🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
« عشق یعنی کلنا عباسک یا زینب»
این عبارت روایت دلدادگی تمامی شهدای مدافع حرمی است که تنها به عشق دفاع از حرم حضرت زینب (س) عنوانِ مدافع حرم را از آن خود کردند و در مرتبهای بالاتر با نثار جان خود شهید این راه شدند.
🍁 @dosteshahideman
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌹همــســر شــهیــد نــعــیــمــایــے :
به همراه آقا مهدی رفته بودیم دریا ، ریحانه با باباش داخل آب میرفت ولی مهرانه چون کوچک تر بود و میترسید....
داخل مجتمع لب اسکله روی صندلی نشسته بودیم و من شروع کردم به عکس گرفتن از آقا مهدی و بچه ها ...
که آقا مهدی گفت : بگیر که فکر کنم این عکس شهادتم بشه .
بهش گفتم : آخه چرا این حرف میزنی
گفت : آخه شهید بیضائي و شهید باغبانی با بچه هاشون همینجا لب همین دریا عکس دارند .
توی نماز خونه هم عکسشون زدن ، شما هم از من و بچه ها عکس بگیر بدین بعد شهادتم عکس رو اینجا بزنن .
دیگه من رفتم تو خودم ، آخه خیلی خوش بودیم ، میگفتیم و میخندیدیم که آقا مهدی این حرف رو گفت....
یهو دیدم آقا مهدی شروع کرد به بلند خندیدن و گفت : بابا ما کجا و شهادت کجا ؟! حالا شما عکست رو بگیر...
منم اون روز کلی عکس گرفتم .
#شهادت_هنر_مردان_خداست
🕊| @dosteshahideman
به معنای واقعی اهل کار و عمل بود
⭕️مردِ کار
زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما میدانستم که پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت.
وقتی تهران باهم بودیم، از تماسهای تلفنی زیاد،از چشمهایش که اغلب بیخواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانهروز،از صبح خیلی زود سرکار رفتنهایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، میدیدم که چطور برای کارش مایه میگذارد.
🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرماندهی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به تصویب رسانده بود.
کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمیگشت نمیتوانست پشت فرمان بنشیند.
میگفت:آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا میاندازد؛ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.
سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به شهادت رسید،جلیقهی ضدگلوله را بهخاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش حق مجاهدت و کار برای انقلاب را ادا کرد و رفت.
🌷من اعتقاد دارم شهادتش مزد پرکاریاش بود.
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#ڪلام_شہید
• اگر یـڪ روز فڪر💭
"شهـادت" از ذهنت دورشـد..
• وآنــ را فـرامــوش ڪـردے ;
حـتمـافرداےِ آنـ روز را روزھ بگیر
#شهیدمصطفےصدرزاده
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_عشق_پاک_من #عشق_پاک_من #قسمت۱۸ #نویسنده مریم.ر یک هفته از عقد💍 زهرا گذشت و تو محوطه دانش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۹
#نویسنده مریم.ر
یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم میومد به سمت من😡
_شما چندسالتونه؟😎
_۲۱سالمه😒
_منم۲۷سالمه😊
_خب به من چه؟☹️
_چقدشما بانمکی😍
_ایییششش😏
_بامن دوست میشی؟😉
_چقد توزود پسرخاله شدی؟😒
_اینقد سخت نگیر خواهش میکنم شمارتو بده😎
برای اینکه دست از سرم برداره میگم
