eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
936 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحِ من، خیر میشود از پسِ یک خنده‌‌ی تو... #سلام✋ #صبح_بخیر_علمـــــــدار 🕊| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان بنا به دلایلی راضی به در گروه شهید بیضایے نیستم ولے فوروارد با آیدے ڪانال بدون مانع است. از مطالب کانال در با ذڪر اشڪالے ندارد. اجرتون با شهدا التماس دعــــــــا
⚘﷽⚘ ما حق است، به امان ندهید؛ ما را کرده تا ما را به درآورد، می‌خواهد را کند. 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
⚘﷽⚘ هَرگز به تـو دستم نرسَد ماهِ بلنـدم انـدوهِ بزرگی است زمانی که نباشی . . .😔 🕊| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
🍃بسمـ رب شهدا 🍃 ❤️🕊 روز22آبان ماه 1394 ساعت حدودا19 طبق عادات شبانه سرک کشیدن به سایت های خبری ناگهان چشمانم به خبری درخبرگزاری فارس  دوخته شد. خبری با این تیتر(محمد رضا دهقان به خیل شهدا پیوست) بماند که حال اون دقایق و لحظات وصف ناشدی بود😔😢 ای خدا چه حالی بود😭 خبر رو باز کردم تا مطمئن بشم مطمئن که شدم خوردم زمین از حال رفتم تا با آب زدن به صورتم سر حال شدم منگ بودم نمیفهمیدم واقعا شرایطو زنگ زدم به مصطفی گوشی رو که برداشت نتونستم صحبت کنم توی شک بودم مادرم گوشی رو ازم گرفتو جریانو برای مصطفی گفت و گوشی رو قطع کرد. چن دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد پاشو سریع بیا معراج محمدو آوردن اونجا😭😭😭 بالافاصله راه افتادم وسطای راه زنگ زدن که راه نمیدن نیا. من همونجا پیاده شدم از ماشین و تا خونه با حالی ک واقعا نمیتونم دیگ وصفش کنی تا خونه پیاده رفتم. اون شب تا صبح خواب توی چشمام نیومد  فردا صبح زود بدون هماهنگی راهی معراج شدیم تابوت رو کنار زدن جلو رفتم  دقیقا جایی که آخرین بار بوسه زده بودم بوسه زدم کنار رفتم و رفتم و رفت😭....... . : ‌گرفته شٖهر رنگِ گورهای دسته جمعی را  چنان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم . . 🌹 🌹| @dosteshahideman 🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹
⚘﷽⚘ : برای اینکه خدا لطف و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، باید اخلاص داشته باشیم و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، یک سرمایه می خواهد که از همه چیزمون بگذریم و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم : ✅ باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشد اینقدر پاک باشیم که خدا کلاً ازمون راضی باشه... 🚶 قدم بر میداریم برای رضای خدا 💫 قدم بر میداریم برای کاری برای رضای خدا حرف میزنیم برای رضای خدا شعار میدهیم، برای رضای خدا می جنگیم برای رضای خدا 💥 همه چیز، همه چیز، همه چیز خاص خدا باشه که اگر شد پیروزی نزدیک است چه بکشیم چه کشته بشیم اگر اینچنین باشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم اگر اینچنین باشیم... 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۴ #نویسنده مریم.ر از اتاق اومدم بیرون با تعحب گفتم _چر
۴۵ مریم.ر صبح از خواب بیدارشدم چند دقیقه ایی به خواستگاری دیشب فکرمیکنم دیگه باید برم شرکت بسم ا...میگم و بلند میشم _سلام مادر صبح بخیر _سلام پسرم😊 _مادر یه زحمتی بکش بعدازظهر زنگ بزنید و ببینید جوابشون چیه _به خانوم کمالی زنگ بزنم؟ _بله _محمدپسرم یکم فکرکن _مادر فکرهامو کردم _باشه زنگ میزنم _قربونت برم من داره دیرم میشه خداحافظ _به سلامت آقای مهندس😊 به روایت مریم... چه خوبه که امروز کلاس ندارم اصلا حوصله دانشگاهو نداشتم😏 زهرا آنلاین بود همه جریان دیشبو براش نوشتم و فرستادم تلفن به صدا در اومد آخ جون حتما مادر آقای منتظری میخواد نظرمونو بپرسه😃 حالا مامانم میگه نه😔 اما انگار اونا نبودند خانوم شاهی همسردوست پدرم بود😏 دوباره روی تختم دراز میکشم تلفن مامانم که تموم شد اومد تو اتاقم _مامان مریم هنوز خوابی؟