eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
55.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
225 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۸ علی علیه السلام افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت. روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم. محل سجده های دخترم را بوسیدم. و بو کردم اقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست. بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرف‌ها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم:« هرچه میل خدایه» با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم. بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین. مهران با دیدن من گفت:« مامان زینب را کشتن... خواهرم شهید شده جنازه‌اش را پیدا کردن» من مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشک نمیامد جعفر به من نگاه نمی کرد من هم چیزی به او نگفتم. کاش می‌توانستیم همدیگر را آرام کنیم. آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سَبَخی «که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند» پیدا کردن مهران گفت: مامان شهرام، صبح توی تا کسی از دوتا مسافر شنیده بود جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردن وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به شما بگم.» انتظار تمام شد، انتظار کشنده‌ای که سه روز تمام جانمان افتاده بود. باید میرفتم و دخترم را می دیدم. جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردن، ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم. سوار ماشین شده و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و باباش لحظه ای آرام نمی شدند. چشمهای مهران کاسه خون شده بود. من یخ کرده بودم و هیچ چیز نمی گفتم، گریه نمیکردم مهران که نگران من بود، من را بغل کرد و گفت:«مامان گریه کن! خودت رو رها کن» اما من هیچی نمیگفتم آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زده بودم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود با همان لباس قدیمی اش.. با روسری سورمه ای و چادر مشکی اش . منافقین او را با چادر شهید کرده بودند. با چادر چهارگره دور گردنش بسته بودن. کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش نمی‌زد و سرد سرد شده بود. دستهایش را گرفتم و فشار دادم بدنش سفت شده بود. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را.. ادامه دارد... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۹ ببینند. زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: «بای ذنب قتلت؟» 😔 جعفر دستهای زینب را گرفت. و ناخنهای کبودش را بوسید.. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. دو دکتر آنجا ایستاده بودند. از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود پرسیدم:« دخترم خیلی زجر کشید؟» او جواب داد:« به خاطر جثه ضعیفش با همان گره اول خفه شده و به شهادت رسیده است مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول، هیچ بلایی سر دختر شما نیامده است» دکتر جوان تر ادامه داد:« دختر شما سه شب پیش یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده است» منافقین او را با چادر خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دختر های باحجاب نشان بدهند. چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده در پزشکی قانونی بماند. رئیس آگاهی به جعفر گفت:« باید صبور باشید، ممکن است تحقیقات چند روز طول بکشد و تا آن زمان باید منتظر بمانید» به سختی از زینب جدا شدم. زینب در آن سرد خوانه ی سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم در خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودن. صدای قرآن بلند و مادرم در اتاق نشسته بود و شیون می کرد و زنها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را رها کردم و گفتم:« زینب دختر این دنیا نبود، دنیا برایش کوچک بود، خودش گفت خانه ام را ساختم دیگر باید بروم» شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بود نگران از این که شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم. اما من سالم بودم و به خواست دخترم عمل میکردم اقای حسینی در نماز جماعت، شهادت زینب کمایی را اعلام کرد و به همه مردم گفت:« زینب دختر ۱۴ ساله دانش‌آموز، به خاطر عشقش به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید»... .. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶٠ بعد از این سخنرانی، منافقین تلفنی و حتی با نامه، اقای حسینی را تهدید کردند. چندین پلاکار شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه زنان و اموزش و پرورش آوردند و به دیوارهای خانه زدندهر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند. اقای حسینی از ما خواست که کمی صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین به خاک بسپاریم. من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای جبهه و روی دستهای مردم تشییع شود. در آن چند روز که منتظر آمدن بچه ها و اجازه خاک سپاری زینب بودیم، چندین خانواده شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند،برای دیدن ما امدند؛ مثل خانواده پیرمرد بقالی که جرمش حمایت از جبهه و عکس امام را در دکانش زده بود. دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفر بود. وقتی میدید که فقط ما قربانی جنایت های منافقین نبودیم و کسانی هستند که درد مارا بفهمند، ارام میشد. عکس وصیت نامه زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به دیدن ما می آمدند، می دادیم. شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ما می آمدند. زینب بین بچه های مدرسه و معلم هایش محبوبیت داشت. رفتنش دل همه را سوزاند. بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان، بین دختر ها غوغایی شده بود. خیلی از دوستهای مینا و مهری، زینب را می شناختند و به مهران قول دادند که بچه هارا پیدا کنند و به اصفهان بفرستند. انها محل دقیق خدمت مینا و مهری را نمی دانستند، فقط اطلاع داشتند که در یکی از بیمارستان های شوش مشغول امدادگری هستند. «سلیمه مظلومی» و «معصومه گزنی» اول به اهواز رفتند، از هلال احمر و ستاد اعزام نیرو پرس و جو کردند و ادرس دخترهارا گرفتند و به شوش رفتند. آنها مهری و مینا را پیدا کردند و خبر شهادت زینب را دادند. کار دنیا همیشه برعکس است؛ ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومتر ها از جبهه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند، خبر شهادت خواهرشان را دادیم. مهری و مینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری میکردند. بچها بعدا تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر، همه کسانی را که در بیمارستان بودند، تکان داده؛ زینب از همه آنها جلو افتاده بود. مهری و مینا همراه« پروین بهبهانی» و « پروین گنجیان» که خانواده هایشان در اصفهان جنگ زده بودند، از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس پیدا نمیشد، به خاطر عملیات فتح المبین، ادامه دارد... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶۱ وضع شوش و اهواز جنگی بود مینا و مهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند. پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می‌کردند مینا می‌گفت:«مامان آخه چطور؟ چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران من بود همه اش از حال من می پرسید. » من فقط گفتم:« زینب باز هم از شما جلو زد، زینب همیشه بین شما اول بود» بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد همه مسیر را روی صندلی شاگرد راننده بنشیند. آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند. روز تشییع زینب همه بودیم به جز مهرداد. مهردادی که بین ۴ تا خواهرش به زینب وابسته تر بود. مادرم درست قبل از تشییع زینب سراغ چمدانهایش رفته از یک چمدان قدیمی کفن کربلایش را درآورد. ۳۵ سال پیش که من ۹ ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها را روی آن نوشته بود. آن را آورد و گفت:« کبری، این کفن قسمت زینبه. زینب عاشق حضرت زینب «س» هست. باید روی پارچه ای پیچیده بشه که بوی کربلا رو میده» ۱۶۰ شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند. زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم. من گریه نمیکردم فقط می خواندم « شهیدان زنده اند.. الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر... نگویید مرده است.. الله اکبر.. مرگ بر منافق.. خط سرخ شهادت.. خط آل محمد» میخواستم صدایم را همه بشنوند» منافقین باید می‌شنیدند که زینب تنها نیست مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند. با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت تازه فهمیدیم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود آشنایی که صندوق صندوق میوه می آورد آن آشنا زینب بود مادرم که درخت کاج را دید توی سینش کوفت و گفت:« کبری به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم را می‌گیرد و زیر درخت کاج می‌برد» کسانی که برای تشییع آمده بودند دور قبر زینب می‌آمدند و سوال می‌کردند این دختر کجا شهید شده در عملیات فتح المبین بودند من هم با سربلندی جواب میدادم که این دختر به دست منافقین شهادت شهید شده است. وقتی زینب را به خاک سپردم انگار یکی از جگرم، انگار قلبم آنجا زیر خاک رفت آرزوم این بود که همان جا بمانم و به خانه برنگردم.. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶۲ اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او می خواست بعد از خاکسپاری زینب خواب دیدم زینب آمده و به من می‌گوید « مامان غصه مرا نخوری برای من گریه نکن من حوزه نجف اشرف درس میخوانم» آن شب توی خواب خیلی قشنگ شده بود بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود حالا به حوزه علمیه نجف اشرف رفته بود چند روز پی در پی در خانه مراسم گرفتم بعد از تعطیلات مدارس باز شدند و گروه گروه دانش آموزان دبیرستان و مربی تربیتی و مدیر به خانه ما می آمدند و دسته جمعی سرود می‌خواندند بعضی‌ها شعر می خواندند. زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی می‌کرد. بچه‌های سپاه و بسیج هم چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند بعضی از کسانی که به خانه ما می‌آمدند و شناخت زیادی از ذینب من نداشتند وقتی وصیت نامه او را می خواندند و با فعالیت‌هایش آشنا می‌شدند باور نمی کردند که زینب در زمان شهادت فقط ۱۴ سال سن داشته است روی پلاکاردها و پوستر ها و وصیت نامه همه جا نامش را زینب نوشتیم روی قبر هم نوشتیم زینب کمایی «میترا» یک روز یکی از دوستای زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضای از من داشت« زینب به من گفته بود اگر شهید شدم به مادرم بگو آش نذری بدهد من نذر شهادت کردم» دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی هایش و به همسایه ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم پیش خودم نذر سفره ابوالفضل علیه السلام کرده بودم نذر کرده بودم اگه زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل علیه السلام پهن کنم بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم همه افراد خانواده نگران مادرم التماس میکرد که کبری گریه کن. جیغ بزن این همه غمها را توی دلت تلنبار نکن» مهری و مینا مرتب حال مرا می پرسیدند و می‌گفتند:« مامان چرا این همه کار می کنی آرام باش گریه کن غم ها را توی دلت نریز» آنها نمی دانستند که من همه این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد چندین روز بعد از خاکسپاری زینب مهرداد بیچاره بی‌خبر از همه‌جا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد او صبح زود به اصفهان رسید وقتی او در خانه رسید هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهایی شهادت کنار در خانه شوکه شد وقتی کلمه خواهر شهید را دید فکرد مینا و مهری بلایی سرشان آمده وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم مینا و مهری را که دید شوکه شد. با شنیدن خبر شهادت زینب سر به دیوار می کوبید و حال خودش را نداشت مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود حالا باور نمی کرد که کوچکترین و بهترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد مهرداد ضربه روحی بدی خورد طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته و غرورش جریحه دار شده بود در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت که بیت اولش این بود:«عزیز و مهربان خواهر تو بودی؛ همیشه جانفشان خواهر تو بودی» وقتی مهرداد وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرفهای زینب درباره شهادت افتاد مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی و به اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود اما زینب با تمام احساس از شهادت و شهید برای برادرش صحبت کرده بود مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودند با این که زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود به آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما زودتر از خواهرها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه دوم من شده بود مرتب سر مزار زینب می‌رفتم یک روز قبل از این هم نشسته بودم که یکی از خادم های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا می‌آمد خیلی گریه می کرد و با آنها حرف می زد من همیشه با دیدن او احساس می‌کردم که او شهید می‌شود اما نمی دانستم چطور و کجا بعد از شهادت زینب کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکل زینب را می‌شناسند از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم رو نشناختم و قدرش را نفهمیدم .. ادامه دارد 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت_ ۶۲ اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶۳ مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب به آبادان برگشتند . من با برگشت آنها مخالفت نکردم . دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند . مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ، ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت میکرد نتوانست بیشتر بماند . جعفر هم همچنان در ماهشهر کار میکرد و هر چند روز یکبار به شاهین شهر می آمد . بعد از شهادت زینب مرتب خوابش را میدیدم . این خواب ها دلتنگی ام را کمتر میکرد . شب هایی که در عالم خواب اورا میدیدم حالم بهتر میشد . انگار نوعی از زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم . یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که اتاق های شیشه ایی داشت اقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم ، دیدم شهید اندرزگو است . او به من گفت : مادر ، دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت در این اتاق است . زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره یک بچه سفید و خوشگل خوابیده بود . به زینب گفتم : مامان ، در بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی ؟ زینب جواب داد : نه مامان ، این بچه ، علی اصغر امام حسین (ع) است . بچه ی اهل بیت است .آنها به جلسه رفته اند و من از بچه شان پرستاری میکنم . چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است. ادامه دارد ... @dokhtarane_hazrate_zahra 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت۶۳ مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب به آبادان برگشتند
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶۴ بعد از شهادت زینب مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه میکردم .پرونده ی شهادت زینب در دادگاه شاهین شهر بود و من از آنها درخواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند . آیه ی «بای ذنب قتلت »ذکر شب و روز من شده بود . میخواستم از قاتل زینب همین را بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد ؟ هر روز به جاهایی سر میزدم که تا آن زمان ندیده بودم . ساعت ها انتظار می‌کشیدم که مسئولین را ببینم . یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه‌ی ما آمد او بعد از دلجویی و تعارفات معمول به من گفت:«خانم کمایی ، شما به چه چیز احتیاج دارید ؟ هر در خواستی دارید بفرمایید» من گفتم :« تنها در خواست من ، دستگیری قاتل زینب است . من از شما چیزی نمیخواهم لطف کنید هر شب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزار کنید مراسم مذهبی تان را در خانه ی من برگزار کنید» مسئول بنیاد شهید سرش را پایین انداخت و گفت :«شما به جای اینکه از من درخواست کالا یا ماشین یا هر نیاز دیگری داشته باشید میخواید در خانه تان مراسم برگزار کنیم» من گفتم :« دختر من چهارده سال بیشتر نداشت . او حقوق بگیر نبود که حالا من به جای تو پول و ثمره ی اورا بخورم ، دلم میخواد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش ، مرتب برایش مراسم برگزار کنم » از دادگاه انقلاب ، چند نفر از برادران پاسدار به خانه‌ی ما امدند و از من خواستند که وسایل زینب را جستجو کنم و تمام دست نوشته ها و دفتر های اورا جمع کنم و برای برسی به دفتر آنها ببرم . زینب چندین دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می‌نوشت خیلی اهل دل بود علاقه ی زیادی به نوشتن داشت . خاطرات و خواب ها حتی برنامه های خودسازی اش را می نوشت . بعضی وقت ها که کار داشت ، از شهلا خواهش میکرد که بعضی از مطالب را برایش یادداشت برداری کند . روی بعضی از دفتر هایش نوشته بود «هرکس بدون اجازه در چیزی را باز کند گویی در جهنم را باز کرده است» ادامه دارد ... @dokhtarane_hazrate_zahra 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت۶۴ بعد از شهادت زینب مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگ
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶۵ هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم. بعضی از حرفهارا که خودش میخواست به من می‌گفت . اما رازهایی هم در دلش داشت.با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سر نخی پیدا کنیم . اولین چیزی که دیدم ، تربت شهدا و میوه های کاج گلزار شهدا بود .من که از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آورده بودم ، آن را کنار بقیه گذاشتم . تربت بوی خوشی میداد ، مثل بوی صحن امام رضا«ع». شهلا گفت: « مامان نگاه کن ، زینب روی بیشتر دفترهایش نوشته او میبیند» بعضی جاها هم نوشته بود «خانه ی خودم را ساختم ، اینجا جای من نیست باید بروم.» برادران پاسدار احتمال می‌دادند که زینب قبل از شهادت، توسط منافقین تهدید شده باشد . آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند ، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانش آموزان ضدانقلاب در مدرسه خبر داده بودند. زینب دو تا وصیت نامه داشت من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود ، آرزو داشتم که به راحتی و روان ، تمام دست نوشته های زینب ،مخصوصا وصیت نامه اش را بخوانم ؛ وصیت نامه ایی یکه نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود ... یک شب زینب به خوابم آمد و گفت :«مامان ،ناراحت نباش. یک