💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍁🕊🕊🍁🍁🕊🕊🍁🍁🕊🕊🍁
🌷قدرت بدنی خوبی داشت. بدون اینکه از #کمبود نفرات نق بزنه، جعبه مهمات ها رو به دوش می کشید و توی ماشین حمل مهمات می گذاشت.
#شوخ_طبعی هاش رو همیشه داشت حتی اینجا!
🌷پدر شهید میگوید، از قدیم اهل #نماز_شب بود، در تابستان #روزه میگرفت.
#مدافع_حرم
#دانشجوی_مبارز
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
☘ @dosteshahideman
🍁🕊🕊🍁🍁🕊🕊🍁🍁🕊🕊🍁
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚 #شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
در ڪـانـال دوســـت شــ💔ــهـید مــن
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_نـهـم
🍁#عـنـوان: مقاومت به اعتبار یازهرا(س)
تعریف میکرد در دوره #دانشکده،یک بار یکی از مقامات مهم #حماس به جمع آنها آمده بود. می گفت آمد سخنرانی کرد وقتی صحبت از پیروزی حزب الله لبنان در جنگ۳۳روزه شد گفت:<<ماهم سالها در برابر اسرائیل مقاومت کرده ایم ،اما ما این پیروزی راکه حزب الله در جنگ۳۳روزه به دست آورد هیچوقت نتوانسته ایم به دست بیاوریم.
اگر دنبال رمز پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید،رمزش این است که آنها #یازهرا(س)دارند و ما نداریم.>> محمود رضا از قول این شخص در آن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد.
گفته بود اگر رزمندگان مقاومت، علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام می دهند،این روش را از عملیات شهادت طلبانه #شهیدحسین_فهمیده در ایران الگو برداری کردند.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_دهـم
🍁#عـنـوان: تـوشـهـیـد نمـیـشـوے
بعدازاینکه درسال 1382به عضویت سپاه درآمد از تبریز رفت. یکی از بهانه هایی که آن موقع برای برگشتن محمودرضابه تبریز وجودداشت وصلتش با خانواده های تبریزی و به تبع آن انتقال کارش به تبریز بود.
علی رغم اصرارهای پا هیچ گاه به این کار تن نداد. درصحبت های مفصلی که آن اوایل باهم می کردیم معتقدبود برگشتنش به تبریز مساوی با کوچک شدن ماموریتش است.
چون از اول در فکر پیوستن به نهضت جهانی #اسلام بود.
بعداز اینکه این فرصت را به دست آورد به کار با بسیجی های جهان اسلام افتخار می کرد. اصلا این ترکیب #نهضت_جهانی_اسلام را من از #محمودرضا یادگرفتم وآن را اولین باراز زبان او شنیدم.
حاضرنبود آمدن به تبریز راباچنین فرصتی عوض کند. ماندن درتهران برایش به معنی ماندن در میانه میدان و برگشتن به تبریز به معنی پشت میزنشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود که برای آن نیروی #قدس را انتخاب کرده بود.
یادم هست یکبار که خیلی سخت گرفتم و تا صبح با او بحث کردم ،قاطع به من گفت:من پشت میز بروم می میرم. بعد از اینکه در تهران
تشکیل #خانواده داد، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود #تبریز زندگی کند،گفته بود #توشهیدنمی_شوی.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🕊| @dosteshahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۶ #نویسنده مریم.ر _محمد _جان محمد _یه سوال بپرسم راست
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۷
#نویسنده مریم.ر
بعد از چندروز فکر کردن برای چادری شدنم دیگه تصمیمو عملی میکنم🤗بازهرا همه چیو درمیون گذاشتم خواستم تا محمد سوپرایزکنم😉 با زهرا رفتیم و یه چادر خریدیم😊
_زهرا چطورشدم؟😌
_وای مریم چقدربهت میادخدانکشتت😃
_راست میگی چه خوشگل شدم😌