😳 _نه بیدارم حال ندارم بلندبشم _یه خبرخوب دارم برات😊 _چی؟ _آقای شاهی دوست باباتو که میشناسی _آره _چندروزپیشا راجب تو حرف میزد میگفت مریمو دلم میخواد برای پسرم من گفتم شاید یچیزی میگه در حد حرف اما الان زنگ زد میدونی چی گفت؟گفت میخوایم یبار بیایم حرف بزنیم😃 _چی؟؟؟😳یعنی میخواند بیان خواستگاری من😡 _بله😊 آقای شاهی هم که میدونی یه کارخونه داره پسرشم مدیرکارخونه کرده _مامان چی داری میگی؟🙁من از اون پسره خوشم نمیاد خیلیم چشم چرونه همش بهم نگاه میکنه میخوام چشماشو دربیارم😡 _همین الان زنگ بزن بگو نیان _عه مریم ببین خوشبختی اومده طرفت تو داری پسش میزنی😕 _مامان اگه خوشبختی با این پسره چشم چرونه من اصلا خوشبختی را نمیخوام _پس اون پسره خوبه که تو خونه زندانیت کنه نزاره آفتاب مهتاب ببینتت _مامان آخه چرا این فکرا میکنی اون اینجوری نیس😔 _از کجا میدونی نیست؟ _خب یحورایی میشناسمش دوستش علی آقا هم خیلی پسره آقاییه زهرا خیلی ازش تعریف میکنه _چون زهرام مثل خودشونه _مامان...😔 _من رفتم ناهار درست کنم تو هم اگه دوست داشتی بیا ظرفها را بشور نمیدونم چجوری خانوادمو راضی کنم اما هنوزم خانوم منتظری زنگ نزدند😢 شاید اوناهم مخالفن😔 میرم ظرفها رو میشورم و بعدم یکم درس میخونم اذانو گفتن جانمازمو پهن میکنم و نمازمو میخونم بعد از نماز دعا میکنم که خدا ما رو بهم برسونه😔❤️ حالا که فهمیدم علاقه من و آقای منتظری دوطرفس بیشتر عاشقش شدم💞 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۵ #نویسنده مریم.ر صبح از خواب بیدارشدم چند دقیقه ایی به
۴۶ مریم.ر بعدازظهر شدای خداچرا زنگ نمیزنند😔 صدای تلفن اومد😟این دیگه خانوم منتظریه😵 مامانم که جواب داد شنیدم که گفت؛ ما رو ببخشید ان شاءالله پسرتون با یه دختر دیگه خوشبخت بشه مامانم که اینو گفت از همه چی ناامیدشدم😔 وقتی مامانم گوشیو قطع کرد گفت _خانوم منتظری بود _مامان چرا گفتی نه😥 _مریم ما دیشب باهات یه عالمه حرف زدیم دوباره رفتی سرخونه اول؟ _مامان من با آقای منتظری خوشبخت میشم توراخدا با بابا حرف بزن😢 _بازم حرف خودتو میزنی من برم به کارام برسم _مامان با بابا حرف میزنی😢 _دخترم اینا به ما نمیخورند اذیتت میکنند _مامان لطفا😔اینا اینجوری نیستن _دوسش داری؟ سرموانداختم پایین و سکوت کردم _فکرنکنم بابات راضی بشه حالا ببینم چی میشه مادرم با پدرم صحبت کرد اما راضی نشدخدایا چرا اینقدر توی کارام گره میخوره😔 فردا رفتم دانشگاه وقتی ماشینو پارک کردم یکی صدام زد آقای منتظری بود _سلام _سلام _ببخشید میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ _خواهش میکنم _مثل اینکه جواب خانوادتون منفی بود _بله😔 _میتونم حدس بزنم ؛ شاید باخودشون گفتن ما از لحاظ اعتقاداتی بهم نمیخوریم _درسته😔 خانواده شما چی؟ _اونا مخالفت زیادی نداشتن آخرش چون من میخواستم راضی شدند _پس خانواده شما هم خیلی موافق نبودند😔 _خانوم کمالی خودتونو ناراحت نکنید فکرکردین من به این راحتی پاپس میکشم؟ با این حرف انگار جون گرفتم همه ناراحتیهامو یه لحظه فراموش کردم _من خودم با پدرتون صحبت میکنم؛فعلا با اجازتون خداحافظی کرد و رفت من هنوز همون جا ایستاده بودم و نگاهش میکردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
💠خواهر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی : 🌷وقت ناهار که شد با این کلاه اومد سر سفره نشست انقدر با این
💠خواهر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی : 🌷وقتی گوینده اخبار زن بود ؛ محمود رضا از داخل خونه بلند میشد در رو پشت سرش می بست میرفت تو راه پله ها می نشست تا نه صدای گوینده زن رو بشنوه و نه تصویر گوینده زن اخبار رو ببینه... 🆔 @dosteshahideman
🍃🌼🌷🌻🍃🍃🍃🌼🌷🌻🍃 خدایا ڪن.. اگر در صف  غایبیم، در صف پیام رسانان نباشیم... 🕊 🕊 در این شلـــــــوغے نڪردیم... در قیامتـــــ نڪنید اے ... 🌹 @dosteshahideman