دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت12 #دوران_دبیرستان ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ رفت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت13
#دوران_دبیرستان
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
با خودم گفتم: «اگر انشاءالله سالم برگردد، خیلی دعوایش میکنم. . . بهخاطر این تاخیرش باید تنبیه شود.» همانطور که در عالم خیال با او دعوا میکردم، از راه رسید. وقتی چشمم به قیافهی مظلوم و خستهاش افتاد، یادم رفت که از دستش عصبانی بودم. گفتم: «مادر! تا این وقت شب کجا بودی؟ به ساعت نگاه کردی؟» گفت: «خیلی شرمندهام مادر! ببخش! بعداً برایت تعریف میکنم، فعلا بخواب، پدر بیدار نشود.» صبح که برای نماز صبح بیدار شد، فرصتی دست نداد. قبلاز هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود، به پدرش گفتم ماجرای دیشب از طریق بچههای مسجد پیگیری کند. او قول داد: «ته و توی این ماجرا را درمیآورم. نگران نباش !خیره انشاءالله...» ظهر که همسرم از مدرسه برگشت، نشست با صبر و حوصله از زبان علیرضا رزمحسینی، یکی از دوستان مسجدی محمدحسین، ماجرا را چنین تعریف کرد: «شب من و محمدحسین داخل شبستان مسجد جامع نشسته بودیم و راجع به پیام امام درباره تعطیلی مدارس صحبت میکردیم محمدحسین به این فکر بود که کاری کند تا هر طور شده فردا مدرسه تعطیل شود بالاخره نقشهای طرح کرد و قرار شد همان شب وارد عمل شویم. برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگهای مختلف داشتیم، آنها را تهیه کردیم و حوالی ساعت ۱۰ بهطرف مدرسهی شاهپور راه افتادیم. نقشهٔ ما تغییر نام مدرسه از شاهپور به «شریعتی» بود و دیگر اینکه دانشآموزان باید از اطلاعیه امام آگاه میشدند. وقتی به مدرسه رسیدیم،کسی در محوطه نبود. کوچه خلوت و بنبست بود. محمدحسین که خطش از من بهتر بود، اسپری را برداشت، بزرگ روی سردر مدرسه نوشت: «دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی» و بعد پایین آمد. دوتایی محوطه را گشت زدیم، خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند...
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