۸ آذر ۱۴۰۰
📚 تیکه کتاب(صفحه ۲۱۹تا ۲۲۲)
مشکل تمام مکاتب مادّی همین است که آن روی سکّه را نمی بینند و اعتقادی هم به آن ندارند. اینجاست که خدا به میدان می آید و رود نیل را برای موسی می شکافد، آتش را برای ابراهیم سرد می کند و اثر تمام عوامل و اسباب طبیعی و تکوینی را از مادّیات می گیرد.
... همیشه جبهه باطل، امکانات و ابزارش بیشتر و پیچیده تر است... خداوند خودش پیروزی شما را به شرط جهاد مومنانه تضمین کرده است و چه ضمانتی بالاتر از این ؟
🎧 قسمت چهلم 👇
۸ آذر ۱۴۰۰
۸ آذر ۱۴۰۰
۸ آذر ۱۴۰۰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم 💕
#پارت_هفدهم
فصل چهارم (شروع دوباره)🌾
اقای مطهر به شاگردهایش برنامه خود سازی داده بود؛ از ان ها خواسته بود که نماز شب بخوانند، زیاد به مرگ فکر کنند، پر خوری نکنند روزه بگیرند، برای خدا نامه بنویسند وحواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد.
وقتی مینا ومهری به خانه می امدند زینب روبه رویشان نی نشست وبه حرف های انها گوش می کردزینب بعد از انجام برنامه خودسازی اقای مطهر به خودش نمره می داد و نموداری می کشید تا ببیند در انجام برنامه های خودسازی پیشرفت داشته یا نه.
بعضی واقع مهری ومینا زینب را با خودشان یه جلسات سخنرانی می بردند.
خوانده کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت می کردند. زهرا خانم مرتب به بچه ها کتاب های دکتر شریعتی و استاد مطهری را می داد.
زینب با علاقه کااب هارا می خواند. من که می دیدم بچه هایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک می شوند شکر می کردم به خاطر عشق که به امام و انقلاب داشتم همیشه از فعالیت دختر ها حمایت می کردم.
گاهی بابای مهران از رفت و امد دختر ها عصبانی می شدولی من جلویش می ایستادم.
یادم هست که یک سال بعد از انقلاب سیل امد مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند. بابای مهران صدایش در امد که:«دخترای من چی کاره هستن که واسه کمک به سیل زده ها می رن؟» او با مهری دعوای سختی کرد ولی من ایستادم وگفتم:«دخترام واسه خدا کار می کنن. تو حق نداری ناراحتشون کنی. کمک به روستایی های سیل زده ثواب داره نباید جلوی اونارو بگیری.»
بعد از انقلاب مدارس ابادان معلم ها دودسته شدند گروهی طرفدار انقلاب وباحجاب وگروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند.
زینب روسری و چادر می زد و بعضی از معلم های مدرسه راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نداشتند وبا انقلاب همراه نشده بودند، به امثال زینب نمره نمی دادند و انها را اذیت می کردند...... .
شهلا هم در همان مدرسه بود. او یک روز برای ما تعریف کرد که معلم علوم زینب وقتی می خواست ستون فقرات را درس بدهد دست روی کمر زینب گذاشت وتوضیح داد. زینب انقدر لاغز بود که بچه های کلاس می گفتند:«از زینب می شه تو کلاس علوم استفاده کرد.»
زینب بعد از انقلاب تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود وطلبه بشود. به رشته علوم انسانی، ودرس های دینی، تاریخ و جغرافیا علاقه زیادی داشت. او می گفت:«ما باید دینمون رو خوب بشناسیم تا بتونیم از اون دفاع کنیم.» در ان زمان زینب دوازده سال داشت ونمی توانست به حوزه برود. قرار شد وقتی اول دبیرستان را تمام کرد یه حوزه علمیه قم برود. شاید یک علت این تصمیم...
ادامه دارد ...
