کی به امام زمانت فکر کردی؟!...
چند دقیقه پیش
چند ساعت پیش
چند روز پیش
چند هفته پیش
#امامزمان
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
@dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرم شب تاب به شکل پاستیل که به کرم پاستیلی معروف است 😍
#شگفتی_آفرینش
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
@dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چیدن گلوله های مسلسل رو یاد بگیرید برای روز موعود 😉
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌹شهید علی سیفی نوجوان که بود، یک شب مهمان ما بود. صبح وقتی از خواب بیدار شد که نماز صبحش قضا شده بود.
خیلی ناراحت بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. تا مدت ها خبری از او نداشتم. بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا روزه گرفته بود.
❤️شهید علی سیفی❤️
📚 کتاب بیا مشهد
#شهیدانه
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
@dokhtarane_hazrate_zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایرانگردی
پدیدهی جالب آبفشان😍
ساحل چابهار، سیستان و بلوچستان
چقدر زیبا انگار دریا میخواهد نفسی بکشد😍❤️
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم 💕
#پارت25
فصل پنجم (جنگ زده )
خوبی با ما نداشتند؛ من مادرم احساس می کردیم روی خار نشسته ایم. غذا که هیچ اب هم از گلوی ما پایین نمی رفت.
ابان ماه بود وکم کم سرما از راه رسید. دختر ها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتیم وبرای آنها لباس خریدم. روزهای سختی بود آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه کسی نرود و مزاحم کسی نشود ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه فامیل آواره شود و احترامش از بین برود.
در یکی از همان روزهای سخت، بعد از خرید لباس برای بچه ها مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم وبه خانه برگشتم. زن پسر عموی جعفر و چند تا از زنهای همسایه در کوچه چه ایستاده بودند تا من را دیدند و چشمشان به موادغذایی افتاد با تمسخر خندیدند و گفتند:«مگر جنگ زِدِه یَل(یل : جنگ زده در گویش اهالی رامهرز.)،برنج و خورش می خورن؟» انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی بدهم فکر میکردم که ما فقیریم در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر از آنها زندگی می کردیم.
بابا مهران دوباره به ماهشهر برگشت پالایشگاه آبادان از بین رفته بود کارگر های شرکت نفت در ماهشهر مستقر شده بودند پسرها هم آبادان بودند و من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم یک روز از سر ناچاری و فشار پُرسان پُرسان به سراغ دفتر امام حمعه رامهرز رفتیم. چند ساعت نشستم تا توانستم امام جمعه را ببینم از او خواستم که فقط یک اتاق به ما بدهند تا بتوانیم انجا همراه با دختر هایم با عزت زندکی کنیم حتی گفتم:«شوهرم کارگر شرکت نفته وحقوق میگیره ومن کرایه اتاق رو می دم» امام جمعه جـواب داد:«جنگ زده های زیادی به اینجا امدن وتو چادر حلال احمر ساکن شدن، شماهم می تونید با بچه هاتون تو چادر زندگی کنید» من که نمی توانستم چهارتا دختر را داخل چادر_که درو پیکر و امنیت ندارد_نگه دارم. چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه نا امید شدم خودم هر روز دنبال خانه می رفتم خیلی دنبال خانه گشتم اما جایی را پیدا نکردم.
پسر عموی جعفر کنار خانه اش در وسط باغ یه خانه کوچک چوبی داشت که سقفش از چَندَل(چندل:نوعی چوب است که از ان به عنوان تیر های چوبی برای پوشش فضا های مختلف استفاده می شود. )
بود در تمام سقفش گنجشک ها وپرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود. کسی از ان خانه استفاده نمی کرد وبرای همین خانه موش و عنکبوت وپنده ها شده بود، بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نا مهربان وتمسخر و اذیت نزدیکان به ان خانه رفتیم حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم اما زخم زبان فامیل را نشنویم؛ البته بعد از رفتنمان به خانه باغی...
ادامه دارد ....
#پارت25
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•:<✨👑>:•
20 - و میوه از هر چه اختیار کنند
21 - و از گوشت پرنده هر چه بخواهند
22 - و حوران درشت چشم
23 - همچو مروارید پنهان در صدف
24 - [اینها] پاداشی است به خاطر آنچه میکردند
25 - در آن جا نه سخن بیهوده شنوند و نه گناه آلود
26 - مگر سخنی که سلام است و سلام
27 - و اهل سعادت، چه اهل سعادتی!
{. بهشت گوارا بود بر اهلش:) .}
📖🖇➪@dokhtarane_hazrate_zahra
میگفتادعانباشیمروراستباشیم
حداقلباخومون...!
یجاادعاخوببودننکنیمیجا
باعثگناهبقیهباشیم..!
رویحرفمباکساییهستکه
عکسایبهاصلاحمذهبینشرمیدن،
ولینمیدونن...بااینعکساشایددل
چندنفربلرزه...اصلاخانمفاطمهزهرا
راضینیستچادرخاکیاینجورتبلیغ
بشه!🥀
وهماناچهپروفایلاییکهواسهترویج
حجابگذاشتهمیشهولی....!
بهقولیهنفردربرابرمطالبکانالامون
مسئولیم!دربرابرچندصدنفررر...!
🌿↷
🦋|°@dokhtarane_hazrate_zahra