سر راه رفتم خونه مامانم اینا وای خیلی استرس دارم حالا منو اینجوری ببینن خیلی سرزنشم میکنند😔 دستمو میزارم روی زنگ مامانم درو باز کرد وقتی رفتم داخل ماشین پدرمم اونجا بود😳یعنی پدرمم خونس😟 خدایا بهم شهامت بده خدایا برامید تو😔
_سلام مامان جونم قربونت برم😘سلام بابایی😍
_سلام مادر چادر چرا سرت کردی؟😕
_این که تعجب کردن نداره خانوم . خب اون شوهر بسیجیش مجبورش کرده دیگه . دخترم اگه برای قهر اومدی از همون دری که اومدی برگرد همون روز که بهت گفتم باید فکرشومیکردی
_بابا این حرفا چیه من اومدم ببینمتون دلم براتون تنگ شده قهرچیه؟😳
_مریم اگه پشیمون شدی بگو بابا . اذیتت میکنه؟خودم طلاقتو میگیرم هرچی باشه آخرش تو پاره تنمی
_بابا توروخدا بس کن . من خیلی خوشبختم آخه چرا باورتون نمیشه؟چادرم خودم خواستم محمد اصلا اجبارم نکرد
_ماهم باور کردیم
_خب دیگه با اجازتون من برم
_چیه بهتون برخورد
_این چه حرفیه بابا . اومدم ببینمتون و برم فعلا خداحافظ
_مادر بزار یه چایی برات بیارم
_میام بازم مامان جون
خیلی ناراحت شدم😔 یه لحظه به ذهنم رسید چادرمو بردارم . اما نه نباید این کارو بکنم اولش سخته بعد همه چیز درست میشه😊 امکان نداره از تصمیمم پشیمون بشم خدایا کمکم کن❤️داشتم میرفتم خونه توی راه به محمد زنگ زدم
_سلام عشقم😊
_سلام خانومم
_محمد میگم میخوای فردا شب زهرا اینا را دعوت کنیم؟
_آره خوبه . من بعد به علی زنگ میزنم
_خب کاری نداری عزیزم
_قربونت
بعداز اینکه قطع کردم رسیدم خونه سریع چادرمو قایم میکنم که محمد فعلا نبینه به زهرا زنگ زدم و گفتم فرداشب بیان خونمون😊حالا چی درست کنم😬
هنوز محمد نیومده میرم دوباره چادرمو سرم میکنم جلو آینه خودمو نگاه میکنم چقدر باچادر با وقارشدم😊 خدایا کمکم کن همیشه چادر سرم کنم کمکم کن هیچوقت دلسردنشم😢هرکس هرچی میخواد بگه من هیچوقت چادرمو کنارنمیزارم😊 اینقدر باچادرم جلو آینه نگاه سرم کردم و نگاه کردم که اصلا نفهمیدم زمان چطوری رفت یدفه دیدم محمد اومد😵 منو با چادر دید😬
_مریم خودتی😳
_پس فکرکردی کیه😡
_چادر...
_محمد من میخوام از این به بعد چادر سرم کنم
_این که عالیه😍 چی شد این تصمیمو گرفتی
_میخواستم به خدا نزدیکتربشم . همینطور من چون میدونستم تو دوست داری من چادری باشم خواستم خوشحالت کنم
_عزیزم خیلی خوشحال شدم . چقدر بهت میاد . یبار دیگه سرت کن درست ندیدم😍
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۷ #نویسنده مریم.ر بعد از چندروز فکر کردن برای چادری شدن
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۸
#نویسنده مریم.ر
فصل امتحان ها تموم شد😊آخیش لیسانسمو گرفتم😌 یروز برای تکمیل مدارک فارغ التحصیلیم میرم دانشگاه محمد منو رسوند
_عشقم میخوای منتظر باشم تا کارت تموم بشه؟
_وای نه عزیزم شاید طول بکشه . میخوای تو برو چیزایی که من برات لیست کردمو برای خونه بخر تا من بیام
_اوه اوه . باشه پس زنگ بزن بیام دنبالت
_باشه عزیزم بای بای
رفتم داخل دانشگاه همه اون خاطراتی که داشتم دوباره زنده شد . مدارکمو تحویل دادم خوب شد محمد منتظرنموند وگرنه خسته میشد😣همه از چادری شدنم تعجب کرده بودند اما من به هیچکس اهمیت نمیدادم . بعد از تکمیل مدارکم میرم طبقه پایین روبه روی دفتر بسیج برادرا که درش بسته بود ایستادم و نگاه کردم ؛ یاد اون روزها افتادم که چقدر به بهانه های مختلف میومدم تا محمد ببینم ؛ چقدر دلم میخواست بهم نگاه کنه و اون همیشه سربه زیربود . حالا دیگه محمد مال من شده💞 خدایا ممنونم ازت الان دیگه بیشتر از قبل ازتصمیم چادری شدنم خوشحالم😊 یدفه یکی صدام زد برگشتم دیدم فروغ بود
_مریم خودتی؟نشناختمت خیلی دلم برات تنگ شده😘
_دوستم😍
_بعد از عروسیت دیگه خبر ازت ندارم
_ببخشید فروغ جون درگیر امتحانا بودیم هردومون دیگه