_حالا بعدا😏
ساناز و ایمانم که داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن شامو خوردیم و اومدیم ایمان من و سانازو رسوند این شهرام منو کُشت آخر مجبور شدم شمارمو بهش بدم😏 وقتی اومدم خونه مامانم گفت
_معلوم هست کجایی؟تو گفتی زودمیای ببین ساعت چنده؟😡
یه نگا به ساعت انداختم وای ساعت۱۰:۳۰شبه😣بابامم اومده بود اونم ازم شاکی شد😢
_ببخشید اصلا ساعتو نگاه نکردم😭دیگه قول میدم دیر نیام😔
خانوادمو دوست دارم ❤️ بهشون احترام میزارم نمیخوام ناراحتیشونو ببینم . فردا ظهر کلاس داشتم بعد از آرایش لباس میپوشم و یکم زودتر میام چون فعلا ماشین مامانم تعمیرنشده به سرویس دانشگاه برسم میخواستم تاکسی بگیرم که صدای گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود😕📲
_الو😒
_سلام مریم😍
صدای یه مرد بود اسممو میدونست اما من نمیشناختمش
_شما؟؟🤔
_شهرامم👱دوست ایمان
بعد از یکم سکوت میپرسم
_کاری داشتین؟😏
_من نزدیک خونتونم گفتم اگه وقت داری بریم یکم بیرون😉
_نه نمیتونم دارم میرم دانشگاه😒
_خب میرسونمت
_لازم نیس خودم میرم😏
_عه دیدمت من دقیقا سمت چپم
یدفه جلو پام ترمز کرد با یه ماشین گرون قیمت و باکلاس صدای آهنگش خیابونو برداشت صداشو یکم کم میکنه و میگه
_سلام خانومی بپر بالا
_نه خودم میرم
_بیا ناز نکن میرسونمت
منم سوار شدم تو راه خیلی حرف میزد اما من زیاد جوابشو نمیدادم تا اینکه رسیدیم
_ممنون که منو رسوندی بای😒
_صبرکن یکم چه عجله ایی
_چیه؟😏
_دست نمیدی👋
_نه
_بهت نمیاد اُمُل باشی😂
_من دیگه دیرم شد
تا اومدم در ماشینو باز کنم روبه روم آقای منتظری بود درماشینش نیمه باز بود انگار میخواست سوار بشه داشت به من نگاه میکرد برای اولین بار داشت نگاهم میکرد اما نه این نگاه عاشقانه نبود اَخم کرده بود با اَخم و عصبانیت نگام میکرد منم نگاهم به نگاهش دوخته شد مات مونده بودم بعد دوباره با اخم و عصبانیتی که داشت در ماشینشو چنان محکم زد و با سرعت رفت . اصلا باورم نمیشه آقای منتظری منو دید اون منو با شهرام دید جلوی ماشین خدایا من این همه تلاش میکردم منو در حال رفتن به نماز ببینه اما الان ناگهانی منو اینجوری با شهرام دید دلم میخواد بزنم زیر گریه بدون اینکه در ماشین شهرامو ببندم میرم سمت دانشگاه دیگه همه چی تموم شد حتی اگه یکم هم به من فکر میکرد دیگه امروز نابود شد دیگه تموم شد حوصله کلاسو نداشتم به اولین نیمکتی که میبینم میشینم و به زمین زُل میزنم😔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۹ #نویسنده مریم.ر یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۰
#نویسنده مریم.ر
وای چقد من بدشانسم😭ای کاش شمارمو به شهرام نداده بودم ای کاش قبول نمیکردم منو برسونه چرا اینجوری شد😔 امروز همش تو فکر اتفاقایی که افتاد بودم نمیتونستم از اون نگاه پر از خشم و عصبانیتی که به من انداخت بیام بیرون😞 دلم میخواست همه چیزو بهش بگم ؛بگم که دوسش دارم و با شهرام هیچ کاری ندارم . دلم میخواست بگم نگاهم کن یکم به من توجه کن اما این حرفا فقط از ذهنم میگذره قدرت گفتنشو ندارم از طرفی هم ازش خیلی خجالت میکشم هم بخاطر جریان اون روز امید و دعوایی که بخاطر من شد هم بخاطر اینکه منو تو ماشین شهرام دید
