دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت22 ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨ ضجههای انیس مثل پتک
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت23
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
در ذهن جوان های کرمانی بماند .شیشههای مشروب را بال و پرت میکردم و با شیشهای دیگر، آن را در هوا میشکستم. وقتی شیشه میشکست، محتویات آن روی سر و صورت و لباسم پاشیده میشد.» گفتم: «محمدحسین خیلی مواظب خودت باش.» لباسهایش را عوض کرد و دوباره به بیرون از خانه رفت ،واقعاً وقتی محمدحسین خانه نبود، دلم هزار راه میرفت تا برگردد.
۲۶ دی ۱۳۵۷، شاه ملعون از ایران فرار کرد خیال مردم از بابت کُشتوکشتار راحت شد و نهال امید در دل مردم ایران جوانه زد. با ورود امام به ایران، قلب مردمی که خون جوانانشان برای برپایی یک کشور اسلامی ریختهشده بود، روشن و منور گردید.
دوران سربازی
کمکم پایگاههای بسیج، در مساجد به راه افتاد. این روزها مصادف بود با پایان تحصیلات دبیرستان محمدحسین و او بیشتر اوقات فراغتش را در مسجد میگذراند. به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیلشده بود، بنابراین محمدحسین از تاریخ پانزدهم خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت. روزیکه از خانواده جدا شد و به زابل رفت، انگار پارهای از تنم را جدا کرده بودند، هر چند او زیاد در خانه نبود، اما من هیچوقت به نبودنش عادت نکرده بودم و دوری او برایم سخت میگذشت. یادم میآید ....
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