_مریم چادری شدی؟😕
_آره از این به بعد دیگه منو اینجوری میبینی
_آقامحمد گفت باید چادرسرکنی؟😶
_اصلا هیچوقت به من همچین حرفی نزد. من خودم تصمیم گرفتم
_ولی خیلی بهت میاد شیطون😉
_مچکرم😊
بعد ازیکم حرف زدن با فروغ به محمد زنگ زدم که بیاد دنبالم
داشتم میرفتم به طرف خروجی دانشگاه که دوباره یکی صدام زد😕
_مریم خودتی؟
اون ساناز بود😶یه عینک آفتابی بزرگم زده بود
_آره من که خودمم . ساناز تویی😕
_آره . این چه ریختیه؟شنیدم با اون بسیجی ازدواج کردی . حالا مجبورت کرد این تیپی بچرخی
_هیچکس منو مجبور نکرده آره با اون بسیجی ازدواج کردم خیلیم دوسش ارم و باهاش خوشبختم
_من که چیزی نگفتم . فقط میگم یموقع خودش یا خانوادش نخواد اذییتت کنه . اینا همشون عقب افتاده و اُمُل هستند
_تو به چه حقی به عشق من توهین میکنی؟اصلا به تو چه
از ساناز جداشدم یدفه اومد دنبالم و گفت
_مریم ببخشید من نمیخواستم توهین کنم😭
_باشه . حالا گریه نکن . ساناز باشه بخشیدمت آبغوره نگیر
یدفه ساناز عینکشو برمیداره و دستشو میاره روی صورتش
_ساناز ببینمت😳
_مریم نه😭
_یه لحظه دستتو بردار😳 ساناز چرا صورتت کبود شده😧 بدجور کبودشده تصادف کردی؟
_نه😔 امید...
_نکنه...نکنه امید کُتَکِت میزنه😟
_دست روی دلم نزار مریم😭
_بیا اینجا بشین ببینم تعریف کن چه بلایی سرت اومده؟😣
_وقتی عروسی کردیم چندروز اول همه چی خوب بود اما بعد من متوجه شدم امید با یه دختری رابطه داره منم هیچی نگفتم و به رابطم با ایمان ادامه دادم یروز امید فهمید که من باایمان دوستم منم بهش گفتم فکرمیکنی من نمیدونم تو هم د و س ت د خ ت ر داری . بعد بهم گفت من تو را از اول نمیخواستم من مریم میخواستم بخاطر لجبازی با اون با تو ازدواج کردم گفتم شاید مریم حسودیش بشه و بیاد به طرف من . وقتی اینو گفت منم گفتم پس خوب کاری کردم منم بهت از اول نامزدی تا حالا خیانت کردم اونم منو زد چیزای خونه رو شکست بعدم از خونه رفت بیرون چندروز پیش توافقی از هم جداشدیم
_ساناز بهت گفته بودم این پسره به درد نمیخوره!😔 تو فقط به مال و ثروتش نگاه کردی . هنوزم با ایمان دوستی؟
_بعد از طلاقم ایمان گفت بیا ازدواج کنیم بعدم بریم خارج . منم پول دیه و مهریمو دادم بهش تا کارامونو درست کنه اما اونم خبری ازش نیست😭 گوشیش خاموشه به هرکسی هم که میشناسم پرسیدم همشون گفتن رفت خارج . مریم میبینی سرنوشت منو؟😔
_ساناز جان خودت خواستی که این سرنوشتت باشه . کاش یکم بیشتر روی کارهات فکرمیکردی . خیلی برات ناراحت شدم😔
_بهت هرچی زنگ میزدم خاموش بودی
_من خطمو عوض کردم از بس اون شهرام بیشعور بهم پیام میداد
_مریم تو خیلی خوشبختی نه؟😢
_آره خیلی زیاد . اگه هزار بار برگردم به عقب بازهم برای ازدواج محمد انتخاب میکردم
_چقدر خوشحالی خوش به حالت😔 من بازیچه دست دوتا مرد شدم به همین سادگی زندگیمو باختم
_ساناز جان اینا مرد نیستن اگه مرد بودن این کارهارو نمیکردن . البته خودتم خیلی مقصری . عه ساناز شوهرم اومد من دیگه باید برم . توهم ناراحت نباش میدونم خیلی سختی کشیدی هنوز برای خوب شدن و به خدانزدیک شدن دیرنشده اگه خالصانه بری سمت خدا اون دستتو میگیره و بلندت میکنه شک نکن
ساناز یکم رفت توی فکر . بعد من رفتم به طرف محمد سوار ماشین شدم
_سلام برشوهرخوشتیپ خودم
_علیکم سلام . اون خانوم ساناز خانوم نیست؟
_چراهست . محمد اخمتو نبر تو هم یدفه دیدمش بیچاره داغون بود شوهرش کتکش زده
_چی؟😳
_خیلی گریه کرد براش ناراحت شدم😔اما هرچی فکرمیکنم میبینم خودش هم مقصره
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
animation.gif
2.7M
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
