دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت16 ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ نمیخواهی سراغی از ای
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت17
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
مسجد که رسیدند موتور ها و دوچرخه ها را به آتش کشیدند.
با دیدن شعله های آتش راه های ورود و خروج مسجد توسط انقلابیون بسته شد. مردم به داخل شبستان هجوم آوردند.
عده ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود به طرف مهاجمان رفتند که با مقاومت پلیس مواجه شدند.
وقتی مهاجمان با درهای بسته روبرو شدند، از در و دیوار مسجد بالا رفتند و خود را به صحن مسجد رساندند. لوله اسلحه شان را به طرف مردم گرفتند و شلیک میکردند تا در دلشان رعب و وحشت ایجاد کنند. با پرتاب مواد دودزا و گازهای اشک آور، مردم را مورد آزار و اذیت قرار دادند. غوغایی برپا شده بود بابا!
آتش و دود همه جا را فرا گرفته بود، صدای شلیک تفنگ ها، فریاد کودکان، زنان و مجروحان در هم پیچیده بود. بچه ها همه متفرق شدند؛ به طوری که دیگر از احوال برادرم هم خبری نداشتم. راههای خروجی شبستان را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم. درهای شبستان که باز شد مردم سراسیمه هجوم آوردند. هرکس از در بیرون میرفت، کتک مفصلی از نیروهای رژیم و افراد چماق به دست می خورد. در گوشه ای از شبستان و صحن، نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و مفاتیح و قرآن ها را درون آتش می ریختند، فریاد اعتراض مردم و انقلابیون بلند شد، اما به گوش جانیان نمی رسید و هیچکس چاره ای نداشت، جز تماشا و تاثر. با دست خالی مقاومت فایده ای نداشت، بیشتر بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه هایشان برگشتند. من همان جا ماندم تا به مجروحان کمکی کرده باشم. از
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