دلو زدم به دریا با اینکه فردا کلاس نداشتم اما خواستم برم و با آقای منتظری صحبت کنم و بگم که من نه با شهرام کاری دارم و نه با امید میرم لوازم آریشمو برمیدارم👄💄👛💅 با دقت و وسواس آرایش میکنم . وقتی به دانشگاه میرسم ضربان قلبم بیشتر میشه به پله ها میرسم و میرم پایین با اینکه دستکش دستمه اما یخ شدن دستامو احساس میکنم😣 دستکشهامو میزارم تو کیفم👜 میرم سمت اتاق بسیج در میزنم یه آقایی میگه بفرمایید اما صدای آقای منتظری نبود اون شوهره زهرا بود شناختمش
_سلام
_سلام خواهر
_ببخشید آقای منتظری نیستن😢
با تعجب بهم یه نگاه کرد😳شاید چون من با این همه آرایش و این سروضع باهاش کار داشتم تعجب کرده بود
_نه نیستن همین۵دقیقه پیش رفتن خونه
_۵ دقیقه پیش😔
_اگه کارتون واجبه میتونین برین بهش برسید شاید هنوز تو پارکینگ باشه
بدون اینکه با همسرزهرا خداحافظی کنم با تمام سرعت میرم سمت پارکینگ وسط پارکینگ ایستاده بودم داشتم اطرافو نگاه میکردم که یدفه یه ماشین ترمز کرد
_خواهر برین کنار لطفا
آقای منتظری بود خودش بود😃
_سلام
_علیکم سلام
همینجور محوش میشم بدون هیچ حرفی زل میزنم و نگاهش میکنم
_لا اله الا الله خواهر برین کنار لطفا
_آقای منتظری باید باهاتون صحبت کنم😔
_با بنده؟؟؟راجب چی؟؟
_راجب دیروز
_استغفرالله بروکنار خواهر برو
_خواهش میکنم😔اگه الان هم وقت ندارید یبار یجا یه قرار بزارین میخوام باهاتون صحبت کنم
_استغفرالله . چی میخواین بگین الان بگین
_میخواستم بگم میخواستم بگم...😔
_من عجله دارم لطفا یکم زودتر
_باشه ببخشید اصلا هیچی ولش کنید
_یاعلی
چقدر سرد بودباهام اصلا من براش اهمیتی نداشتم😔 دلم خیلی گرفته بود با قدمهای آهسته و خسته به سمت سرویس دانشگاه میرم که یدفه صدای دور زدن یه ماشینو شنیدم اومد کنارم آقای منتظری بود😳
_خواهر شما چی میخواستین به من بگین؟
_آقای منتظری دیروز من با اون آقایی که دیدین هیچ رابطه ایی نداشتم اون فقط منو رسوند تا دانشگاه😔یعنی دوست دوستم بود😓
آقای منتظری یه لبخند تلخی میزنه و میگه
_نمیدونم چی بگم وقتی شما ارزش خودتونو اینقد پایین میبینین . من این چیزا رو نمیتونم درک کنم مثل شما هم روشن فکر نیستم البته این چیزا روشن فکری نیست منحرفیه اما بعضیا بهش میگن روشن فکر
_نه اشتبا نکنید خانواده منم این جور رابطه ها را نمیپسندن من خودمم همینجور😥
_اگه اینطور بود دیروز شما جلوی ماشین اون نبودین و البته درحال دست دادن . شرم آوره استغفرالله
_باورکنید من بهش دست ندادم اون چیزی که شما دیدین را باورنکنید البته درسته من نباید سوار ماشینش میشدم اما اونجوری که شما فکرمیکنید نیس😞
_عجب پس چطوریه؟؟؟نکنه مثل خواهر برادر بودین با هم؟؟😏
_نه😔
_من دیگه حرفی ندارم با شما . اصلا این حرفا رو برای چی به من میزنید به من چه مربوط؟؟؟
_بله حق باشماست ببخشید مزاحمتون شدم
از طرز حرف زدن آقای منتظری خیلی دلم شکسته بود😔💔 اون اصلا به من ذره ایی هم علاقه نداره جلوی اشکهامو نتونستم بگیرم😭 آروم آروم از آقای منتظری دورشدم از ناراحتی حتی پاهامم قدرت راه رفتن نداشت😔 آقای منتظری همونجا توی ماشینش نشسته بود بدون حرکت به زمین زل زده بود و گاهی هم دستشو میکرد تو موهای مشکیش شاید از جایی ناراحت بود یا اینکه با دیدن من حالش بد شد نمیدونم دیگه قدرت فکر کردن هم نداشتم😔 برای زهرا همه اینهارو تعریف کردم زهرا بهم گفت
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
مجال
خواب
نمی باشدم
زدست خیال!
