eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
53.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
227 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان هر شب در کانال ما😍 ایشون همون شهیدی هستن که حاج قاسم وصیت کردن کنارشون دفن بشنننن😌❤️ https://eitaa.com/joinchat/1432485942C6eea8db2a4
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین #پارت32 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان دفتر امام‌جمعه یک‌بار م
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 به روایت حاج قاسم سلیمانی حسین، پسر غلامحسین ۱ روز با محمدحسین به سمت آبادان می‌رفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از عملیات‌های قبلی با موفقیت انجام‌نشده بود و از طرفی آخرین عملیات مهم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم به محمدحسین گفتم: «چند تا عملیات انجام دادیم، اماهیچ کدام آن‌طور که باید موفقیت‌آمیز می بود نبود، به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی دهد.» گفت: «برای چی؟!» گفتم: «چنین عملیاتی خیلی سخت است، به‌همین دلیل بعید می‌دانم موفق شویم.» گفتم: «اتفاقاً ما در عملیات موفق و پیروز می‌شویم.» گفتم: «محمدحسین دیوانه شده‌ایم؟! عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم، نتوانستیم موفق شویم. آن‌وقت در این یکی که اصلا وضع فرق می‌کند و از همه سخت‌تر است، موفق می‌شویم؟» خنده‌ای کرد و با همان تکیه‌کلام همیشگی‌اش گفت: «حسین، پسر غلامحسین، به تو می‌گوید که ما در این عملیات پیروزیم.» خوب می‌دانستم که او بی‌حساب حرف نمی‌زند. حتما از طریقی به چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم :«یعنی چه! از کجا می‌دانی!» گفت: «بالاخره خبر دارم.» گفتم: «خوب از کجا خبر داری! ؟» گفت: «به من گفتند که ما پیروزیم.» پرسیدم: «کی به تو گفت!» جواب داد: «حضرت زینب در (سلام الله علیها).» دوباره سؤال کردم: «در خواب یا بیداری؟» با خنده جواب داد: «تو چیکار داری؟ فقط بدان، بی‌بی به من گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به‌همین دلیل می‌گویم که قطعا موفق می‌شویم.» هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد، چیزی نگفت و به‌همین چند جمله اکتفا کرد. نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود همان‌طور که گفتم... ادامه دارد ... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #حسین_پسر_غلامحسین #پارت33 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان به روایت حاج قاسم سلیمانی حسین،
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 حسین،پسرغلامحسین همان‌طور که گفتم همیشه به حرفی که می‌زد، ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم. وقتی‌که عملیات با موفقیت انجام شد؛ یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از این‌که به او اطمینان کرده بودم، خیلی خوشحال شدم. عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش را دوختند قطعه زمین محمدحسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می‌کرد .آخرین‌بار وقتی بعد از حدود یک‌سال به آن‌جا رفت، در کمال تعجب دید که ۱ نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده. بعد از پرس‌وجو و تحقیق فهمید آن شخص ۱ نفر جهادی است قضیه را برای من تعریف کرد، گفتم: «خوب! برو شکایت کن و از طریق دادگاه پیگیر قضیه شو، بالاخره هرچه باشد مدارکی داری و می‌توانی به حقت برسی.» گفت: «من نمی‌توانم این کار را بکنم ، او یک فرد جهادی است و حتما نیازش از من بیشتر بوده، هرچند نباید چنین کاری می‌کرد و در زمین غصبی می‌نشست ، اما حالا که چنین کرده، دلم نمی‌آید پایش به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم.» اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #حسین_پسر_غلامحسین #پارت34 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان حسین،پسرغلامحسین همان‌طور که گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 نگهبان میله محمدحسین تا زمانی‌که خودش داخل مقر بود، حتماً در اوقات مختلف می‌آمد و به نگهبان میله سر می‌زد و اگر کسی خلافی مرتکب می‌شد، با او برخورد بدی نمی‌کرد، بلکه با رفتار محبت‌آمیز که موجب می‌شد آن فرد هم متوجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان. او اگر نیرویی را تنبیه می‌کرد، مانند تنبیه های دیگر نبود . ۱ شب اکبر شجره نگهبان بود، اما بنده خدا به‌خاطر خستگی زیاد همان‌جا کنار میله خوابش برده بود. محمدحسین وقتی‌که از راه رسیده و اکبر را در خواب می‌بیند، دیگر بیدارش نمی‌کند، خودش می‌نشیند و تا صبح نگهبانی می‌دهد. نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می‌شود و محمدحسین را در جای خود می‌بیند، خیلی خجالت