دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین #پارت20 بعد از ظهر روز موعود فرارسید و طبق معمول همسرم به
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت21
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
شکل سازماندهی شدهای بهطرف مزار شهدا حرکت میکنیم. اول چند تا اتوبوس آمدند، خانمها را سوار کردند و بهطرف گلزار شهدا حرکت کردند. وقتی اتوبوسها از مسجد فاصله گرفتند، آقایان با پلاکاردهای مختلف از مسجد بیرون آمدند، چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری از انتهای خیابان بهطرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشکآور به سوی مردم پرتاب کردند. ماشینهای آتشنشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم میپاشیدند تا بعد از درگیریها افرادی که در تظاهرات بودند، شناسایی کنند. تیراندازی که شروع شد، هر کس به گوشهای فرار کرد. صحنه وحشتناکی بود مردم کوچه و خیابان، یکییکی، در خون خود میغلتیدند. هیچکس از حال دیگری خبر نداشت، من تا قبلاز تیراندازی همراه و کنار محمدحسین بودم، اما وقتی درگیری شروع شد، دیگر او را ندیدم. مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیت متفرق شدند» .
شهادت فرامرز (ناصر)
حرفهایش تمام شد، دوست داشتم با تمام وجود بلندبلند گریه کنم ،هوا بسیار سرد بود، بااینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمیشدم. حدود ساعت ۱۱ شب محمدحسین، خسته و کوفته، با سر و وضعی آشفته، درحالیکه فقط یک پیراهن تنش بود، وارد خانه شد. وقتی از او سوال کردم: «هوای به این سردی ،این چه وضعی است؟» گفت: « «مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم لباسم را دربیاورم.» انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد اما او هیچ اطلاعی نداشت. بیتابی و دلنگرانی خانواده سبب شد آن شب غلامحسین و بچهها تا پاسی از شب به بیمارستانها سر بزنند، اما هیچ نشانی از او پیدا نکردند. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. دیدن انیس و بچههایش قلبم را به درد میآورد. خدایا چه اتفاقی افتاده ؟ خدایی ناکرده او. . . آنها هر دو جوان هستند. امکان دارد کاشانهشان ازهم بپاشد. تا صبح در همین اوهام به سر کردم. صبح روز بعد در خانه به صدا درآمد و من فهمیدم اتفاقی که نباید میافتاد افتاد. آقایی گفت: «تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای دادبین را تحویل بگیرید.» با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد خاطرات شیرین دامادمان، مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. لبخندها، متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود. باورش خیلی سخت بود و از آن سختتر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم. چیزی نگذشت که نهتنها او، بلکه همه اعضای خانواده باخبر شدند. بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را میسوزاند. صدای گریهی بچههای او نمکی بود که روی زخم دلم پاشیده میشد. ضجههای انیس ...
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