یه چند بیتی خوند. از شما چه پنهون، بد هم نبود.
من که خودم اهل شعر و شاعری بودم، اون ها هم که با احترام دو جفت گوش مفت در اختیارم گذاشته بودن، دیدم وقتشه که یکی از برگهای برنده ایران رو رو کنم. گفتم:
«البته ادبیات در ایران جایگاه خاصی داره. ما شعرایی داریم که منحصر به فردن و جداً برای من سخته که مفاهیم شعرهاشون رو براتون به فرانسه بگم. چون خیلی فراتر از ظاهر شعر، محتوا دارن.»
بعد یه کم درباره ی صنایع ادبی گفتم و ردیف و قافیه رو توضیح دادم که البته باهاش آشنا بودن. یه کم هم درباره ی جناس های ادبی گفتم و نمونه بیت هایی رو براشون خوندم که خوب شیرفهم بشن درباره ی چی صحبت می کنم.
اواسط سخنوری شاعرانه ی من، سیلون هم، که دنبال مغی می گشت، به جمع سه نفره ما اضافه شد. سیلون با این که دانشجوی دکترای تاریخ بود. در حیطه ی ادبیات هم دستی بر آتش داشت. موضوع بحث ما که دستگیرش شد، شروع کرد به تعریف و تمجید از ادبیات ایران و با سربلندی توضیح می داد که شاعرهایی مثل حافظ و فردوسی رو می شناسه و چی و چی و چی...
از این که می دونست چی به چیه کلی کیف کردم.
من هم سنگ تموم گذاشتم و درباره ی این که کلاً چه قدر مردم ما آدم های فرهیخته ای هستن صحبت کردم. دوباره چند بیت شعر هم خوندم حالیشون کردم که شعری که خوندم خیلی قشنگه و مضامین بسیار ویژه ای داره و طبیعیه که لازمه ی فهم ارزش اون اشعار اینه که شنونده هم از نظر ادبیات، فرهنگی غنی داشته باشه. همین سه مورد کافی بود تا باعث بشه با هر بیتی که می خونم همگی بَه بَه و چَه چَه کنن! دیوان حافظ به دست، دنبال بیت های قابل فهم و البته قابل ترجمه بودم و الحق چه بیت هایی ویژه ای خوندم. موجی از عشق و شیفتگی از سوی دو فرانسوی و یه آمریکایی به سمت ادبیات ایران روانه بود.
اون قدر از «لایههای پنهان» اشعار فارسی گفتم و تحسین کنان اشعار سنگین و وزینمون رو به رخشون کشیدم که در پایان جلسه ی ادبیمون هر سه نفر جامه دران و برسرزنان اتاقم رو ترک کردن! اگر تصور کردید بعدش تونستم به آماده کردن ارائه م برسم، سخت در اشتباهید...
چند ساعت از این حکایت گذشت. عصر در حالی که دوباره تصمیم گرفته بودم بشینم اون مطالب نفرین شده رو تموم کنم، صدای در اتاقم اومد.
- نیلوووووو
آخه این چه طرز صدا کردنه؟ صدای امبروژا بود!
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش شصت: «ادیبانه...» واقعاً می خوام بدونم اگه شما جای من ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش شصت و یک:
...درِ اتاق رو باز کردم امبروژا گفت:
«می شه بدویی بیایی توی سالن تلویزیون؟ بدو... بدو...»
گفتم:
«چه خبره؟ چه قدر هولی!»
- بدو یکی از شبکه ها داره یه موسیقی ایرانی پخش می کنه. بچه ها توی سالن نشستن که تو بیایی برامون ترجمه کنی. درسته که اون ارائه دوباره در بدو شروع ساکت و خاموش موند، دیدم واقعاً یه فرصت طلاییه و چی بهتر از یه مانور تبلیغی دیگه درباره ی کشور ادیب و ادبیات دوستم. در اتاقم رو قفل کردم. امبروژا از ترس این که بخشهای زیادی از شعر رو از دست بده دست من رو می کشید و توی اون راهروی نسبتاً تنگ می دوید.
