#مسئول_فرهنگی
🔶 حدیث روز
🌷امام حسن عليهالسلام:
🔴من عَبَدَ اللّه َ عَبَّدَ اللّه ُ لَهُ كُلَّ شَىءٍ
🔵هر كس خدا را بندگى كند، خداوند همه چيز را بنده او گرداند.
📚 تنبيه الخواطر، ج ۲، ص ۱۰۸
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
🍃هـــرروز یک آیـه یـک نکتـــــه 🍃
🕯ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕯
✨زلال و شفاف باشید(۲)✨
💠 آدمی که بخشنده نباشد، مثل حوض است. همه را برای خود نگه میدارد ولی میگندد. شما ثروتمندانی که دست کريمانهای ندارند ببينيد، بوی تعفن میدهند. ولی انسانهای کريم را ببينيد و نگاهشان را ببينيد. به همين خاطر قرآن بخشش ها را گاهی به زکات تعبير میکند. زکات همان پاکی است. چرا به انفاق زکات میگويند؟ چون وقتی میبخشيد خودتان پاک میشويد. خودتان زلال میشويد.
💠 زکات فقط به بخششهای مالی و مادی نيست. همين که با دست از کسی دستگيری میکنيد هم زکات است. همين که بلند میشويد و قدم برمیداريد تا پا فتادهای را از زمين برداريد، اين هم زکات است. همين که زمان میگذاريد تا بين دو نفر که با هم قهر هستند را آشتی دهيد، آن هم زکات است. همين که علم دانشی داريد و در اختيار ديگران میگذاريد هم زکات است لذا با این کارها میشود پاک و شفاف شد
📚 توبه، ۱۰۳.
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
#کتابخوانی
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگی نامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔶 تولـــد (به روایت مادر)
صفحات 29_27
#پارت_ششم 🦋
مهرماه ۱۳۴۶ بود که همسرم دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه ارباب زاده🏫که خودش مدیرآن بودثبت نام کرد.
ظهر☀️که برگشت ازاوپرسیدم: "تنهاآمدی؟"
گفت :"بله! قرار بود کسی همراهم باشد؟"
با نگرانی گفتم :"بله! بچه ها مگر توی مدرسه شما نبودند؟خب ماشین 🚗داشتی بچه ها را هم می آوردی."
گفت: "چنین قراری نداشتیم من صبح که می رفتم تمام مسیر برگشت را به محمدحسین نشان دادم تا او بداند که روزهای دیگر باید همراه برادرش این راه را پیاده طی کند."
به او و حرف هایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم .
بعد گفت: "الان هم چیزی به آمدنشان نمانده است زنگ تعطیلی خیلی وقته که زده شده.
من دیرآمدم توی مدرسه؛ کمی خرده کاری داشتم."
او درست گفت چیزی نگذشت که محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته وارد خانه شدند.
محمدحسین سریع به طرفم آمد: "مادر! چرا وقتی پدر ماشین دارد، ما باید پیاده بیاییم؟"
گفتم: "این سوال را ازخودش بپرسی بهتر است."
شاید هم حس مادری ام میگف اورا به سوی پدر روانه کنم تا شاید عقیده اش را تغییر دهد.
بعدـمحمدحسین را صدا زدم :"پدرت پاسخ قانع کننده ای برای کارهایش دارد! حتما از خودش سوال کن."
ناهار که خوردیم، محمدحسین کنار پدرش نشست و با قیافه ای حق به جانب از او پرسید:
"پدر چرا امروز ما را با؛ماشین به خانه نیاوردی ؟این مسیر طولانی است؛ ما خسته شدیم ."
پدر او را در آغوش کشید و بوسید:
"بخاطر اینکه شاید در بین بچه ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند.. این کارخوبی نیست که جلوی آن ها شما هرروز و هرلحظه با پدر باشی!
بردن شما با ماشین به مدرسه وجهه خوبی ندارد و باعث تبعیض بین دانش آموزان میشود و این تبعیض ازتاثیرکلامم به عنوان یک معلم میکاهد.
به خیلی ازبچه ها گفتم بارها گفته ام که من جای پدر شما هستم و شما مثل فرزندانم هستید!
پس باید این را عملا به آن ها ثابت کنم آیا به نظرتون من کار بدی کردم؟"
محمدحسین کمی فکرکرد: "پدرشما کار خوبی کردید."
این را گفت وبه طرف حیاط خانه دوید.
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
💠 حدیث روز 💠
💎 خوراک بدن و جان
🔻امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
قوتُ الأجسادِ الطَّعامُ، و قوتُ الأرواحِ الإطعامُ
❇️ خوراك بدنها، غذاست و خوراك جانها، اطعام كردن.
