eitaa logo
دوره های آموزشی کاملا رایگان
53.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
227 فایل
خیییلی مهمه وجود آگهی های تبلیغی-آموزشی در کانال،تبلیغ دیگران و یا حتی تبلیغ دوره های هزینه دار خود ماست و به معنای رایگان بودن آنها نیست. فقط و فقط دوره هایی که در کانال بارگذاری می شود و در کانال سنجاق شده رایگان هست. @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۵۱ آقای عرب پرونده‌ای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و همه جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت و به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب گردد.همان روز خانم کچویی هم به خانه ما آمد او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و دانش‌آموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند. برای منافقین مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند. از خانم کچوئی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر زینب را می‌شناسد و می‌تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم ولی فکر می‌کردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و بسیج و جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده‌اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من به همراه آقای روستا به خانه امام جمعه رفتیم. من همیشه زن خانه‌نشینی بودم و همه عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه‌هایم بود. خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه جاهایی را که به دنبال زینب میگشتم اولین بار بود که می رفتم. وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمی شناختم فکر می‌کردم که امام جمعه از یک زن ۴۰ ساله فعال حرف می‌زند، نه از یک دختر بچه ۱۴ ساله! دارد.. ⭐️🌴 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 ۵۲ آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و زحمت هایی که میکشید حرف‌های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم با اینکه همه آن حرف‌ها را باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر، بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم. بعد از این حرف من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می‌شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه، دختر مرا میشناسند. و فقط من خاک بر سر، دخترم را آنطور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی اقای حبیبی دو دستی توی سرم میکوبیدم. اقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچوئی، به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گـفت: به نظر من، شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید. حس میکردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم، نا امیدتر می شدم، زینب هر لحظه بیشتر از من دور می شد... ادامه دارد..🍃✨ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۵۳ آن روز اقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. درسال های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه کوپن بنزین به اقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتم. می دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبر های جدید نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر «یاحسین(ع)، یازینب(س)، یاعلی(ع)» از دهنش نمی افتاد. نذر مشکل کرده بود. مادرم هرچه اصرار کرد که « کبری یک استکان چای بخور، یک تکه نان دهنت بگذار_رنگت مثل گچ سفید شده» من قبول نکردم. حس میکردم طنابی به دور گردنم پیچیده شده است. حتی صدا و ناله ام هم به زور خارج می شد. شهرام هم سوار ماشین اقای روستا شد و برای جستجو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم. روز دوم عید بود و همه جا تعطیل. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود کمتر می ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می شد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا میزدند. تازه نی فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گمشده من معلوم نبود که کجاست، نمی توانستم بشینم یا بخوابم. به هر طرف نگاه میکردم سایه زینب را می دیدم. ادامه دارد.. 🦋🍒 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۵۴ همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود، هیچکس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمیکرد، آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود، روی سجاده ی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا میدید، پشت سرم همه جا می آمد و می گفت: کبری، مرا سوزاندی، کبری، آرام بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه ی زندگیم از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم میگذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگیم رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی، انگار همه چیز به هم مربوط می شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رسید. آن شب حوصله حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم میخواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگیم را مرور میکردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که میدانستم وجود دارد، اما جرأت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع می کردم. من کی هستم؟.. ادامه دارد.. 🌷⭐️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت_ ۵۴ همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۵ در دومین شب گم شدن زینب، بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت، وقتی همه گذشته خودن و زینب را کنار هم گذاشتم، به حقیقت جدیدی رسیدم من، کبری، نذر کرده حسین علیه السلام به این دنیا آمده ام تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم. اورا شیر بدهم و بزرگ کنم. من یک واسطه بودم؛ واسطه ای برای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود. همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم. وقت نماز صبح شده بود. بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم؛ نماز عجیبی بود. در نماز حال غریبی داشتم. همه جارا میدیدم؛ خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا، ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می زد، رفته بود. می دانستم که زینب گم شده، اما وحشت نداشتم، انگار که او در جای امنی باشد. با این وجود، خودم را آدم دردمندی می دیدم؛ دردمندترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد. فصل هشتم «شهادت» روز سوم، مهران از آبادان آمد. شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود. مهران و باباش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود، آینده ای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکپت کرده بود، اما بابای مهران همه چیز را از چشم من میدید. من هیچوقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنهارا تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند. به زینب خیلی اعتماد داشتم. می دانستم که هر جا برود و هرکاری بکند فقط برای... دارد.. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۶ رضایت خداست. بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند، یک زندگی آرام و بی دغدغه می خواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه‌ها از همه چیز مهمتر بود. جعفر سال‌ها در پالایشگاه کارگری کرده بود، کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست و آرزو داشت بچها حسابی درس بخوانند و به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند. ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم، به نماز خواندنشان و عشق آنها به اهل بیت و امام حسین علیه السلام. با جعفر و مهران می‌خواستیم به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت« دیشب منافقین یه نامه تهدید آمیز توی خونه ما انداختن.» خانه ما خیابان سعدی فرعی هفت و خانه آقای روستا فرعی پنج بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری‌های ما باخبر بودند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند این طور نوشته شده بود «اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید از ما در امان نیستید.» خانواده آقای روستا نگران شده بودند. بعد از رفتن آقای روستا خانم کچوئی به خانه ما آمد؛ ترسیده بود و مثل بید می لرزید. گفت « منافقین به خونم تلفن زدن و گفتن زینب کمایی را کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا را سر تو هم میاریم» آنها به خانم کچوئی فحاشی کرده و حرف‌های زشت و نامربوط زده بودند. توهین‌های منافقین روحیه خانم کچوئی را خراب کرده بود. وقتی شنیدم که منافقین تلفنی و به صراحت گفته زینب کمایی را کشتیم، ذره ای امید که در دلم مانده بود به یاس تبدیل شد. حرفهای خانم کچوئی حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتن آنها می‌خواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود، نمی‌دانستم کجا رفت و کجا دنبال زینب می گردد. مادرم و خانم کچوئی کنار هم نشسته بودند و اشک می‌ریختند. ناخوداگاه بلند شدم، رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچوئی لباس را به ایشان دادم و گفتم چند روز قبل از عید از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برام خریده بود پارچه را به خیاط دادم و اون این پیراهن کلوش رو برای زینب دوخت. اما هرکاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشه، قبول نکرد. به من گفت «مامان ما عید نداریم. خدا میدونه که الان خانواده شهدا چه حالی دارند. تو از من میخوای تو این موقعیت لباس نو بپوشم؟» مادرم پیراهن را از دستم گرفت... ادامه دارد... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۷ و به چشمهایش مالید. من ادامه دادم « دخترم میدونست که امسال ما عید نداریم و دست کمی هم از خانواده‌های شهدا نداریم» همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود، اما خیلی خوب همه چیز را می‌فهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند. پرسیدم:«شهرام کسی آمده؟ چیزی شنیدی؟» سرش را به علامت « نه» تکان داد به مادرم گفتم:«ای کاش می تونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه.» اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از او بی خبر بودیم. مهرداد با زینب صمیمی بود، اگر خبر گم شدن زینب را می شنید حتما خودش را می رساند. مهران به ما خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند. از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتمـ. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها یا گم شدن زینب کمرنگ شده بود. شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلند شد. خود را به حیاط رساندم هر چقدر التماس شهرام کردم که:« مامان چی شنیدی؟ چی شده؟ به من بگو» شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند.. ساعت ها و دقیقه ها حتی لحظه ها به سختی می‌گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم.. کجا را بگردیم.. از چه کسی سراغ زینب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان. خواب و قرار هم نداشتیم. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم، کمتر بی‌قراری می‌کردم، و حتی بقیه را هم آرام می‌کردم! مرتب به خودم می گفتم چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست. ظهر شد. مثل ظهر عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی. آقای روستا امد و منو مهران و بابای بچه ها را به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی، امام جمعه شاهین شهر، به آقای روستا تلقیین کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. منو جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شده و به مسجد رفتیم به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز که از مدرسه برمی گشت اول به مسجد المهدی می‌رفت و نماز می خواند و بعد به خانه می‌آمد. به مسجد که رسیدیم، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم، دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را میداد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرف‌هایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت.. ادامه دارد... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۸ علی علیه السلام افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت. روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم. محل سجده های دخترم را بوسیدم. و بو کردم اقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست. بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرف‌ها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم:« هرچه میل خدایه» با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم. بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین. مهران با دیدن من گفت:« مامان زینب را کشتن... خواهرم شهید شده جنازه‌اش را پیدا کردن» من مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشک نمیامد جعفر به من نگاه نمی کرد من هم چیزی به او نگفتم. کاش می‌توانستیم همدیگر را آرام کنیم. آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سَبَخی «که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند» پیدا کردن مهران گفت: مامان شهرام، صبح توی تا کسی از دوتا مسافر شنیده بود جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردن وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به شما بگم.» انتظار تمام شد، انتظار کشنده‌ای که سه روز تمام جانمان افتاده بود. باید میرفتم و دخترم را می دیدم. جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردن، ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم. سوار ماشین شده و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و باباش لحظه ای آرام نمی شدند. چشمهای مهران کاسه خون شده بود. من یخ کرده بودم و هیچ چیز نمی گفتم، گریه نمیکردم مهران که نگران من بود، من را بغل کرد و گفت:«مامان گریه کن! خودت رو رها کن» اما من هیچی نمیگفتم آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زده بودم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود با همان لباس قدیمی اش.. با روسری سورمه ای و چادر مشکی اش . منافقین او را با چادر شهید کرده بودند. با چادر چهارگره دور گردنش بسته بودن. کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش نمی‌زد و سرد سرد شده بود. دستهایش را گرفتم و فشار دادم بدنش سفت شده بود. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را.. ادامه دارد... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۹ ببینند. زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: «بای ذنب قتلت؟» 😔 جعفر دستهای زینب را گرفت. و ناخنهای کبودش را بوسید.. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. دو دکتر آنجا ایستاده بودند. از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود پرسیدم:« دخترم خیلی زجر کشید؟» او جواب داد:« به خاطر جثه ضعیفش با همان گره اول خفه شده و به شهادت رسیده است مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول، هیچ بلایی سر دختر شما نیامده است» دکتر جوان تر ادامه داد:« دختر شما سه شب پیش یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده است» منافقین او را با چادر خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دختر های باحجاب نشان بدهند. چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده در پزشکی قانونی بماند. رئیس آگاهی به جعفر گفت:« باید صبور باشید، ممکن است تحقیقات چند روز طول بکشد و تا آن زمان باید منتظر بمانید» به سختی از زینب جدا شدم. زینب در آن سرد خوانه ی سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم در خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودن. صدای قرآن بلند و مادرم در اتاق نشسته بود و شیون می کرد و زنها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را رها کردم و گفتم:« زینب دختر این دنیا نبود، دنیا برایش کوچک بود، خودش گفت خانه ام را ساختم دیگر باید بروم» شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بود نگران از این که شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم. اما من سالم بودم و به خواست دخترم عمل میکردم اقای حسینی در نماز جماعت، شهادت زینب کمایی را اعلام کرد و به همه مردم گفت:« زینب دختر ۱۴ ساله دانش‌آموز، به خاطر عشقش به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید»... .. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶٠ بعد از این سخنرانی، منافقین تلفنی و حتی با نامه، اقای حسینی را تهدید کردند. چندین پلاکار شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه زنان و اموزش و پرورش آوردند و به دیوارهای خانه زدندهر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند. اقای حسینی از ما خواست که کمی صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین به خاک بسپاریم. من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای جبهه و روی دستهای مردم تشییع شود. در آن چند روز که منتظر آمدن بچه ها و اجازه خاک سپاری زینب بودیم، چندین خانواده شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند،برای دیدن ما امدند؛ مثل خانواده پیرمرد بقالی که جرمش حمایت از جبهه و عکس امام را در دکانش زده بود. دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفر بود. وقتی میدید که فقط ما قربانی جنایت های منافقین نبودیم و کسانی هستند که درد مارا بفهمند، ارام میشد. عکس وصیت نامه زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به دیدن ما می آمدند، می دادیم. شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ما می آمدند. زینب بین بچه های مدرسه و معلم هایش محبوبیت داشت. رفتنش دل همه را سوزاند. بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان، بین دختر ها غوغایی شده بود. خیلی از دوستهای مینا و مهری، زینب را می شناختند و به مهران قول دادند که بچه هارا پیدا کنند و به اصفهان بفرستند. انها محل دقیق خدمت مینا و مهری را نمی دانستند، فقط اطلاع داشتند که در یکی از بیمارستان های شوش مشغول امدادگری هستند. «سلیمه مظلومی» و «معصومه گزنی» اول به اهواز رفتند، از هلال احمر و ستاد اعزام نیرو پرس و جو کردند و ادرس دخترهارا گرفتند و به شوش رفتند. آنها مهری و مینا را پیدا کردند و خبر شهادت زینب را دادند. کار دنیا همیشه برعکس است؛ ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومتر ها از جبهه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند، خبر شهادت خواهرشان را دادیم. مهری و مینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری میکردند. بچها بعدا تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر، همه کسانی را که در بیمارستان بودند، تکان داده؛ زینب از همه آنها جلو افتاده بود. مهری و مینا همراه« پروین بهبهانی» و « پروین گنجیان» که خانواده هایشان در اصفهان جنگ زده بودند، از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس پیدا نمیشد، به خاطر عملیات فتح المبین، ادامه دارد... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶۱ وضع شوش و اهواز جنگی بود مینا و مهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند. پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می‌کردند مینا می‌گفت:«مامان آخه چطور؟ چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران من بود همه اش از حال من می پرسید. » من فقط گفتم:« زینب باز هم از شما جلو زد، زینب همیشه بین شما اول بود» بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد همه مسیر را روی صندلی شاگرد راننده بنشیند. آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند. روز تشییع زینب همه بودیم به جز مهرداد. مهردادی که بین ۴ تا خواهرش به زینب وابسته تر بود. مادرم درست قبل از تشییع زینب سراغ چمدانهایش رفته از یک چمدان قدیمی کفن کربلایش را درآورد. ۳۵ سال پیش که من ۹ ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها را روی آن نوشته بود. آن را آورد و گفت:« کبری، این کفن قسمت زینبه. زینب عاشق حضرت زینب «س» هست. باید روی پارچه ای پیچیده بشه که بوی کربلا رو میده» ۱۶۰ شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند. زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم. من گریه نمیکردم فقط می خواندم « شهیدان زنده اند.. الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر... نگویید مرده است.. الله اکبر.. مرگ بر منافق.. خط سرخ شهادت.. خط آل محمد» میخواستم صدایم را همه بشنوند» منافقین باید می‌شنیدند که زینب تنها نیست مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند. با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت تازه فهمیدیم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود آشنایی که صندوق صندوق میوه می آورد آن آشنا زینب بود مادرم که درخت کاج را دید توی سینش کوفت و گفت:« کبری به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم را می‌گیرد و زیر درخت کاج می‌برد» کسانی که برای تشییع آمده بودند دور قبر زینب می‌آمدند و سوال می‌کردند این دختر کجا شهید شده در عملیات فتح المبین بودند من هم با سربلندی جواب میدادم که این دختر به دست منافقین شهادت شهید شده است. وقتی زینب را به خاک سپردم انگار یکی از جگرم، انگار قلبم آنجا زیر خاک رفت آرزوم این بود که همان جا بمانم و به خانه برنگردم.. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۶۲ اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او می خواست بعد از خاکسپاری زینب خواب دیدم زینب آمده و به من می‌گوید « مامان غصه مرا نخوری برای من گریه نکن من حوزه نجف اشرف درس میخوانم» آن شب توی خواب خیلی قشنگ شده بود بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود حالا به حوزه علمیه نجف اشرف رفته بود چند روز پی در پی در خانه مراسم گرفتم بعد از تعطیلات مدارس باز شدند و گروه گروه دانش آموزان دبیرستان و مربی تربیتی و مدیر به خانه ما می آمدند و دسته جمعی سرود می‌خواندند بعضی‌ها شعر می خواندند. زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی می‌کرد. بچه‌های سپاه و بسیج هم چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند بعضی از کسانی که به خانه ما می‌آمدند و شناخت زیادی از ذینب من نداشتند وقتی وصیت نامه او را می خواندند و با فعالیت‌هایش آشنا می‌شدند باور نمی کردند که زینب در زمان شهادت فقط ۱۴ سال سن داشته است روی پلاکاردها و پوستر ها و وصیت نامه همه جا نامش را زینب نوشتیم روی قبر هم نوشتیم زینب کمایی «میترا» یک روز یکی از دوستای زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضای از من داشت« زینب به من گفته بود اگر شهید شدم به مادرم بگو آش نذری بدهد من نذر شهادت کردم» دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی هایش و به همسایه ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم پیش خودم نذر سفره ابوالفضل علیه السلام کرده بودم نذر کرده بودم اگه زینب به سلامتی پیدا شود سفره ابوالفضل علیه السلام پهن کنم بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم همه افراد خانواده نگران مادرم التماس میکرد که کبری گریه کن. جیغ بزن این همه غمها را توی دلت تلنبار نکن» مهری و مینا مرتب حال مرا می پرسیدند و می‌گفتند:« مامان چرا این همه کار می کنی آرام باش گریه کن غم ها را توی دلت نریز» آنها نمی دانستند که من همه این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد چندین روز بعد از خاکسپاری زینب مهرداد بیچاره بی‌خبر از همه‌جا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد او صبح زود به اصفهان رسید وقتی او در خانه رسید هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهایی شهادت کنار در خانه شوکه شد وقتی کلمه خواهر شهید را دید فکرد مینا و مهری بلایی سرشان آمده وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم مینا و مهری را که دید شوکه شد. با شنیدن خبر شهادت زینب سر به دیوار می کوبید و حال خودش را نداشت مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود حالا باور نمی کرد که کوچکترین و بهترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد مهرداد ضربه روحی بدی خورد طوری که تا مدتها بعد از این جریان به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته و غرورش جریحه دار شده بود در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت که بیت اولش این بود:«عزیز و مهربان خواهر تو بودی؛ همیشه جانفشان خواهر تو بودی» وقتی مهرداد وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرفهای زینب درباره شهادت افتاد مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی و به اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود اما زینب با تمام احساس از شهادت و شهید برای برادرش صحبت کرده بود مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودند با این که زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود به آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما زودتر از خواهرها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانه دوم من شده بود مرتب سر مزار زینب می‌رفتم یک روز قبل از این هم نشسته بودم که یکی از خادم های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا می‌آمد خیلی گریه می کرد و با آنها حرف می زد من همیشه با دیدن او احساس می‌کردم که او شهید می‌شود اما نمی دانستم چطور و کجا بعد از شهادت زینب کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکل زینب را می‌شناسند از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم رو نشناختم و قدرش را نفهمیدم .. ادامه دارد 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