⚘﷽⚘
💐من قصه عشق تو را
تا ابد اینگونه آغاز میکنم
یکی بود
هنوز
و همیشہ هست❤️
بارالها قسم به دل بیقرار عزیزانش
#قرب و #عشق شهید
را براے ما رقم بزن🕊
#شهید_محمود_رضا_بیضائی🕊
☘سلااااااام صبحتان شهدا پسند ان شاءالله☘
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
🌺🌺🌺🌺🍀🍀🍀🍀
⚘﷽⚘
🌹امام رضا علیه السلام در نوشته خود به مأمون،فرمودند:
دوستی با دوستان خدا واجب است، همچنین دشمن داشتن و بیزاری جستن از دشمنان دوستان خدا و سران آنان واجب است.
🌸 وسائل شیعه ج۱۱ ص۴۳۳
🔲| @dosteshahideman
🌺🌺🌺🌺🍀🍀🍀🍀
⚘﷽⚘
[ میدانی
ما همه چیز
این دنیا را جدی گرفتیم
جز خدایش را ....]
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
🔰اولین باری که به #سوریه رفت ۵۰ روزه🗓 بود. اصلا سخت نگذشت🚫 وقتی از سوریه برگشته بود میگفت: #خانم من دیگه #نمیتونم اینجا بمانم.
🔰یک زمانی دیدم دو روز #عصبانی است. گفتم: حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی⁉️ گفت: نه. گفتم: خب یک چیزی #بگو. گفت: دیگر نمیخواهند نیرو به #سوریه اعزام کنند😔 گفتم: این ناراحتی دارد؟ گفت: مگر من چه چیزیام از دیگران #کمتر است که #سیده_زینب من را نمیخواهد😭
#شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_مدافع_حرم
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفدهم :داستان دنباله دار سرزمین زیبای من همه ما انسانیم . چشم که باز کردم با همون شرای
⚘﷽⚘
#قسمت هجدهم :داستان دنباله دار سرزمین زیبای من تحقق یک رویا
.
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
.
.
شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ... اما چه کار می تونستم بکنم؟ ... حقیقت این بود ... من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ... .
.
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ... هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ... به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم ...
.
.
کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ... اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ... هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد ... چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود ... اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ... قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم ... و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره ... بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ...
.
.
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم... گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری... وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...
.
.
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ... .
🔲| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
بی تو هر #شب
چہ گــران میگـــذرد ...
گــاهی بہ خیال و ...
بسیار بہ دلتنگـــی ...!!!
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
🌙 | @dosteshahideman