📚 مشكاةالأنوار، ص ۳۲۵
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
🍃هـــرروز یک آیـه یـک نکتـــــه 🍃
🕯ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕯
✨نقشهی راه(۱) ✨
☘يک بذر که در دل خاک و درون خاک قرار میگيرد از پايين ريشه میزند و از بالا جوانه میزند. چه کسی به اين دانه گفته ريشه و جوانه بزند؟ چه کسی به اين دانه گفته: ريشه را به سمت پايين بزن و جوانه را به سمت بالا بزن؟ چه کسی به اين بذر گفته: تو به نور و هوا احتياج داری، تو به نسيم و باد احتياج داری؟ و همه اينها اين بالا بالاهاست، آن پايينها هيچ خبری نيست؛ لذا بايد قد بکشی و بالا بيايی! چرا جوانه و ريشهاش اين طرف و آن طرف نمیرود؟ قرآن میفرماید: «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى» (طه/۵۰) همان کسی که اين بذر را آفريد، آن را هدايت کرد. به سمت پايين ريشه زد و به سمت بالا جوانه زد.
ادامه دارد...
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
#کتابخوانی
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۲-۳۴
#پارت_نهم 🦋
دوران راهنمایی به پایان رسید.
ازسال ۱۳۵۴ وارد دبیرستان دکتر شریعتی(شاهپور)🏫شد و در #رشته_تجربی ادامه تحصیل داد.
دبیرستان شریعتی سمت مشتاق بود و مسجدجامع هم در نزدیکی این مدرسه.
☀️ظهر که غلام حسین بعد از نماز به خانه آمد، محمدحسین برنگشته بود.به همسرم گفتم:
《نزدیک ناهار است،همه آمده اند، اما از محمدحسین خبری نیست.》
غلام حسین گفت:《نگران نباش! به همراه چندتا از دوستانش داخل مسجد بودند که من آمدم.》
گفتم:《چرا نگفتی بیاید خانه؟》
گفت:《اتفاقا گفتم دارم به خانه می روم، اگر دوست داری همراه من بیا؛ گفت بابچه ها توی کتابخانه کاری دارم.》
⏰ساعتی گذشت....
محمدحسین وارد خانه شد!
بانگرانی گفتم:
《مادر! توی مسجد چه کار می کردی؟مگر نباید ناهار بخوری؟!》
گفت:《بابچه ها قرارگذاشتیم روزی چندساعت با مطالعه کتاب های #مطهری و #شریعتی بگذرانیم؛
شما دیگر باید به دیرآمدن من و شاید هم نیامدن من عادت کنید.☺️》
چون رفتار مشکوک یا خلاف اخلاقی از او نمی دیدم،سر به سرش نگذاشتم..
سفره را پهن کردم،خودش غذا را کشید و خورد.
خواندن قرآن ،نهج البلاغه و کتاب های ارزنده دیگر،برحالات روحی و رفتارش تاثیرفراوان گذاشته بود.👌
بسیارخوش ذوق ،باسلیقه وخوش پوش بود.
اقوام و آشنایان دوستش داشتند.
خودش برای همه احترام قائل می شد و دیگران هم به او احترام می گذاشتند.🤗
#رساله_امام ،یکی دیگر از کتاب هایی بود که مطالعه میکرد.
غلام حسین مطالعه رساله را به فرزندان بزرگ تر و به محمدحسین سفارش می کرد!
آن ها با واجبات،محرمات ،مستحبات ،احکام و نماز و روزه و.. آشنا شدند و شخصیت امام را بیش ازپیش درک کردند.
حضورمستمر محمدحسین به همراه پدر و برادران بزرگ تر در مساجد، سبب آشنایی بیشتر او باانقلاب و امام شد.🇮🇷
او بیشتر وقت ها دیر به خانه می آمد.
وقتی می پرسیدم "کجابودی؟" می گفت:"مسجد".
مسجد محل امنی بود؛ هیچ وقت مانع حضورش نمی شدم..؛
نگرانی من فقط به خاطر این بود که اتفاقی برایش نیوفتد.من هم مثل مادرهای دیگر دوست داشتم درخت تازه به ثمر رسیده ام،میوه و بر بدهد.
طبیعی بود نگرانش باشم.
چند روزی بود که ...
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
💠 #حدیث_روز 💠
💎 عملی که رزق را سرازیر میکند
🔻امام باقر علیه السلام:
عَلَيْكَ بِالدُّعَاءِ لِإِخْوَانِكَ بِظَهْرِ الْغَيْبِ فَإِنَّهُ يَهِيلُ الرِّزْقَ يَقُولُهَا ثَلَاثاً
❗️«پشت سر برادران دینی ات دعا کن که این کار رزق و روزی را سرازیر می کند» و حضرت این فرمایش را سه بار تکرار کردند.
📚 وسائل الشیعه، ج 7، ص 108
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
🍃هـــرروز یک آیـه یـک نکتـــــه 🍃
🕯ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕯
✨هیچ کس را غیر از خدا نبین✨
🌸بعضی از انسانها در مقام قياماند يعنی فقط ديگران را میبينند، قدرت ديگران را، ثروت، زر و تزوير ديگران را، به همين خاطر هم برابر آنها خم و راست میشوند چشم به دست آنها دوختند بعضیها در مقام رکوعاند فقط خودشان را میبينند آدمهای خود پسند خودخواه، خود مدار، خود محور، بعضیها در مقام سجود اند نه خودشان را میبينند نه ديگران را میبينند طبيعتا چنين کسانی هستند که میتوانند خدا را ببينند. خدا چشم و دل اينها را پر کرده، لذا بینیازترین انسانها هستند.