#پارت_هفدهم
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۸ آذر ۱۴۰۰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم 💕
#پارت_هجدهم
فصل چهارم (شروع دوباره)
این تصمیم زینب، وجود کمونیست ها در ابادان بود. بچه های مذهبی باید همیشه خودشان را اماده می کردند تا با انها بحث کنند وکم نیاورند.
زینب به همه ادم های اطرافش علاقه داشت. یکی از غصه هایش کمک به ادم های گمراه بود. خواهر هایش به او می گفتند:«تو خیلی خوش بینی به همه اعتماد می کنی همه ادم هارو میشه اصلاح کرد؟!» این حرف ها روی زینب اثر نداشت او بیشتر از همه بچه ها به من و مادربزرگش محبت می کرد.
دلش می خواست مادرم همیشه پیش ما باشد از تنهایی او احساس عذاب وجدان می کرد.
یک سال از انقلاب گذشته بود که بیماری اسم من شدت گرفت خیلی اذیت شدم نمی توانستم نفس بکشم، تابستان که گروو و شرجی می شد بیشتر به من فشار می امد.
دکتر به بابای مهران تاکید کرد که حتماً چند روز من را از ابادان بیرون ببرد تا حالم بهتر شود.
بعد از بیست وچند سال که با جعفر عروسی کردت بودم برای اولین بار پایم را از ابادان بیرون گذاشتم به مشهد رفتیم. از بچه ها فقط زینب وشهرام را با خودمان بردیم. در مدتی که سفر بودیم مادرم پیش بقیه بچه ها بود. از دوران بچگی اتش کربلا توی جانم رفته وهنوز خاموش نشده بود؛ زیارت امام رضا را مثل رفتن به کربلا می دانستم.
بعد از عروسی با جعفر ارزو داشتم که ماه محرم وصفر در خانه خودم روضه حصرت عباس وامام حسین وعلی اکبر بگذارم وخانه ام را سیاه پوش کنم. سال های سال مستأجر بودیم ویک اتاق بیشتر دستم نبود. بعدش هم که خانه شرکتی به مادادند بابای بچه ها راضی به این کارها نمی شدجعفر حتی از اینکه من تمام محرم وصفر سیاه می پوشیدم ناراحت بود من هرچه به او می گفتم که نذر امام حسین هستم وتا اخر عمر در محرم و صفر باید سیاه پوش باشم او با نارضایتی می گفت:«مادرت نباید این نذر را می کرد من دوست ندارم همیشه لباس سیاه تنت باشه.»
یک شب از شب های محرم خواب دیدم در خانه ما باز شد و یک اقایی با اسب داخل خانه امد دست و پای ان اقا قطع بودبا چوبی که در دهانش بود به پای من زد وگفت:«برو روسری ت رو سبز کن» من می خواستم جواب بدهم که نذر کرده هستم وباید این دوماه را سیاه بپوشم اما او اجازه نداد وگفت:«برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسری سبز بپوش.» این را گفت و ا خانه ما رفت.
با دیدن این خوا ب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دوماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم گفت:«حالا که شوهرت راضی نیست روسری سیاه رو در بیار»...
ادامه دارد ....
#پارت_هجدهم
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۸ آذر ۱۴۰۰
۹ آذر ۱۴۰۰
۹ آذر ۱۴۰۰
۹ آذر ۱۴۰۰
•(🔥📖)•
44 - و اگر پاره سنگی را در حال سقوط از آسمان بینند [باز ایمان نیاورند و] گویند: ابری متراکم است
45 - پس آنها را رها کن تا روز مرگ خود را که بیهوش میافتند ملاقات کنند
46 - روزی که تدبیرشان به هیچ وجه به کارشان نیاید و ایشان یاری نشوند
47 - و همانا کسانی که ستم کردند، عذابی دیگر دارند، و لیکن بیشترشان نمیدانند🔥
@dokhtarane_hazrate_zahra
۹ آذر ۱۴۰۰
لِذَتوُصلنَدانَد
مَگَرآنسُوختِهای
کِهپَساَزدوریبِسیار،
بهیاریبِرسَد!...💔
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
@dokhtarane_hazrate_zahra
۹ آذر ۱۴۰۰
۹ آذر ۱۴۰۰