می‌کشد. محمدحسین برای تنبیه اکبر ، شب او را سر پست نمی‌گذارد. خیلی عجیب است که برای تنبیه ۱ نفر به‌جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش، او را از انجام کار محروم کند و برای بچه های اطلاعات شاید یکی از سخت‌ترین مجازات‌ها همین بود، مثلاً اگر کسی را توی معبد نمی‌فرستادند، انگار بزرگ‌ترین توهین را به او کرده بودند و این‌ها همه به‌خاطر جوی بود که محمد حسینی در واحد به وجود آورده بود. ارتفاع شتر میل قرار بود با محمدحسین و چند نفر دیگر از بچه‌های اطلاعات به شناسایی منطقه کوهستانی غرب برویم. اما تا آن زمان بیشتر در جنوب کارکرده بودیم و با مناطق کوهستانی زیاد آشنایی نداشتیم. در جنوب، منطقه طوری بود که نیاز بدل‌چینی نبود و ما معمولاً باید سینه‌خیز به سمت دشمن می‌رفتیم و خیلی هم آهسته صحبت می‌کردیم ،اما در کوهستان شرایط فرق می‌کرد در این ماموریت ۲ نفر از افراد بومی محل به نام‌های شاهرخ و اکبر قیصر، به‌عنوان بلدچی، ما را همراهی می‌کردند. آن‌ها بزرگ‌شده آن‌جا و به تمام راه‌ها وارد و آشنا بودن ، خصلت‌های عجیبی هم داشتند. برخوردشان بد بود و همه بچه‌ها ناراحت بودند، توی راه که می‌رفتیم خیلی بلندبلند صحبت می‌کردند و اصلا اصول ایمنی را رعایت نمی‌کردند و ما با توجه به تجربه‌ای که داشتیم، معتقد بودیم باید احتیاط کنیم. آهسته به محمدحسین گفتم: ادامه دارد ... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #حسین_پسر_غلامحسین #پارت35 #فصل2_به‌روایت‌همرزمان نگهبان میله محمدحسین تا زمانی‌که خو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 آهسته به محمدحسین گفتم: «نکند امشب این‌ها ما را لو بدهند و گیره دشمن بیفتیم؟» محمدحسین گفت: «نه! خیالت راحت باشد.» گفتم: «از کجا این‌قدر مطمئنی؟» گفت: «اخلاقِ شان را می‌دانم، این‌ها اصلاً فرهنگشان این‌طوری نیست، این کار را نمی‌کنند، بااین‌حال برای احتیاط، چند نفر را به‌عنوان تامین اطراف گروه می‌فرستم.» او هندوزاده و مهدی شفتوزن را پشت سر فرستاد. من، جواد رزم‌حسینی و اکبر قیصر نیز جلو افتادیم. بااینکه مسافتی زیادی آمده بودیم و زمان خیلی گذشته بود، اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم. محمدحسین پرسید: «اکبر! پس دشمن کجاست؟» و با صدای بلند که از صدمتری به گوش می‌رسید، جواب داد: «هنوز خیلی مانده .» ما چیزی نگفتیم و به راهمان ادامه دادیم، ولی باز خبری از دشمن نبود یکی، دو مرتبه من سوال کردم. باز او همین جواب را داد اصلا آن روز هر چه به او می‌گفتیم، برعکس عمل می‌کرد و من فکر می‌کردم حتما یک ریگی به کفش دارند، می‌خواهد بلایی سر ما بیاورد. محمدحسین گفت: «شما هیچی نگو.» گفتم: «برای چی ؟» گفت: «برای این‌که این‌ها عشایرند، خصلت‌های خاص خودشان را دارند. وقتی این‌قدر احتیاط می‌کنیم، فکر می‌کند می‌ترسیم، آن‌وقت بدتر لج می‌کنند.» گفتم: «باشد! من دیگر حرفی نمی‌زنم.» همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به ارتفاع شتر میل رسیدیم . اکبر ما را برد پشت ارتفاع و گفت: «این‌هم عراقی‌ها.» سپس در گوشه‌ای نشست و منتظر شد. ما با خیال راحت عملیات شناسایی را انجام دادیم. وقتی کارمان تمام شد، دوباره به همان ترتیب برگشتیم، صحیح و سالم، شاهرخ و اکبر قیصر، همان‌طور که محمدحسین گفته بود، خطری ایجاد نکردند. واقعاً برای من جالب بود که محمدحسین این‌قدر از عشایر شناخت داشت و خیلی هم با آرامش برخورد می‌کرد. به نظرم هر چه بود به‌هوش و استعداد فوق‌العاده‌اش مربوط می‌شد. فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد؟ ادامه دارد ... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🕊 ﷽ 🕊 ♡| |♡ ✤ نیمہ هاے شب از خواب بیدار شدم.از سنگر بیرون امدم هیچ ڪس در محوطہ نبود. وقتے بہ دستشویے ها نزدیڪ شدم، دیدم یڪ نفر دارد توالت ها را مے شوید. ✤ وقتے نزدیڪ تر شدم، دیدم محمدحسین است، با دیدن او از خودم خجالت ڪشیدم. هرچہ باشد او فرماندہ بود، از او خواستم بگذارد من این ڪار را انجام دهن، اما قبول نڪرد. ✤ اصرار هم فایدہ نداشت، بہ عمد مخفیانہ آمدہ بود تا ڪسے نفهمد شستن دستشویے ها ڪار اوست ڪہ مبادا اجرش ضایع شود. 📚 منبع: کتاب 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌷 ☁️➪𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪
🕊 ﷽ 🕊 ♡| |♡ ❁ وقتے بحث (؏) پیش آمد، گفت: «من توے دنیا از یڪ چیز خیلے لذت مے برم و آن را مدیون پدر مادرم هستم.مے دانے چہ چیز؟!» گفتم: نہ!نمے دانم. ❁ گفت: «از اسم خودم. من هر وقت نام حسین را مے شنوم یا حتے زمانے ڪہ ڪسے مرا بہ این نام صدا مے ڪند، خیلے لذت مے برم. من واقعا مدیون پدر و مادرم هستم ڪہ چنین نامے برایم انتخاب ڪردہ اند.» 📚 منبع: کتاب 🌱الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌱 ☁️➪𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