🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_هشتاد_ونهم
#ادامه_قسمت_قبل
#نامه
خیلی از دستت ناراحت شدم. وقتی (فلانی) در ماشین به من گفت: ماشاءالله مدتی است با من حرف نمی زند و حتی وقتی سلام می کنم جواب سلام مرا نیز نمی دهد.
آیا ماشاءالله این طوری است؟ به خدا قسم اگر این گونه باشی، از پروردگار به دور هستی. آیا می خواهی... را به تو معرفی کنم.
او کسی است که پروردگار به خاطر او مباهات می کند. او کسی است که امام زمان (عج) از او راضی و خشنود است...
آن وقت توی بدبخت با او حرف نمی زنی؟ تو عوض اینکه مباهات کنی که پروردگار همچنین کسی نصیب شما کرده، از او جدا شده ای؟
آیا خجالت نمی کشی؟ آیا از پروردگار که این قدر حب تو را در دل مردم و دوستانت گذاشته و احترام تو را نزد مردم حفظ کرده خجالت نمی کشی؟
راستی جای شرم است. راستی جای خجالت است برای تو که این گونه باشی! ماشاءالله بدان اگر او را دیدی و دست و صورت او را نبوسی و از او معذرت خواهی نکنی، دیگر حقی که تو بر گردن من داری ادا نمی کنم، برو خجالت بکش...
اگر بشنوم که از او هنوز جدا هستی، از پروردگار می خواهم که تو ار هدایت کند. که شاید مقام او را در خواب ببینی و وقتی که فهمیدی از پروردگار تشکر کنی که همچنین کسی نصیب شما کرده.
برادرم ماشاءالله، امیدوارم که پروردگار شما را هدایت کند و همیشه در جلب رضای پروردگار باشی.
#قسمت_نود
#ادامه_قسمت_قبل
#نامه
همان طور که در «روستای رینه» به شما گفتم، خیلی کارهای بچه گانه که در شأن تو نیست انجام می دهی. آن ها را کمتر کن. ان شاءالله پیروز می شوی.
در جایی که خیلی پرده، بین تو و پروردگارت حائل می شود، نگاه کن ببین حرفی که می زنی آیا نفعی دارد یا نه؟!
ماشاءالله از چیزی که به درستی آن را نمی شناسی طرفداری نکن. وقتی که خواستی از کسی طرفداری کنی خوب او را بشناس و کارهایش را خوب درک کن. بعدا از او طرفداری کن.
ماشاءالله این را بدان وقتی که در اولین بار تو را در رینه دیدم، بالای آن پل خیلی ناراحت شدم! چون نور صورت تو خیلی رفته بود و خواستم نصیحتت کنم که نشد.
ادامـــــه دارد...
🌹هدیه به روح پاکشون صلوات🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_هشتادُ_نهُم عصر که میرسد، سیدغفار به جمع بچهها
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نود
ما از بچههای زمان جنگ آموخته بودیم که مناجات و دعا و زیارت عاشورا، خودش یک پا قوه نظامی است! چرا اینجا با دعا، دمخور نمیشویم؟ تصمیم گرفتیم از خودمان شروع کنیم. نیروهای عراقی هم آنجا در کنار ما بودند. تصمیممان این شد که اولین نماز جماعت مشترک با نجباء را برگزار کنیم.
یکی از بچهها انگار که تازه به ذهنش رسیده باشد، با تعجب پرسید اصلا چرا کسی اینجا اذان نمیگوید؟ جملهاش ماند توی ذهن و دلم. راست میگفت. مگر میشود جایی که مسلمانها جمعاند، صدای اذان شنیده نشود؟ آفتاب، پشت خاکِ سرخفام دشتهای خلصه پنهان میشد. غروب که از راه میرسد، میروم روی پشتبام مقر؛ اذان مغرب به افق خلصه:«اشهد ان علیا حجتالله» در دو سه هفتهای که در منطقه هستیم، این اولین صدای اذان است که به گوش نیروها میرسد.
بلد نبودم مثل یک موذن حرفهای اذان بگویم اما همینقدر از دستم برمیآمد. بیمیکروفون و بیبلندگو! از پشتبام مقر که پایین آمدم، بچههای عراقی آمدند سمتمان. به آنها رشاشات میگفتند. این صفت کسانی بود که با تیربار سنگین کار میکردند؛ مثل ما که میگوییم بچههای موشکی! وقتشان خوش شده بود از شنیدن صدای اذان:«حبیبی! تربت موجود؟»
تا آن شب، ارتباط خاصی با ما نداشتند و حالا تربت، حلقه وصلمان شد. حلقه زدیم گردِ بند بند اذان. به آنها با مِهر مُهر دادیم که نماز بخوانند.
با بچهها ایستادیم به نماز جماعت... نماز، اگرچه برای سهولت، فرادایش جایز است اما اصل بر جماعت است و اول وقت.
....
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