چه کنم ؟
نوش جانت خوابِ راحت شب بخیر ...
شب.بخیر.علـــــمدار
🌷| @dosteshahideman
#شهیدان سخت دلتنگ و غریبم...😔
#خمار جرعه ای امن یجیبم...
شهیدانِ خدایی #بیقرارم...😰
#خدایا طاقت ماندن ندارم...💔
چه تنها مانده ام #افسرده بر خاک...😞
شما رفتید تا #افلاک چالاک...
مرا #تنها رها کردید و رفتید...😣
به #حسرت مبتلا کردید و رفتید...
شما رفتید و من اینجا #غریبم...😫
زفیض #سرخ مردن بی نصیبم....
#شهادت!!! ای شهادت ناز شصتت!!!❤️
تأسی کن مرا #قربان دستت...
@dosteshahideman
🌹#بسم_رب_الشـــهدا_و_الصدیقــین🌹
و چه پرمعنا گفت :#شهید_محمود_رضا_بیضایی
من به این رسیده ام که
#شـــــهــــادت
هر انسانی دست خودش است
#آرزوی_شــــهادت داشتن
با #آمــــادگی_شـــــهـــادت داشتن
فرق دارد !!!
آری
فرق است
میان آنها
که #شهـــیدانه زندگی میکنند
و آنها که
با #رفتارشان
هر روز از #شهادت دور میشوند!.
.
دلگیرم..😔
بیش از همه از خودم
که هر چه میدوم
به گرد پایتان هم نمیرسم..💔😔
🌟| @dosteshahideman
🍂🏴🍂
#دݪنوشٺہ|•🌱°|
ڪݥ ڪݥ عڪسِ پࢪوفایݪ ها تغییࢪ مےڪند...
ڪݥ ڪݥ ݪباس هاۍ مشڪی عَزا
از ڪمد ݪباس بیࢪوݩ آورده مےشۅݩد
فاطمـیہ °•←ڪہ مےرسڋ
بوۍ غریبۍ |•°امام علے؏ °•|در ڪوچه و خیابآݩ مےپیچد ...
فاطمیـه°•←ڪہ مےآید
داغ ساݪها بغض |°•امام حسن؏°•|ٺازه مےشود.
فاطمیـه°•← ڪہ مےآید
و مݩ حیࢪان ٺو ام {مــآدر}😔
مآدِࢪ مَدد ڪݩ خوب نوڪࢪی کنیم...🙌🏻
❁|#مآدر_ســآداٺ|❁
🍃 🍃🍃
@dosteshahideman
4_473160900434461103.mp3
10.29M
🎼روضه اۍ در وصفـ چادر حضرٺــ زهـــــــرا💔👌
🎤حاج مهدۍ رسولــــــۍ
ازکوچه بنۍهاشم
🕊| @dosteshahideman
✨🌺🍂🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃
🌺🍃
بسمه تعالی......
محمودرضا بیضائی:
وصیت من این است :
«با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.»
به مناسبت پنجمین سالگرد ، #شهيد_محمودرضا_بيضائی؛ با توکل بر خداو، جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان (عج) و هديه به
آقامحمودرضا بيضائی🌷
ختم صلوات درنظر گرفته ایم
لذا از شما عزيزان خواهشمنديم در صورت تمايل به نام کاربری زير اطلاع دهيد.
@Gomnam1373
🍃
🍂🌺
🌺🍃🍂🌺
✨🍂🌺
@dosteshahideman
❤️
+ بی حوصله ای!
• داره #فاطمیه میرسه...
+ خب؟
• عشق اول همه بچه شیعه ها؛ مادرساداته.... نباشه ماها ارزش نداریم
💟 @dosteshahideman