بايد از آفاق و انفس بگذرى تا جان شوى
و آنگه از جان بگذرى تا در خور جانان شوى
طُرّه ی گيسوى او، در كف نيايد رايگان
بايد اندر اين طريقت، پاى و سر چوگان شوى
اين ره عشق است و اندر نيستى حاصل شود
بايدت از شوق، پروانه شوى؛ بريان شوى
#شهید محمودرضا بیضایی
#کلنا_عباسک_یا_زینب
🌹 @dosteshahideman
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
اذیتی برای ما نداشت🙂 آنچه را میخواست خودش بدست می آورد👌 از همان کودکی روی پای خودش بود،مستقل بار آمد زمینه های مذهبی خانواده بسیار در او تاثیر گذار بود☺️ خیلی در حلال و حرام دقت میکرد☝️ سعی میکرد کمتر با نامحرم برخورد داشته باشد هر زمان مشغول زیارت عاشورا میشدم🍃،هادی و دگر بچه ها کنارم میشستند و تکرار میکردند وضعیت مالی ما متوسط بود هادی هم این را درک میکرد و کم توقع بود☺️👌 درسش بد نبود،اما کمی بازیگوشی میکرد کلاس های رزمی💪 میرفت و به فوتبال علاقه داشت⚽️ ❤️
راوے:مادرشهید
#هادے_ذوالفقارے❤️
☘ @dosteshahideman
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌴یاد شهید #غلامرضا_صادق_زاده بخیر؛
در ۱۶ فروردین ماه ۱۳۶۱ به سعادت حضور در محضر مراد و رهبر و امام خویش دست یافت و در همان جا توسط امام عزیز در فضایی ملکوتی و روحانی با همراه و همسرش پیوندی بست که عمر آن کوتاه بود، زیرا خالصانه از مرادشان #دعا برای «شهادت در دنیا و شفاعت در آخرت» را طلبیده بودند.غلامرضا اشک ریزان آرزوی شهادت خویش را با امامش در میان گذاشت و امام به او فرمود: «انشاءالله پیروز شوید»
غلامرضا و همسرش بلافاصله بعد از پایان مراسم عقد به گلزار شهدا، بهشت زهرا میروند و پیوند خویش را با شهیدان برای ادامه راهشان مستحکمتر میکنند. آنها در حلقههای ازدواج خویش نشان دادند. روی #حلقههایی که به هم هدیه کردند، به جای هر نگینی کلمات مقدس و پرمعنای « تنها ره سعادت، #ایمان ، #جهاد ، #شهادت » حک شده بود.
و بالاخره در تاریخ ۶/۴/۱۳۶۴ در شب سالگرد شهادت بهشتی مظلوم و ۷۲ تن از یاران انقلاب، همزمان با انفجار ۱۲۰٫۰۰۰ چاشنی مین، به آرزوی خویش که پرواز به سوی معبود بود رسید و به ملکوت اعلی پر کشید، به بدنی سوخته و خونین.
تنها چیزی که در پیکر پاک و متلاشی اش به چشم میخورد همان #حلقه_ازدواجش بود که عبارت حک شده بر آن راه آینده را برای بازماندگان نشان میداد: تنها ره سعادت. ایمان، جهاد، شهادت
شادی روحش #صلوات
☘ @dosteshahideman
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚 #شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
در ڪـانـال دوســـت شــ💔ــهـید مــن
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_یـازدهـم
🍁#عـنـوان: پاسداری برای پاسداری
مثل بچه #بسیجی ها زندگی می کرد؛خیلی ساده و به دور از تجملات.
نمی پذیرفت در خانه حتی #مبل داشته باشد. روحیه اش این طور بود. این طور نبود که از روی تصنع باشد و بخواهد تظاهر به #زهد کند. این اواخر یک بار که با هم در حاشیه میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم و داشتیم ساندویچ می خوردیم،پرسیدم با #حقوق_پاسداری زندگی چطور می گذرد؟گفت من راضی به گرفتن همین حقوقی که می گیرم نیستم،دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و #شغل_پاسداری برای تامین زندگی نباشد.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_دوازدهـم
🍁#عـنـوان: مـشـتـی بـود
مشتی بود، سنگ تمام میگذاشت. بارها مهمانش شده بودم معمولا هم دیر وقت ونابهنگام یک بارقرارگذاشتیم وبعدازتمام شدن کارش آمددنبالم . رفتیم خانه شان دربین راه چندجا نگه داشت و#میوه و#آبمیوه خرید .
