دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت29 #فصل2_بهروایتهمرزمان ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین
#پارت30
#فصل2_بهروایتهمرزمان
جزیرهی مجنون جنوبی
۱ نمونه ی دیگر از سختیهایی که بچههای اطلاعات متحمل میشدند، مربوط به شناسایی هایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام میدادند. خب! من بهخاطر اهمیت کار اطلاعات سعی میکردم همیشه با بچههای این واحد ارتباط داشته باشم و معمولاً محل استقرار را نزدیک آنها تعیین میکردم تا پیگیر کارشان باشند و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم.
جزیره جنوبی، منطقهای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این حرکت بچهها را خیلی مشکل میکرد. محمدحسین آمد پیش من و گفت: «ما در این محور مشکل آبراه داریم، یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد.» قرار شد ۱ روز بهاتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من، محمدحسین، اکبر شجره و ۱ نفر دیگر از بچهها به وسیله بلم برای شناسایی به آنجا رفتیم. آنجا بود که من دیدم این بچهها چه شرایط سختی را میگذرانند، اما به روی خود نمیآورند.
باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه آدم میرسید. چولان ها بهقدری کوتاه بودند که به حالت عادی در قایق مینشستی در دید عراقیها قرار میگرفتی، بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند، از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود. همان روز که من همراهشان بودم، وقتی جلو میرفتیم چشمم به ۱ افعی افتاد که روی یکتنه یونولیت چمبره زده بود. نزدیکش که شدیم، متوجه ما شد و سرش را بلند کرد. وقتی به من نگاه کرد، دیدم که چشمان بزرگ و وحشتناکی دارد که حتی از چشمهای جغد هم بزرگتر است. هنگامیکه از کنارش رد شدیم، گردنش را کشید و بهطرف ما حمله کرد. در همین موقع محمدحسین، خیلی عادی، آن را با ۱ تیر خلاص کرد .وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خوشی گذاشتم، احساس عجیبی داشتم. تمام بدنم میسوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. محمدحسین و بچهها شب در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود، راه میرفتند و فعالیت میکردند. یکی از کارهای بسیار مهم و درعینحال عجیبی که انجام دادهاند، درست کردن آبراه بود، کاری که در طول جنگ بیسابقه بود. آنها شب تا صبح میرفتند و با داس چولان ها را زیر آب بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایقها را باز کنند، آنهم نه یک متر و ده متر بلکه چیزی حدود ۴ کیلومتر. آنچنان با عشق و علاقه کار میکردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیتهایشان نبود، فکر میکردند آنها در بهترین شرایط به سر میبرند. آنچه برای آنها مهم بود، موقعیت در انجام ماموریت بود که وقتی به نتیجه میرسید، شادی در چهره آنها موج میزد، شادیای که ما را هم خوشحال میکرد....
ادامه دارد ...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