دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت15 #دبیرستان_شریعتی ، #مسجد_امام ✨شهیدمحمدحسینیوس
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت16
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
نمیخواهی سراغی از این بچه بگیری؟» گفت:« محمدحسین بچه نیست هر جا رفته باشد حالا دیگر پیدایش میشود. بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده.» ساعت ۳ یا ۴ بعد از ظهر بود که محمد حسین با سر و وضعی به هم ریخته وارد خانه شد. من و پدرش شروع کردیم به سوال پرسیدن،او از جواب دادن طفره می رفت. برادرش به محض اینکه صدای محمد حسین را شنید از زیرزمین بیرون پرید.
مطمئن شدیم که باید اتفاق افتاده باشد.
شدیداً پاپی اش شدیم و علت تاخیرش، آن هم با این سر و وضع به هم ریخته را جویا شدیم. از سویی صبح وقتی از خانه بیرون رفت، کاپشن تنش بود، الان که برگشته بود، بدون کاپشن بود. او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود، نشست، ماجرای تجمع و مسجد جامع را چنین تعریف کرد: از همان ساعات اولیه صبح اکیپهای شهربانی در جایجای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند. من و دوستانم احساس کردیم اتفاقی درحال وقوع است. دنبال راهی بودیم که اگر اتفاقی بیفتد، غافلگیر نشویم. این بود که پیشنهاد کردم راههای خروجی و مسیرهای فرار را شناسایی کنیم. بچه ها پذیرفتند و موقعیت مسجد به دست ما آمد. تمام مغازه ها تعطیل شده بود و ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه، سخنران در حال سخنرانی بود که یک عده از اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدن و فریاد می زدند:« جاوید شاه! جاوید شاه! نزدیک
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