تقریباً بخش اعظمی از بچههای طبقه ی ما توی سالن بودن؛ مغی، ریاض، نائل، ویدد، سیلون، کریستف، ژولین، دینش، و...
به صفحه ی تلویزیون اشاره کرد و با خوشحالی گفت:
«می شه این رو برامون ترجمه کنی؟ فکر کنم ایرانیه.»
چشمم افتاد به صفحه ی تلویزیون. با خودم گفتم:
«این دیگه کیه؟»
بچه ها در سکوت کامل بودن تا تمرکز من به هم نخوره و یک وقت چیزی از کلمات رو جا نندازم و من چشمم به حرکات بی ربط خواننده بود و...
و از همه مهم تر شعری که قرار بود برای اون جمع ادیب و علاقمند ترجمه کنم. خواننده می خوند:
تیکه تیکه کردی دل منو
سر به سرم نذار دیگه می خوامت (!)
تیکه تیکه بردی دل منو
در به درم کردی، تو رو، تو رو می خوامت
بیا تو، خودت بیا تو
فقط تو بیا پهلوی من
و...
و این مفاهیم عمیق رو یه شصت باری خوند. عجب زحمتی کشیده بود شاعر! با خودم گفتم:
«چیه این درسته که ترجمه کنم؟ که اصلا ارزش داشته باشه وقت بذارم برای ترجمه ش؟»
اما نگاه همه به من بود؛ «فلاکت» به تمام معنا!
مغی گفت:
خب بگو دیگه! داره چی می گه؟»
گفتم:
«در واقع داره می گه که... ماجرا اینه که... یعنی خطاب به طرف مقابل داره می گه که از شدت علاقه به تو قلبم تیکه تیکه شده... و این که سر به سرم نذار، دیگه تو رو می خوام!»
امبروژا گفت:
«دیگه تو رو می خوام؟... یعنی چی؟... یعنی تا الآن که باهاش دوست بوده نمی خواسته طرف رو؟ حالا از الآن به بعد تصمیم گرفته که طرف رو بخواد؟»
مغی گفت:
فکر کنم می خواد بگه تصمیمم رو گرفته م و دیگه از امروز به بعد می خوام بیام خواستگاری. درسته؟ همین رو می خواد بگه؟»
گفتم:
«نه، نه دقیقاً! داره چیز دیگه ای می گه.»
با خودم فکر کردم:
«واقعاً چرا که نه؟ طرف وقتی این چند خط رو برای اون آهنگ نوشته اصلاً اون قدر برای شنونده ارزش قائل نبوده که به خودش زحمت بده روی بخش فنی و محتوایی شعرش یه کم کار کنه. حتی بهش فکر هم نکرده. اون وقت من می خوام با ترجمه محتوایش رو ارتقا بدم؟ خب نمی شه دیگه!»
امبروژا گفت:
«ببین نیلو... حس می کنم شاعر می خواد معشوق رو شگفت زده کنه، آره؟ می گه تو اذیتم کردی و بیچاره م کردی. حالا که این طور شد و این کارهای بد رو انجام دادی، دیگه از این به بعد... و بعد همین طور که معشوق منتظره که بهش بگه دیگه نمی خوامت طرف می گه دیگه می خوامت! نظرت چیه؟»
مغی گفت:
«آخه معشوق رو کی این جوری شگفت زده می کنه؟ داره مسخره ش می کنه. مگه نه؟»
سیلون خیلی جدی و در نقش یک استاد خیلی مسلط از روی مبل بلند شد و دستانش رو باز کرد و رو به بچه ها گفت:
«بچه ها... بچه ها بذارید دوباره شعر رو با هم مرور کنیم. زود درباره ی محتوای شعر فارسی نباید قضاوت کرد. دنبال نزدیک ترین معانی نباشید.»
