🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#رمان_عارفانه
🌿شهید احمدعلی نیری🌿
#قسمت_شانزدهم
ادامه قسمت قبل
شبها بعد از نماز چند دقیقه دور هم می نشستیم و بچه ها حدیث یا آیهای می خواندند.احمداقا کمتر حرف میزد.بیشتر با عمل ما را هدایت می کرد.
همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت، مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان مورد را در جمع اشاره می کرد.همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچه ها بود.
باور کنید احمد آقا از پدر وبرادر برای ما دلسوز تر بود.واقعا عاشقانه برای بچه ها کار می کرد.
یکبار من کنار احمداقا نشسته بودم، مجلس دعای ندبه بود.او همان موقع به من گفت: مداحی می کنی؟!
گفتم: بدم نمیاد، بلافاصله میکروفون را مقابل من گذاشت، من هم شروع کردم.همینطور غلط غلوط شروع به خواندن کردم.
خیلی اشتباه داشتم ولی بعداز دعا خیلی تشویقم کرد.گفت: بارک الله، خیلی عالی بود.برای اولین بار خیلی خوب بود.
همین تشویقای احمداقا باعث شد که من مداحی را ادامه دهم و اکنون هم با یاری خدا و عنایات اهل بیت در هیئت ها مداحی می کنم.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فراموش نمی کنم، یک بار احمداقا موقع صحبت حاج اقا حق شناس وارد مسجد شد.
حاج اقا تا متوجه ایشان شدند صلوات فرستاد، همه جمعیت هم صلوات فرستادند.
احمداقا که خیلی خجالت زده شده بود همان جا سریع جلوی در نشست.
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
ادامـــــه دارد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دوره های آموزشی کاملا رایگان
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_پانزدهم ...دو سه ساعتی میگذرد تا میهمانها میروند
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شانزدهم
...تازه حرفهایمان گل کرده که به خانه میرسیم. زنگ درِ خانه را که میزنم، دلم برای بابا و مامان بیشتر تنگ میشود. مامان تا مرا میبیند در آغوشم میگیرد و چشمهای نمدارش را از من پنهان میکند. وسایل را میگذاریم توی خانه و چند دقیقهای گپ میزنیم و زود بلند میشویم. تا جلوی در همراهمان میشوند و مثل مهمانها بدرقهمان میکنند. مادر برایمان آرزوی خوشبختی میکند و فرشتههای شب آرزویش را ثبت میکنند.
هنوز از خانه پدری دور نشدهایم که دلِ فاطمه هوای مقبره شهدای گمنامِ پارک سیمرغ را میکند. چه میخواستم بهتر از این؟ پیشنهادش را روی هوا زدم! فاطمه به خاطر رفتن به مزار شهدای گمنام، لبخند روی لبش نشسته. این لبخند دلم را گرم میکند. معشوقهی آدم اگر به این چیزها پایبند باشد، میشود به او تکیه کرد، میشود بیشتر دوستش داشت؛ میشود قربان صدقهاش رفت!
جایی کنار مزار شهدا نشستیم. سرمای استخوانسوزِ نیمهشبِ زمستان هم نتوانست کیفمان را ناکوک کند. برایش گفتم که اینجا پاتوق من است! چه شبهایی که با موتور یا بیموتور، مهمانشان شدیم که نگویند بیمعرفتیم! برنامه ثابتمان با یکی از رفقا این بود که بعد دعای کمیلِ امامزاده یحیی(ع)، بیاییم به میهمانی این شهدا.
گوش دادنهای فاطمه گل میکند و لبخند میشود روی لبهایش. گفت:«دوست داشتم زندگیمون با زیارت مزار شهدا شروع بشه...» گفتم:«پس بیا کمک بگیریم ازشون!»
-چه کمکی؟
- کمک برای ساختن یه زندگی ایدهآل دیگه!
-زندگی ایدهآل چه شکلیه؟
-زندگی ایدهآل یعنی زندگیای که توش عشق و صداقت حرف اولُ بزنه. آدماش ساکن نباشن، حرکت کنن. هدف داشته باشن، برن به سمت هدفشون... موندن، ایستادن، درجا زدن، آخر زندگیه، مرگه...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