به محل که رسیدیم نگه داشت، پیاده شد برود #گوشت بخرد. گفتم ول کن آخرشبی گوشت برای چه می خری یک چیز میخوریم حالا.
گفت نمی شود من بخور هستم باید #کباب بخورم می دانستم که شوخی میکندخودش بی تعلق بود به این جور چیزها . می گفت اگرمجرد بودم زندگی ام روی ترک موتورم بود.
اهل #تجمل نبود وبامن هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم #سنگ_تمام می گذاشت و#پذیرایی مفصلی می کرد.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🕊| @dosteshahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۸ #نویسنده مریم.ر فصل امتحان ها تموم شد😊آخیش لیسانسمو گ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۹
#نویسنده مریم.ر
_ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بلند میکنه
_همه که مثل شوهرمن مرد نیستن😎
_مخلصم😅 بالاخره شما هم فارغ التحصیل شدینا
_آره آخیش😋
_مریم شاید باورت نشه ولی من به کتاب هات حسودیم میشد همش دعا میکردم زود تموم بشه
_به کتابهام حسودی میکردی😐
_آره ؛ وقتی میگرفتی تو دستت و میخوندی خیلی حسودیم میشد. آخه تو فقط مال منی
_پس توی دوران امتحانام از حسادت خیلی زجر کشیدی😂
_آره واقعا داغونم کردی😞
_آخ الهی بمیرم😌
_خدانکنه خانومم
_توهم پایان نامت مونده . منم حسودیم میشه به پایان نامت☹️
_قربونت برم😄اونو چندوقت دیگه تمومش میکنم
دوماه بعد...
_خانومم
_جونم
_این گذرنامه منو ندیدی؟
_توی کمد گذاشتم . میخوای چیکار؟
_آهان پیداش کردم . هیچی میخواستم ببینم کجاست
من زیاد جدی نگرفتم رفتم لباسها رو داخل ماشین لباسشویی گذاشتم .
_راستی آقایی من بعدازظهرنوبت آرایشگاه دارماااا😊
_خانوم شما خودت همینجوریشم خوشگلی😍
_میدونم🙈 یادت نره برسونیم
_چشم یادم میمونه
_راستی سر راهم نون بخر تموم شده
_اونم به چشم
_راستی خانومم پایان نامم داره تموم میشه ها
_خداراشکر😌
بعد ازاینکه محمد منو رسوند آرایشگاه کارم که تموم شد بهش زنگ زدم بیاد دنبالم . مادرشوهرم وقتی فهمید من نتونستم شام درست کنم خودش شام درست کرد و گفت بیایم طبقه پایین
_وای خانوم خیلی خوشگل شدی😍
_واقعا خوب شده؟منم خیلی از رنگش خوشم اومد😊
مادر محمد گفت
_مریم جون خیلی رنگ موهات قشنگ شده🙂
_ممنون مامان چشماتون قشنگ میبینه😊
بعد از اینکه شامو خوردیم من کمک مادرمحمد ظرفهاروشستم بعدم تشکرکردیم و رفتیم بالا من جلوی آینه موهامو نگاه میکردم که محمد اومد نگام میکرد باحالت نگرانی بهم گفت
_مریم جان یه لحظه بیا بشین کارت دارم
_چیزی شده عزیزم؟
_دلم یهو هوس شیر و عسل داغ کرد😎
_چشم الان میام درست میکنم
اوموم توی آشپزخونه زیرچشمی به محمد نگاه میکردم انگار یچیزی شده بود که نمیخواست بهم بگه🤔 شیرو میزارم روی شعله و میام میشینم کنار محمد روی مبل
_عزیزم چیزی شده؟
_مریم یچیزی میخواستم بهت بگم...مریم جان...تو اون زمانی که میخواستیم ازدواج کنیم گفتی با اینکه برم سوریه موافقی...الانم سرحرفت هستی؟
_منظورت چیه؟
_شاید درست بشه که من برم سوریه
_چی میخوای بری سوریه؟
_اگه بشه آره
_محمد شوخی قشنگی نبود
_مریم جان جدی میگم
_امکان نداره نمیشه حتی حرفشم نزن
_عزیزم همون اول بهم گفتی که مخالفت نمیکنی . من یبارم اعزامم بخاطر تو عقب انداختم ؛ این موقعیت به این راحتی گیرکسی نمیاد
_محمد من نمیتونم😔 اون موقع یچیزی گفتم ولی حالا نمیتونم
_مریم😳