روز وصیت نامه ی مرا از اول تا اخر بدون غلط می‌خوانی ، آن روز نزدیک است » صبح که از خواب بیدار شدم ، آماده ی رفتن شدم . مادرم گفت :« کبری صبح به این زودی کجا میخواهی بروی ؟» خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم : « از امروز نهضت سواد آموزی ثبت نام میکنم ، خوب درس می‌خوانم تا خیلی زود وصیت نامه ی دخترم را بدون غلط بخوانم » سال ها کلاس نهضت رفتم ، اکثر نمره تایم ۱۹ بود . الان هم به وصیت نامه ی زینب را می‌خوام و بعضی از جملاتض را حفظ هستم . زینب در وصیت نامه اش ... ادامه دارد ... @dokhtarane_hazrate_zahra 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت۶۵ هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم. بعضی از حرفهارا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶۶ زینب در وصیت نامه از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم حتماً در آبادان دفنش کنیم اما از قرار معلوم بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث می‌شود وصیتش را تغییر دهد زینب در دفترش درباره این خواب اینطور نوشته است :«دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم آنقدر خوشحالم که نمی دانم چه کار کنم، مشکلات را پشت سر می گذاریم ،روزها در ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم، اما آنجا جبهه واقعی من نبود من در خواب درک کردم که جبهه ی من شهر من و کار من دشمنی با دشمنان خداست» بعد از این خواب وصیت نامه جدید را نوشت دیگر برای او دفن شدن در آبادان مهم نبود زینب در وصیت‌نامه دومش را خیلی عاشقانه نوشته است او طوری از شهادت حرف زده مثل اینکه منتظر رفتن است این طور گفته «که مادر جان تو که از بدو تولد همیشه پرستار غمخوار من بودی حالا که وصیت مرا میخوانی خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدیم هرگز در نبود من ناراحت نشو زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی میخورم و چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق ، مادر جان تو را به رنج های زینب سلام الله علیها قسم می دهم که مرا حلال کن و دعای خیر بفرما»... در وصیتنامه دوم دوم زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده بعد از آن خواب شاهین شهر حکم جبهه را برایش پیدا کرده بود هر وصیت نامه به امام اشاره کرده است به امام اشاره کرده است« دعا برای سلامتی امام را فراموش نکنید» زینب در وصیت‌نامه دومش را در تاریخ ۱۳, ۱۲ ,۱۳۶۰ یعنی ۱۸ روز قبل از شهادتش نوشته بود . نامه ها و دستنوشته های زینب شبیه به نام‌های یک رزمنده در جبهه ها و جملات قشنگ ای در نوشته هایش دیده دیده شود . در بین نوشته هایش ... ادامه دارد ... @dokhtarane_hazrate_zahra 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 #من_میترا_نیستم #پارت۶۶ زینب در وصیت نامه از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم حتماً
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 نامه ها و دستنوشته های زینب شبیه به نامه‌های یک رزمنده در جبهه بود. شعرها و جملات قشنگی در نوشته هایش دیده می شود. نوشته‌هایش چرک نویس چند نامه که به دوستش زهرا نوشته است دیده می شود ،زهرا مسجدسلیمانی بود، او بعد از مدتی که شاهین شهر بودند در مدرسه زینب درس می‌خواند به مسجد سلیمان برگشته بود. زینب به او احساسی نزدیکی می کرد و نامه‌هایی برایش نوشته بود و نامه‌هایش اینطور نوشته بود:« به نام او که از اویم، به نام او که به سوی اویم، به نام او که به خاطر اویم، به نام او که زندگی ام در جهت اوست، رفتن به اوست، بودن به اوست ،جانم اوست، احساسش می کنم با ذره ذره وجود، احساسش می‌کنم، اما بیانش نتوان کرد...» چند نفر روحانی که در بنیاد شهید اصفهان بودند، وقتی این نوشته ها را خواندند ،برایشان باورکردنی نبود که یک دختر نوجوان دانش آموز به لحاظ روحی تا این حد بالا رفته باشد... دفترهای زینب بوی بهشت آسمان می داد . خیلی سخت است جگرگوشه آدم کنارش نباشد مادر داغدارش بفهمد که توی دل و فکر بچه اش چی گذشته. با خواندن هر کاغذ معصومیت و بی‌گناهی زینب روشن تر میشد، زینب خانه اش را ساخته و آماده کرده بود تا جایی برود که با آنجا تعلق داشت ،دخترهای هم سن و سال زینب هم دفتر خاطرات دارند اما زینب که اصلا شبیه دخترهای هم سن و سال خودش نبود. یک دفتر به اسم دفتر «پند و نصیحت» داشت اول دفتر اسم ۱۸ نفر از دوستانش را نوشته بود و برای هر کدام از آنها صفحه نصیحت داشت اول دفتر ۱۸ گذاشته بود که در آن صفحه هر انتقادی از این دارند بنویسند ، زینب با این کار میخواست پی به عیب هایش ببرد و خودش را اصلاح کند، من قبل از شهادت زینب از این دفتر هیچ نمی دانستم... «پایان» 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
نمونه ایی از جدول خودسازی شهیده زینب کمایی
وصیت نامه ی شهیده زینب کمایی