تو دلم گفتم:
«نه، جون مادرت بذار همین یه بار رو از این بیت دری وری رد بشن برن. آخه این چیه که مرور نیاز داشته باشه؟»
سیلون رو به من ادامه داد:
«خب تو گفتی که دقیقاً می گه این معشوق، قلب من رو پاره پاره کرد... علاقه به تو... آره؟ درست فهمیدم؟»
گفتم:
«بله، البته تو خیلی قشنگ تر ترجمه ش کردی. اما می شه تقریباً گفت که شاعر دلش می خواسته همین رو بگه. یعنی اگه این رو گفته بود خیلی بهتر بود!»
با خودم گفتم:
«خدایا، چه غلطی کردم اومدم توی سالن!»
سیلون گفت:
«خب این که می گه سر به سرم نذار یعنی چی؟»
گفتم:
«یعنی دست از سرم بردار... برو... برو... چه طور بگم؟ یعنی برو. آن قدر مزاحم نشو. ولم کن. مثلاً همچین چیزی دیگه!»
عمر گفت:
«دهنت رو ببند و گم شو! آره؟ یه چیزی توی این مایه ها می گه؟»
ببخشید دیگه! کلاً ادبیات کلامی عمر این طوری بود. گفتم:
«نه، نه، معلومه که نه! شما خیلی بد ترجمه کردید. همون بود که گفتم دیگه. می گه ولم کن بابا. دیگه می خوامت.»
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش شصت و یک: ...درِ اتاق رو باز کردم امبروژا گفت: «می شه بدو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش شصت و دو :
...کم کم داشت حالم از اون شرایط به هم می خورد. بچه ها متوجه نمی شدن که من دارم سر کار می ذارمشون یا واقعاً متن شعر همین قدر سخیفه. خدا خدا می کردم که هرچه زودتر اثر فاخری که می شنیدیم بساطش جمع بشه. اما همیشه درست توی همین شرایط زمان کش می آد و واحد گذشت زمان از ثانیه به شبانه روز تغییر پیدا می کنه. سیلون دست به سینه وایساده بود و داشت سعی می کرد عمقِ نداشته ی شعر رو بفهمه! چند بار به سرم زد بهشون بگم:
«ببینید بچه ها، این اصلا در سطحی نیست که اسمش رو شعر بذارم. طرف یه چیزی خونده رفته.»
اما نمی شد آبروریزی بود. بعد از اون همه تعریف و تمجید درباره ی شعر و ادب پارسی و مردم ادیب کشورم جای همچین حرفی نبود. ویدد که سمت چپ مغی نشسته بود و تا اون موقع ساکت بود گفت:
«من فکر می کنم اصلاً با معشوقش مؤدب حرف نمی زنه!»
گفتم:
«خب، البته بله، کلاً شعرش جوری گفته شده که با آدم بافرهنگی طرف نباشیم!»
مغی گفت:
«خب، بعدش چی می شه؟»
شعر رو گوش کردم:
«بیا تو خودت بیا تو
فقط تو بیا پهلوی من!»
گفتم:
«می گه بیا!»
امبروژا گفت:
«خب بقیه ش چی؟»
- همین، می گه بیا.
- خب این که یک کلمه ش بود! بعد چی می گه؟
- می گه... تو بیا. یعنی همونه. فقط ضمیر شخصی اضافه کرده. می گه تو، خود تو بیا.
- خب، این رو که یه بار گفت چه قدر می گه آخه؟
- لازم بوده چند بار این نکته رو متذکر بشه.
با یه کم مکث گفت:
«بهره ی هوشی معشوق پایین تر از سطح طبیعیه؟»
- نه بابا... چه ربطی داره؟
- آخه تا الآن این رو صد بار گفته.
- ای بابا... چه می دونم؟ می خواد طرف شیر فهم بشه که خود اون باید بیاد. کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
- چرا یعنی ممکن بوده به جای این یکی دیگه بیاد؟
یه دفعه زد زیر خنده.
