دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت11 #دوران_دبیرستان ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ غلامح
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت12
#دوران_دبیرستان
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
رفتار و کردار محمد حسین نشان میداد که فکرش مشغول چیزی هست. از او پرسیدم:« پسرم اتفاقی افتاده که اینقدر آشفتهای؟»
گفت:«امام یک هفته قبل از آغاز سال تحصیلی در سخنرانیهایش دستور تعطیلی مدارس و دانشگاهها را داده اند، مردم تهران نیز اعلام آمادگی کردهاند اما در کرمان حرکت های دانش آموزی منسجمی شکل نگرفته، خیلی از بچه ها خبر ندارند و موضع بیطرفی دارند. نمیتوانم بیتفاوت باشم و هیچ اقدامی نکنم.»
گفتم:«پسرم با یک گل بهار نمی شود، مبادا دست به کاری بزنی که برایت دردسر شود!» خندید: «قول نمیدهم، اما سعی خود را میکنم.» نزدیک غروب شد وضو گرفت و داشت از خانه بیرون میرفت. سراسیمه دنبالش دویدم: «محمدحسین! نمازت را خواندی، زود برگرد! فردا یکشنبه اول مهر است.» همینطور که میرفت به عقب نگاه کرد: «چشم! قول نمیدهم اما سعی میکنم زود برگردم.» شب فرارسید، همه برگشتند و طبق معمول محمدحسین نبود. خجالت میکشیدم بپرسم محمدحسین را در مسجد دیدید یا ندیدید، اما اینقدر حرف زیر و رو کردم تا فهمیدم او هنوز داخل مسجد است. زمان میگذشت و از آمدنش خبری نبود، وقت شام شد. بچهها گرسنه بودند. شام خوردیم و هر کسی رفت سراغ کار خودش، اما چشم من از روی عقربههای ساعت برداشته نمیشد. زمان برایم سخت و سختتر میگذشت، ساعت از ۱۱ گذشته، خبری از او نشد بلند شدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم مطمئن شدم باید اتفاقی افتاده باشد با خودم گفتم...
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