_محمد بس کن
_مریم جان من یکی از آرزوهام اینه
باعصبانیت و بغض میرم توی اتاق و درو بستم گریم گرفته بود روی تخت پیراهن محمد افتاده بودگذاشته بودم میخواستم اُتو کنم ؛ پیراهنشو برمیدارم و بغل میکنم . من نمیتونم بدون محمد زندگی کنم😭 نمیتونم اجازه بدم بره سوریه😔محمد اومد داخل اتاق نشست نزدیکم دستمو گرفت ازش ناراحت بودم دستمو میکشم حتی نگاهشم نمیکنم
_مریم جان گریه نکن عشقم تو که میدونی طاقت اشکتو ندارم
_پس اگه طاقت نداری چرا اشکمو درمیاری؟
_باشه ببخشید ؛ نمیرم سوریه خوب شد؟دیگه لطفا گریه نکن خانومم
_قول بده دیگه حتی اسمشم نیاری
محمد یه مکثی میکنه و میگه
_قول میدم تا زمانی که تو راضی نشدی نرم سوریه
_من هیچوقت راضی نمیشم
_باشه خوشگلم اشکهاتو پاک کن . راستی پس شیرعسل ما چی شد😕
سریع رفتم تو آشپزخونه
_ای وای😵
_چی شده
_محمد شیر سر رفت😶
_فدای سرت
_گاز کثیف شد☹️
_چیکار کنم با خانوم وسواسی☺️
_بده که تمیزم؟😊
_ فدای خنده هات دیگه نبینم گریه کنیا
_چشم😊
فردا صبح وقتی که محمد میره سرکار منم فرصت پیدا میکنم و میرم گذرنامه محمد قایم میکنم😐امروز یکم دیرتر میاد چون جای یکی از همکاراش میمونه دیگه خیالم راحت شد🤗 گذرنامش دست خودمه دیگه نمیتونه جایی بره😀 خیلی خوشحالم یکم به سرو وضع خونه میرسم لباسهارو اُتو میکنم برای شام قرمه سبزی درست میکنم همون غذایی که محمدخیلی دوست داره😊 نزدیک اومدن محمد رفتم یکم آرایش کردم💄👄💅 تازه میفهمم چه حس خوبیه وقتی یه خانوم برای شوهرش آرایش میکنه چه لذتی داره😋
محمد زنگ زد درو باز کردم و رفتم به استقبالش😊
_سلام آقایی خوش اومدی😊
_سلام بر بانوی زیبای من😍
_شام آمادس
_آخ خانوم چه بویی میاد😋 قرمه سبزی؟😃
_بله😌 تادستاتو بشوری میزو میچینم
شامو که خوردیم محمد رفت توی اتاق انگار دنبال چیزی میگشت
_محمدَم دنبال چیزی میگردی بگو بهت بدم
_دوباره که این گذرنامم نیست من دیروز همینجا گذاشته بودم
_دوباره میخوای چیکار؟
_کار دارم عزیزم . مال تو هست اما مال من نیست
_نمیدونم کجاست😐
_مریم....؟؟؟؟!!!!
_جانم😶
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۹ #نویسنده مریم.ر _ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بل
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۰
#نویسنده مریم.ر
_مریم جان گذرناممو بده لطفا
_وا خب دست من نیست😒
_خانومم برو بیار
_محمد من نمیدونم کجاست☹️
_جون محمد بده گذرناممو
_قسمجونتو نخور😡
_پس برو بیار
_خیلی بیمعرفتی .تو به من قول دادی😢
_عه دوباره که گریه کردی😳
_محمد ببین چی میگم اگه بخوای بری سوریه باید اول از روی جنازه من رد بشی
_مریم بس کن این حرفا چیه میزنی😡
اولین باری بود که سرم دادمیزد😔منم هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق نشستم ؛ محمد اومد کنارم نگاهش نکردم و صورتمو برگردوندم
_ببخشید سرت دادکشیدم😞 آخه توکه میدونی من چقدر روی تو حساسم چرا میگی باید از روی...لا اله الا الله . حالا چرا نگام نمیکنی؟ازم دلخوری هنوز؟معذرت میخوام خانومم . من میخواستم غافلگیرت کنم که نشد باید دیگه بهت بگم
_چی میخوای بگی؟
_اول نگام کن
_بیا اینم نگاه
_حالا یه لبخند بزن
_محمد بگو دیگه☺️
_آهان حالا شد👌 مریم جان تو تاحالا کربلا رفتی؟
_کربلا 🤔 نه نرفتم
_میخوام اگه خدابخواد و مرخصیم جوربشه باهم برین . حالا همسفرمون میشی😍
