1_58042912.attheme
252.2K
تم ایتا شهید شماره ۲ با تصویر شهید محمودرضا بیضائی
🌷| @dosteshahideman
▪️احمدرضا بیضائی
🌷سوریه که میرفت، همیشه ساک سفر رو همسرش می بست. تو آخرین سفر به همسرش گفته بود که ساک رو ایندفعه خودش میخواد ببنده.
ساک رو سبک بسته بود و حتی قرصهایی رو که بخاطر دندون دردش همیشه همراه داشت، تو ساک نذاشته بود.
میگفت پرسیدم : قرصهارو نمی بری؟
گفت: ایندفعه لازم ندارم.
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #سی_دوم نمیتو
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #سی_سه_و_چهارم
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به
سمت زمین پرتاب کرد.اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد..
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی..شادی.. یا غمگینی..اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم!
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم.گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بود....
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #سی_سه_و_چهارم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #سی_پنجم
صدای عثمان بلند شد:(چرا جواب نمیدی دختر..) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم:( عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش...
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:(چی شده؟؟ طوریت شده ؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:(سارا با توام.. تموم راهو دوییدم..حالت خوبه؟)به سمت پدرم رفتم:(بیا تو..درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. (مست بود.. داشت اذیتم میکرد..مادرم هلش داد..)
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:(سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:( نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..) جلوی پایم زانو زد ( بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:(مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم:( بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت:(پس یادت نره چی گفتم)
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل..
مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد:(خانوم شما حالتون خوبه؟) صدای عثمان بلند شد (دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:(اجازه میدی، معاینه ات کنم..) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم.باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد:(سارا جان کجا میری؟ صبر کن..باید معاینه شی..) چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد!
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
🌸🌸🌹🌸🌸🌹🌸🌸🌹🌸🌸
💖همیشه بانام و یاد خدا و شروع کنیم
وهر روز صبح برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان 💝💝💝💝💝
🌺آیت الکرسی بخوانیم:💝💝
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ
لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ
لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ
مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ
ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم
وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض
وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺لا إکراهَ فِی الدَّین
قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ
فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ
وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها
و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ
الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم
مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم
مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.🌸🌸🌸🌸🌸
🌺باآرزوی بهترینها.
💝💝روزتون زیبا التماس دعا💝
🌱| @dosteshahideman
🌸🌸🌹🌸🌸🌹🌸🌸🌹🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌹🌸🌸🌸🌸🌸
عن الصادق (ع) : لَا تَدَعِ النَّفْسَ وَ هَوَاهَا فَإِنَّ هَوَاهَا فِي رَدَاهَا وَ تَرْكُ النَّفْسِ وَ مَا تَهْوَى أَذَاهَا وَ كَفُّ النَّفْسِ عَمَّا تَهْوَى دَوَاهَا.
امام صادق (ع) : نفس را با خواهش آن وامگذار؛ زيرا كه خواهش آن در چيزى است كه موجب هلاكت آن است، و رها کردن نفس با آنچه آرزو دارد، باعث آزار و رنج آن است، و باز داشتن نفس از آنچه شوق آن دارد، دوا و درمان آن است.
#خواهش_نفس
#آرزوهای_دور_و_دراز
🌱| @dosteshahideman
🌸🌸🌸🌸🌸🌹🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺🌺
🌴یاد شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی بخیر؛
به خانومش توی کارهای خونه خیلی کمک می کرد و وقتی خانومش می گفته خسته نباشید ازش میخواسته بگه ان شاء الله #شهید_بشی
تو وصیتش نوشته بود؛
...اما من می نویسم تا هر آن کس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از اینکه یک جان بیشتر ندارم تا درراه ولی عصر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم.
#یادش_با_صلوات
کتاب #یادت_باشد
🌱| @dosteshahideman
🌺🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺🌺
💠سنگ مزار اهدایی اباعبدالله به شهید رسول خلیلی😳👇
🍃روح الله "برادر شهید" که اومد، رفتیم بهشت زهرا، منتظر شدیم حکاک بیاد و سنگ مزار رسول رو آماده کنیم، به محض اینکه حکاک اومد، یه نگاه به ما انداخت و گفت: ببخشید این سنگ مزار کیه؟گفتیم چطور؟
💢 گفت:اصلا نمیدونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم، دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین (ع) منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی.😯
✨ما که خشکمون زده بود، وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین (ع) آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد😭
🔹سنگ مزاری که میتوان گفت هدیهای بود از جانب اربابش حضرت اباعبدالله سالار شهیدان👌
👤راوی: دوست و همرزم شهید #مدافع_حرم_رسول_خلیلے🌹
@dosteshahideman
:
💠همرزم شهید روح الله قربانی:
🌷یک بار که دور هم نشسته بودیم و از آینده صحبت میکردیم گفتم: روحالله!
اگر ما بریم و شهید بشیم خانوادههامون چی میشن؟ من خیلی نگرانشون هستم.
روحالله خیلی محکم و جدی گفت: من دارم در راه امام زمان میرم و با دشمنای اسلام میجنگم.
مگه ممکنه که امام زمان خانواده منو رها کنه؟! من مطمئنم که امام زمان هوای خانوادهام رو داره...
دیدگاه عمیقش من رو به فکر فرو برد.
روحالله رابطه قلبی خوبی با امام زمان(عج) داشت.
🆔 @dosteshahideman
4_6037177404747679973.mp3
5.27M
🔸زمینه_بیا آقا بدون تو هوا دیگه😔
پیشنهاد دانلود👌
🎙کربلایی محمد حسین حدادیان
@dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥|فیلمی کوتاه از حضور شهید
مدافع حرم علی سعد در سوریه👌
"وَ ما رَمَیتُ إِذ رَمیت وَ لکِنّ الله رَمی . ."
📖آیه ی ۱۷ سوره انفال
@dosteshahideman
🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿
#حدیث_
🌹امام باقر علیہ السلام ميفرمایند:
💠مَڹ ڪَفَّ غَضَبَہُ عڹِ النـاسِ أقالَہُ اللّہُ نفسَہُ يومَ القِيامَةِ💠
🍃🌺هر ڪہ خشم خود را از مردم باز دارد، خداوند در روز قيامت از گنـ🔥ـاه او در گذرد...🌺🍃
📚 ميزاڹ الحڪمة ج ۸ ص ۴۵۳
➣ @dosteshahideman
🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿
💫☘☘☘☘💫☘☘☘☘💫
🌴یاد شهید #علی_چیت_سازیان به خیر؛
آلبومشو نگاه می کرد. آه می کشید و اشک می ریخت می گفت فرشته اینا همه عاشق اباعبدالله (ع) بودند به خاطر آقا خیلی عرق ریختند، خیلی زخمی شدند، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، به اینا نگاه می کنم تا یادم نره الان زمان آرزو و حرف نیست وقت عمل کردنه.
#صلوات
از کتاب #گلستان_یازدهم
🌷| @dosteshahideman
💫☘☘☘☘💫☘☘☘☘💫