گفتم:
«لطفاً یه کم بیشتر تلاش کن که متوجه بشی.»
قیافه ش رفت توی هم با دندون شروع کرد به کندن ناخن انگشت کوچیکه ی دست چپش. گفت:
«من فقط دارم سعی می کنم فرهنگ ایران رو بشناسم...»
عمر و ویدد و نائل عربی حرف می زدن و خدا رو شکر نمی فهمیدم چی می گن. اما بقیه که با هم فرانسه صحبت می کردن داشتن نظرشون رو درباره ی ماشینی که خواننده سوارش بود مطرح می کردن! احتمالاً به این نتیجه رسیده بودن که نکته ی قابل بحث دیگه ای نداره.
به عنوان بیانیه ی اختتامیه ی جلسه ی پر معنا، بلند گفتم:
«ببینید هر کشوری هزار مدل آدم داره. هرکی فارسی می خونه یا فارسی حرف می زنه نشون دهنده ی فرهنگ ایران نیست. این خواننده هم زبون شعرش فارسیه؛ اما فقط همین بخشش با جامعه ی حداکثری ایران و فرهنگ ادبیاتش مشترکه. همین! توی همین فرانسه چه قدر اشعار دری وری و بی خود خونده می شه؟... خب، ادبیات فرانسه یعنی اون؟...نه دیگه!»
سعی کردم خودم هم تهش نتیجه گیری کنم که بحث تموم بشه.
نمی شد... باید اعاده ی حیثیت می کردم از ادبیات ایران! باید یه سری تِرَک موسیقی قابل دفاع پیدا میکردم، تکثیر می کردم، می دادم به اون جماعت؛ که قطعه ی تخریب کننده ی اون روز یه کم تو ذهنشون کم رنگ بشه. می خواستم این کار رو خیلی زود انجام بدم؛ اما قطعاً بعد از ساخت اون ارائه ی لعنتی!
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دوره های آموزشی کاملا رایگان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ #سفیر 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش شصت و دو : ...کم کم داشت حالم از اون شرایط به هم می خورد. بچ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش شصت و سه :
«اتاق پرو به وسعت شهر»
عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری بود و بوی بارون، هنوز نباریده، توی فضا پخش بود. باد ملایم و خنک و آرومی می وزید و اشتباه ترین کار، موندن توی خوابگاه بود. من و امبر هر چند روز یک بار دور دریاچه ی نزدیک خوابگاه می دویدیم. یه مسیر پنج کیلومتری داشت که نسبتاً خلوت و خوب بود. اما اون روز نرفتیم دور دریاچه. به جاش رفتیم که چرخی توی سطح شهر بزنیم. بعضی از فروشگاه ها حراج زده بودن. به همین دلیل افراد زیادی برای دیدن محصولات شون به اون جا می رفتن. یه بخش از این افراد هم دانشجوهایی بودن که نه برای خرید، بلکه برای تفنن و قدم زدن اون طرفها پیداشون می شد.
اصلاً نفهمیدم وقتی از خوابگاه راه افتادیم چه طور رسیدیم میدون «غلیما» از بس حرف زدیم و از در و دیوار گفتیم. همین قدر فهمیدیم که میدون شلوغ بود.
پیاده شدیم و با توجه به این که اون جا مرکز شهر بود. بقیه ی راه رو پیاده و قدم زنون ادامه دادیم. رسیدیم به یکی از فروشگاه های نسبتاً بزرگ که انواع لباس و پارچه و حوله رو حراج کرده بود؛ بعضی ها بیست درصد تخفیف بعضی های دیگه سی درصد، تعدادی چهل درصد، و اون بخشی هم که مطمئن بودی احدی نگاه هم نمی کنه پنجاه درصد.