_یعنی بریم کربلا؟باشه بریم😊
_قربون خنده های قشنگت برم . حالا این گذرنامه مارو میدی؟
محمد مرخصیش جور شد؛ قرار شد باهم بریم کربلا😊 من تاحالا نرفته بودم نمیدونستم چجوریه☹️
_خانومم همه چیو برداشتی؟
_بله خیالت راحت
توی راه محمد برام توضیح داد که کربلا مزار چه بزرگوارانی هست . من از بچگی امام حسین و حضرت علی رو خیلی دوست داشتم همینطور حضرت عباس❤️❤️❤️❤️وقتی که اونجا رسیدیم حس عجیبی داشتم! درست همون حسی که مشهد داشتم . چه آرامشی اونجا داشتم
_مریم چقدر دلم میخواست با تو بیام اینجا
_محمد این آرامشی که من حس میکنمو تو هم حس میکنی؟
_حس میکنم قربونت برم
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۰ #نویسنده مریم.ر _مریم جان گذرناممو بده لطفا _وا خب
#به_نام_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۱
#نویسنده مریم.ر
اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داشتم که اجازه ندادم محمد بره سوریه و مدافع حرم بشه😔 اما آخه من چجوری میتونم از عشقم بگذرمو بفرسمش دربرابردشمن😢 وقتی که محمد دعا میکرد میدیدم از گوشه چشماش اشک میاد خورم میدونستم چی تو دلشه اون خیلی دلش میخواد مدافع حرم بشه😔 خدایا خودت بگو من چطوری میتونم از کسی که اینقد دوسش دارم و برای بدست آوردنش صبر کردم حالا چطوری میتونم خودم با دست خودم بزارم از دستم بره😭 میدونم که کار درستی نکردم😔 اما من مثل زهرا و بقیه خانومهایی که شوهرشون مدافع حرمه نیستم من طاقت ندارم برای محمد اتفاقی بیوفته😢 خدایه مهربونم تو خیلی خوبی که منو با محمد خوشبخت کردی خواهش میکنم هیچوقت از من نگیرش خدایا اگه گناهی کردم منو ببخش اما بزار محمد همیشه پیشم بمونه😭
_مریم...مریمم چشمات قرمز شد دیگه گریه نکن
یدفه به خودم میام صورتم خیس اشک شده من تو حال خودم نبودم داشتم با خدا و امام حسین حرف میزدم
_باشه عزیزم دیگه گریه نمیکنم اصلا نفهمیدم چی شد
_۱۰دقیقه بود که داشتم نگاهت میکردم غرق دعا و نیایش بودی . یه لحظه بهت حسودیم شد
_حسود😉
_حالا میشه این نیایش و دعا رو ما هم بدونیم چیه؟
_نه عزیزم بین من و خداست😊 وای محمد گشنم شد☹️
_بزن بریم منم خیلی گشنمه
چند روز بعد که خواستیم از کربلا برگردیم خیلی ناراحت بودم دلم برای اونجا تنگ میشد اما محمد بهم گفت بازم میایم😊
دوماه بعد...
به روایت محمد...
_الو سلام محمد چطوری داداش
_بح بح علی آقا علیکم سلام
_محمد یکم وقت داری بیای دم در کارت دارم
_چرا دم در خب بیا تو
_نه اینجوری راحت ترم
_عه بیا بالا
_محمد بیا تو ماشین خصوصیه
_باشه اومدم
وقتی رفتم پایین علی بهم گفت که یه فرصتی پیش اومده که میتونم برم سوریه
_علی راست میگی؟😳
_باورکن . پسر تو چقدر خوش شانسی فک کنم این دفه باهم باشیم بریم تو دل داعش😄
_علی من به احتمال زیاد نمیام😔
_محمد چی میگی تو؟😳مگه همیشه یکی از آرزوهات این نبود با کلی بدبختی جورشدا حواست هست
_خانومم بی تابی میکنه . نمیتونم اینجوری ببینمش
_منم هنوز به خانومم نگفتم😔
_شایدم من لیاقت ندارم هنوز
_حالا این دفه را بگو شاید فرجی شد
_قبول نمیکنه اما بازم امتحان میکنم
به روایت مریم...
چقدر صحبتشون طولانی شد آخه چی دارن بهم میگن🤔نکنه برای زهرا اتفاقی افتاده باشه😟 یدفه محمد زنگ زد من درو روش باز کردم
_چقدر طول کشید . چیزی شده عزیزم؟
_نه چیزی نشده . فقط علی میگفت...