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
#کتابخوانی
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۷_۳۶
#پارت_دوازدهم 🦋
🕦زمان برایم سخت و سخت تر می گذشت.
ساعت از یازده گذشت؛ خبری از او نشد.
بلندشدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم.
مطمئن شدم بایداتفاقی افتاده باشد!
باخودم گفتم:
《اگر ان شاءالله سالم برگردد، خیلی دعوایش می کنم .. به خاطر این تاخیرش باید تنبیه بشود.》
همان طورکه در عالم خیال با او دعوا می کردم ،از راه رسید..
وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد، یادم رفت که ازدستش عصبانی بودم.😇
گفتم:《مادر! تا این وقت شب کجابودی؟
به ساعت نگاه کردی؟》
گفت:《خیلی شرمنده ام مادر!
ببخش! بعدا برایت تعریف می کنم؛
فعلا بخواب، پدر بیدار نشود.》
☀️صبح که برای نماز بیدارشد، فرصتی دست نداد.
قبل از هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود.
به پدرش گفتم ماجرای دیشب را ازطریق بچه های مسجد پیگیری کند.
او قول داد:
《ته و توی این تاخیر را در می آورم.نگران نباش! خیره ان شاءالله..》
ظهر که همسرم از مدرسه🏫 برگشت، با صبر و حوصله از زبان #علیرضا_رزم_حسینی ،یکی از دوستانِ مسجدی محمدحسین ماجرا را چنین تعریف کرد ....
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
💠 #حدیث_روز 💠
💎 پسران بخوانند...
🔻 امام علی عليهالسلام:
بِـرُّوا آباءَكُمْ يَبِـرُّكُمْ أَبْنـاؤُكُمْ؛
❗️به پدران خود خوبى كنيد تا پسرانتان هم به شما خوبى كنند.
📚 غررالحكم، ج۳، ص۲۶۷
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
🍃هـــرروز یک آیـه یـک نکتـــــه 🍃
🕯ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕯
وقتی مشکلات در زندگی بیشتر میشود یا کارهای خاص جدی پیش میآید، توجهمان به خدا و اهلبیت بیشتر میشود. برنامهها برای استفاده بهتر از زندگی و رابطه با خدا میریزیم، ولی وقتی رفع میشود دیگر توجهها تمام میشود. حداقل شکر این است که، توجهی که هنگام مشکلات بدست آمده ادامه داشته باشد.
💌 اگر ما را از این گرفتاری نجات دهی، حتماً از سپاسگزاران و کسانی که درست استفاده میکنند، خواهیم بود! (۲۲ یونس)
#پنجشنبه
#مسئول_فرهنگی
#کتابخوانی
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۴۰_۳۹
#پارت_چهاردهم 🦋
《دبیرستان شریعتی 》
همانطور که همسرم تعریف می کرد،مو به تنم راست شده بود.😧
خدایا اگر محمّدحسین را در حال #شعار نوشتن می گرفتند چه بلایی سرش می آمد؟
از همسرم پرسیدم:
_شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟🤔
گفت:
+چرا سوال کردم؛ علیرضا گفت:"قرار بود اگر اتّفاقی افتاد، من فریاد بزنم و محمّدحسین خودش را در جایی مخفی کند."
-خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه👨💼 چه بود؟
آن ها بویی نبردند که این کار محمّدحسین است؟
+چرا از او سوال کردم، پاسخ داد: "فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه🏫 شدیم،از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند..؛
غوغایی بر پا شده بود، گشت شهربانی👮♂
رفتارها را زیر نظر داشت.
مستخدم مدرسه🧔 با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفیدِ سر درِ مدرسه تا آن را پاک کند، امّا فایده ای نداشت.
شروع کرد به سابیدن آن ،باز هم آن طور که باید و شاید پاک نشد!!
مسئولین مدرسه دست و پای خود را گم کرده بودند، چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدرسه ها سخنرانی کند،
امّا هنوز هیچ مقدّماتی فراهم نشده بود.
خوشحالی در چشمان من و محمّدحسین موج میزد!!!😄
هرچند کسی آن را نمی دید.
خلاصه بچّه ها متفرّق شدند و مدرسه🏫
به حالت نیمه تعطیل در آمد."
وقتی صحبت های همسرم تمام شد،
گفتم:
_آقا!! من خیلی نگران محمّد حسین هستم،😔
میترسم این #شجاعت و بی باکی اش کار دستش بدهد.
گفت:
+وقتی کار را به #خدا سپردی نگرانی معنی ندارد...
#پنجشنبه