به پیشنهاد امبر رفتیم سراغ بخشی که لباسهای مخصوص ورزش داشت؛ انواع تی شرت و شلوار گرم کن و خلاصه لباس های ورزشی زنونه و مردونه. توی یکی از قفسه ها افتخار ملاقات با نوعی لباس ورزشی زنونه نصیبمون شد؛ یک شلوارک کوتاه و یک تاپ نیم تنه که بندی هم برای نگه داشتن اون دو وجب پارچه نداشت و احتمالاً به حول و قوه ی الهی خودش سر جاش می ایستاد. واقعاً چه قدر علم پیشرفت کرده.
در حال برانداز کردن اون لباس بودم که خانمی، تک پوش به تن و شلوارک به پا، یکی از اون ها رو برداشت و از یکی از آقایون متصدی لباس ها پرسید:
«این ها همین یه اندازه رو دارن؟»
آقا جواب داد:
«نه، اما اون که برداشتید فکر کنم هم اندازه ی شماست. اجازه بدید بیام نگاه کنم.»
متأسفانه اون جا عادیه. تکنولوژی پیشرفت کرده آدم ها پسرفت!
دستگیرش نشد حکایت اندازه ی لباس و
وضعیت اون خانم چیه. این بود که پیشنهاد کرد خانم لباس رو بپوشه. خانمی که عرض شد لباس ورزشی به دست رفت سمت سه چهار تا اتاقی که سمت راست ما بود. در یکی از اتاق ها رو به سمت خودش کشید که صدایی از داخل اتاق با خونسردی گفت:
«این تو منم!»
خانمه گفت:
«متأسفم»
...و با سرعت در رو بست. رو کرد به ما و بدون این که حرفی زده باشیم در توجیه بی دقتی خودش گفت:
خب چه می دونستم کسی اون جاست؟... هان... از کجا باید می دونستم؟ ما هیچ وقت نمی دونیم کی کجاست! از کجا بدونیم؟ هان؟»
طرف شیرین نمی زد! خیلی هم عاقل بود. فقط خیلی خجالت کشیده بود. برای همین حس می کرد با توضیح دادن مکرر علت وقوع حادثه از شرمندگیش کم می شه. به نظرم آدم محجوبی اومد؛ شاید هم خجالتی. به هر حال حتماً حیا و عفت رو خوب درک کرده بود که اون قدر معذب شده بود دیگه! در دوم رو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق پرو شد. به ده دقیقه نرسید که از لای در بلند گفت:
«آقا... آقا... لطفاً!»
متصدی لباس های ورزشی سر جاش نبود که به داد طرف برسه. داشتم با خودم فکر میکردم:
«این خانم با حیا و محجوب واسه چی داره دنبال یه آقا می گرده که سؤالش رو بپرسه؟ به خصوص این که باید در رو هم خیلی کم باز کنه و سؤال کردن از لای در هزار جور مشکلات داره. خوبه به امبر بگم بریم یه متصدی دیگه رو پیدا کنیم که کار اون خانم راه بیفته.»
که دیدم خانومه، با همون نیمچه لباس، از اتاق پرو اومد بیرون! بابا باحیا، بابا عفیف!
متأسفانه نظیر این عبارات در ادبیات فرانسه نیست و من نتونستم احساساتم رو بلند بروز بدم و امبروژا که داشت با چشم گرد شده طرف رو نگاه می کرد از این عبارات پرمعنای فارسی بی بهره موند!
عمو رفته بود بالای سر یه نفر دیگه و اون خانم شروع کرد به گز کردن فروشگاه برای پیدا کردن یه عموی دیگه، با همون لباس ها!
از فکر و خیالاتی که به سرم زده بود خنده م گرفته بود. امبر که مثل من داشت اون ماجرای ساده رو دنبال میکرد، با آرنج زد به من و گفت:
«به چی داری می خندی؟»
- ببین... این خانم واسه چی برای پوشیدن لباس ورزشی رفت تو اتاق پرو؟
- خب واسه این که نبینن!
- دقیقاً چی رو؟!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
┄┅══✼🍃🌷🍃✼═