_خب چی میگفتن؟
_میگفت...اعزامم دوباره درست شده یعنی با بدبختی درست شده . اما بهش گفتم که من لیاقتشو ندارم . توهم که نمیزاری
_محمد
_جانم
_تو دوست داری بری؟
_یکی آرزوهام همینه
_باشه برو😔
_چی؟مریم تو میگی برم😳 یبار دیگه بگو؟؟
_برو محمد برو😔
_مریم باورم نمیشه الان از خوشحالی سکته میکنم . خیلی خانومی خیلی باورم نمیشه راضی شدی
_از ته دلم راضی نیستم . اما دیگه نمیتونم مانع رفتنتم بشم انگار یجورایی از خدا خجالت میکشم😔
_عشقم بادمجون بم آفت نداره نترس هیچیم نمیشه قربونت برم
_بزار به علی زنگ بزنم
اشکام بی اختیار سرازیر میشن برای اینکه محمد نبینه میرم تو آشپزخونه و سرمو گرم میکنم اما محمد فهمید دارم گریه میکنم
_خانومم...مریمم من اشکتو میبینم انگار دنیا رو میزنند تو سرم
_دست خودم نیست محمد بزار گریه کنم شاید یکم آروم بشم
_من نمیتونم اشکتو ببینم😞
_دست خودم نیست😭
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۱ #نویسنده مریم.ر اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۲
#نویسنده مریم.ر
هرچی به اعزام محمد نزدیکتر میشد اون خوشحالتر بود و من ناراحت😔 داشتم فکرمیکردم که چقدر برام سخته این چندوقتی که محمد نیست چقدر دلم براش تنگ میشه صدای تلفن خونه اومد شماره رو دیدم زهرا بود
_سلام زهرا جان خوبی
_سلام دوست گلم . چقدر صدات غمناکه
_بخاطر همون جریان که میدونی
_آهان؛ راستش منم خیلی ناراحتم دلم برای علی تنگ میشه😔
_من هم دلم تنگ میشه هم نگرانش میشم
_مریم جون حال منم بهتر از تو نیست اما خدایی که علی و به من داد و آقامحمد به تو داد خودش نگهدارشونه بیا دیگه نگران نباشیم و شوهرامونو بسپاریم به خدا😔
حق با زهرا بود من باید محمد به خدابسپارم خودش مواظب محمد هست
خدایا بهم قدرت بده😔
روز رفتن محمد رسید ؛ ساکشو با گریه آماده کردم هرلباسی براش میزاشتم یکم نگاه میکردم . محمد لباسشو پوشید تا من ببینم چقدر بهش میومد توی این لباس جذاب ترشده بود ازش چندتا عکس گرفتم ؛ دیگه موقع خداحافظی رسیده بود خانواده محمد اومدن مادرش توی یه سینی آب و قرآن گذاشته بود ؛من چشم از محمد برنمی داشتم وقتی نوبت خداحافظی به من رسید من زبونم بند اومده بود فقط چشمام با محمد حرف میزد
_مریم جان گریه نکن عزیزم مگه ما باهم صحبت نکردیم؟
فقط دلم میخواست نگاش کنم ؛ فقط تونستم بگم
_محمد توراخدا خیلی مواظب خودت باش
_باشه عشقم
_محمد جان من مواظب خودت باش
_باشه عزیزم چشم
انگار فقط من نبودم که گریه میکردم پدرومادرمحمدمعصومه حتی برادرشم داشتن گریه می کردند . خانواده محمد بهم گفت بیام طبقه پایین تا تنها نباشم اما من قبول نکردم دلم میخواست برم خونه خودمون ؛ اونجا حس میکنم به محمد نزدیکترم رفتم داخل اتاق عکس محمد برمیدارم و میزنم زیرگریه ؛ محمد چقدر زود دلم برات تنگ شد😭
من خود به چشم خویشتن دیدم😔
که جانم میرود❤️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
زمستان است...
شب بخیر هایت را
نگاه پر مهرت را
از من دریغ مدار
برای زنده ماندن
باید گرم بمانم..
#شـب_بخیر_علمدار
🕊| @dosteshahideman
🌹🌹
شما خانواده شهدا برنده اید؛به خاطر اینکــه
شهید شما عـروج🕊 پیدا کردو رفت به درجات عالی، او قدرت دارد شفاعت کند؛من و شما همه رفتنی هستیم .
ما هم عالـم برزخ را ،همین وادی را در پیش داریم .وقتیکه رفتیم آنجا گرفتاری زیاد است ،اگر انسـان آنجا بتواند شفیعی داشته باشد که به درد آدم بخورد خیلی قیمت دارد
این #شهید_شفیع_شماست...
رهبــــر انقــلاب👈۹۶/۳/۲۸
🌹🌹
👇👇👌👇👇
@dosteshahideman
🌸
انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی
هر لحظه ی همراهی ما خاطره ای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی...
#مرتضی_علی_احمدی
#شهید_حادثه_تروریستی دیروز در نیکشهر
🌸
🌺 @dosteshahideman