دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞#رمان_عارفانه💞 شهید احمدعلی نیری #قسمت_چهلوهفتم یکی از برنامههای همیشگی و هر ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💞#رمان_عارفانه💞
شهید احمدعلی نیری
#قسمت_پنجاه
#ادامه_قسمت_قبل
احمداقا توسل به اهل بیت(ع)خصوصا کشتی نجات آقا اباعبدلله(ع)را بهترین وسیلهبرای تقرب به پروردگار و محو گناهان می دانست، برای همین به بنده امر می کرد که برای بچهها مداحی کنم.
هربار که به زیارت عبدالعظیم حسنی(ع) می رفتیم به من می گفت همین جا رو به روی حرم بنشین و برای بچهها بخوان.
در دستنوشتههای احمداقا به این امر مهم بسیار سفارش شده، حتی توصیه می کرد که برای از بین رفتن تاریکی قلب و روح، متوسل به شهید کربلا شوید
در یکی از متنهای به جامانده در دفتر خاطرات احمداقا در مورد امام حسین(ع) آمده:
« در روز اربعین وقتی به هیئت رفتم در خودم تاریکی می دیدم.مشاهده کردم قفسی در اطراف من ایجاد شده و زندانی شدهام!
اما وقتی سینه زنی و عزاداری آغاز شد مشاهده کردم که قفس از بین رفت.
این هم از کرامات مجلس سیدالشهدا(ع)است»
بارها شنیده بودم که می گفت: در مجالس عزای سیدالشهدا(ع) نوری وجود دارد که منشأ آن حرم مطهر آقاست.
در این مجالس گویی خود حضرت در کنار در می ایستد و از میهمانان خود پذیرایی می کند
از دیگر معصومین، که احمداقا زیاد به ایشان متوسل می شد، وجود نازنین صدیقه کبری حضرت زهرا(س)بود.نام مبارک ایشان همیشه بر زبان احمداقا جاری بود.
برای من جای تعجب است!
بسیاری از شهدای وارسته و سالک الی الله که با شهادت از دنیا رفتند، ارادت قلبی به امالائمه (س)داشت
احمداقا در یکی از یادگارهای خود آورده:
خدارو شکر، مقام بالایی نزد امالائمه حضرت زهرا(س)دارم
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
ادامـــــه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_نهم میرویم که دوری در تهران بزنیم. این دور
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_پنجاه
تازه دارد دلتنگی مادر به نقطه بحرانی میرسد که تلفن میزند و میگوید که در راه است؛ دارد میرود خانه مادربزرگ، ورامین.
هنوز نمیداند که رفتنم نزدیک است. خوشحال میشوم از آمدنش. عصر راهی ورامین میشوم. توی راه با خودم فکر میکنم اشارهای، کنایهای بگویم از رفتن یا نه... هرچه نزدیکتر میشوم، کفهی «نه» سنگینتر میشود.
آن عصر، آن شب، مادر را بیشتر تماشا کردم. به صدایش بیشتر گوش دادم. به رویش بیشتر لبخند زدم و او نمیدانست. میدانستم که پیش از رفتن، شاید فرصتی برای دوباره دیدنش دست ندهد. فرصتِ کم معجزه میکند! فرصت که کم باشد، ما قدردانتر میشویم و از لحظههایمان بیشتر لذت میبریم. قدردانِ لحظههای بودن با مادرم...
موقع خداحافظی، مادر دلش طاقت نیاورد و از زمان رفتن پرسید. گفتم هنوز منتظرِ خبرم... ساده گفتم، اما در دلم آشوبی است از این انتظار....
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